وقتی درفرودگاه ازمادرم خداحافظی می کردم، در گوشم گفت پسر!
وقتی درفرودگاه ازمادرم خداحافظی می کردم، در گوشم گفت پسر!
وقتی درفرودگاه ازمادرم خداحافظی می کردم، در گوشم گفت پسر! فقط آرزو می کنم عاقبت بخیر بشوی، که شامل سلامت جسم و روان است من آنروز معنای حرف مادرم را نفهمیدم، با خودم گفتم بجای اینکه دعا کند پولدار شوم، شغل پراهمیتی داشته باشم، با دخترهای خوشگل آشنا شوم می گوید عاقبت بخیر بشوی!
من با توجه به فعالیت های سیاسی در دانشگاه و اخراج از دانشگاه، مدارک به اندازه کافی داشتم تا پناهنده سیاسی بشوم، به ترکیه رفتم، در یک هتل کوچک، اتاقی گرفتم، از همان هفته اول بعنوان مترجم ایرانیان آواره و یا مسافر بکار مشغول شدم، درآمدم خوب بود، پس انداز هم می کردم. در یکی از روزها با دختری آشنا شدم که میخواست هرچه زودترخودش را به مادرش در امریکا برساند، اسمش نیکول بود، دختر زیبا و خوش اندام و درعین حال محجوبی بود. باعمه اش آمده بود ولی عمه قرار بود زودتر برگردد و نیکول ترس برش داشته و مرتب می گفت اگر عمه جان برود، من تنها می مانم. من گفتم نگران نباش من هستم، در ضمن برایت یک همدم هم پیدا می کنم.
وقتی خیالش راحت شد که من نقشه ای ندارم، برایم گفت پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شده اند. از پدرش سالهاست بی خبراست، ولی مادرش که با کمک خاله اش به امریکا رفته برنگشته واصرار دارد که او هم راهی شود. او اضافه کرد در این مدت پدر بزرگ و عمو بزرگم و خاله و دخترخاله هایم مرا سرپرستی می کردند، به من سخت نمی گذشت ولی جای خالی پدر و مادر را همیشه احساس می کردم و خوب میدانم پیوستن به مادرم مرا تا حدی آرام می کند. نیکول زبان فرانسه می دانست و من کمکش کردم مترجم مسافران فرانسه بشود، بعد هم یک خانواده که پدر ایرانی و مادر فرانسوی بود، او را بعنوان پرستار بچه هایشان به کاردعوت کردند من هم به نان و نوایی رسیدم چون نیکول هرشب برایم غذای کافی و میوه و شیرینی می آورد و با هم توی بالکن هتل می خوردیم وکلی می خندیدیم من به مرور احساس کردم نیکول را دوست دارم، ولی نیکول بخاطر جدایی پدر و مادرش، از هر نوع رابطه احساسی فرار میکرد.
من درآمدم خوب شده بود، در یک هتل شیک تر، دو اتاق گرفتم، نیکول را هم بردم، درا ین فاصله من با خواهرزاده کنسول سابق امریکا دوست شدم و او راه اخذ ویزای راحت را بمن نشان داد و من هم نیکول را بعنوان نامزد معرفی کردم و آن جوان مهربان امریکایی، که دانشجوی رشته تاریخ شرق بود، بخاطر کمک های من، تهیه کتاب های تاریخی وبرقرار کردن ارتباط او با چند استاد تاریخ در ایران، سرانجام ترتیب ویزای ما را داد، من بخاطر پسرعمویم به نیویورک رفتم و نیکول به سراغ مادرش در واشنگتن دی سی رفت. ولی ارتباط تلفنی و ایمیلی ما برقرار بود.
بعد از دو هفته، نیکول زنگ زد و گفت دلم برای تو تنگ شده، احساس می کنم بدون تو زندگی برایم جالب نیست. کاش می توانستی به واشنگتن بیایی، گفتم نقشه ای دارم، بعدا برایت می گویم، ولی من دلم تنگ شده، من عاشق تو شده ام و نمی توانم بدون تو زندگی کنم.
هفته بعد من به دیدار نیکول رفتم، با مادرش که زن بسیار فهمیده و مهربانی بود آشنا شدم، نکته ای که مرا کنجکاو کرد این بود که مادر نیکول از شنیدن نام فامیل من کاملا جا خورد، ولی حرفی نزد. در طی یک هفته، من و نیکول شب و روز با هم بودیم وچند بار هم مهمان مادرش بودم و در ضمن نیکول گفت مادرش 7 سال همسر یک مرد کویتی بوده و بدنبال درگذشت او، مادرم صاحب این خانه بزرگ و پس انداز قابل توجهی شده و نیاز به کار کردن هم ندارد. بعد هم اضافه کرد البته مادرم یکبار هم در نوجوانی ازدواج کرده و ثمره اش خواهر بزرگ من در لس آنجلس است، ولی شوهرش او را زمانی که حامله بوده بخاطر منشی اش طلاق داده و رفته است. من که خودم دو بار شاهد درگیری و طلاق و آشتی پدر مادرم بودم، شرایط روحی مادرش را می فهمیدم.
من پیشنهاد دادم با نیکول ازدواج کنم و او را به نیویورک که محل کار و زندگی من بود بیاورم، ولی مادرش مخالف بود و مرتب می گفت من به اندازه کافی در این سالهای گذشته، شاهد جدایی بوده ام دیگر تحمل دوری از نیکول را ندارم.
یکبار که تلفنی با مادر نیکول حرف میزدم، گفت شما چرا اصرار به ازدواج دارید؟ هر دو جوان هستید، هر دو باید کار کنید، زندگی آینده خود را بسازید، در ضمن با هم رابطه داشته باشید، شما نباید تجربه های ما را تکرار کنید، من اگر جای شما بودم، به همین رابطه آزاد رضایت می دادم. من توضیح دادم که دلم یک زندگی مشترک با چند بچه می خواهد، گفت ترا بخدا دور بچه را خط بکشید، بچه ها در این زمانه قربانیان عشق و عاشقی ها و طلاق ها و دعواهای پدر مادرها هستند.
من کاملا احساس می کردم مادرنیکول اصلا با ازدواج ما موافق نیست. چون می دانستم نیکول هم بعد از سالها درکنار مادر آرام گرفته، موقتا عشق به ازدواج را در قلبم نگه داشتم تا بعدها تصمیم بگیریم. درست یادم هست یکبار که نیکول به نیویورک آمده بود بدنبال عکس های بچگی من می گشت و می گفت مادرم میخواهد از عکس های ما یک آلبوم بسازد، سفارش کرده من عکس های تو و خانواده ات را ببرم. من ضمن اینکه دچار شک شدم که پشت این قضیه، چه رازی است، گفتم از مادرم خواستم برایم بفرستد. حدود 200 عکس است که بزودی پست میشود. گاهی باخودم فکر می کردم چرا مادر نیکول در مورد گذشته من و در مورد خانواده ام تا این حد کنجکاو است؟ ولی به جایی نمی رسیدم.
رابطه من و نیکول خیلی جدی و احساسی شده بود، هر دو علاقمند به ازدواج بودیم، ولی مادرش مخالفت می کرد، نیکول هم می گفت مادرم حق دارد. باید صبر کنیم تا به مرور عشق ما را باور کند و بداند که ما براستی عاشق هم هستیم. با از راه رسیدن عکس های کودکی من، نیکول تعدادی را دستچین کرده و با خود برد، سه روز بعد مادرش زنگ زد و گفت اسم پدرتان مسعود بود؟ گفتم بله، برای چند دقیقه سکوت کرد و بعد گفت می خواهم با شما رازی را درمیان بگذارم، که نباید دخترم بفهمد، گفتم اشکالی ندارد، گفت فردا ساعت 3 بعد از ظهر به من زنگ بزنید. من سر ساعت زنگ زدم. مادر نیکول که بنظر می آمد صدایش گرفته، گفت متاسفانه باید بگویم که پدر شما در زمانی که من 18 ساله بودم با من ازدواج کرد. می گفت عاشق من است، درست وقتی من 5 ماهه حامله بودم، مرا رها کرد و طلاق گرفت و با منشی خود ازایران خارج شد. من نمی دانم آن منشی مادر شما بود یا نه، ولی من دخترم را بدنیا آوردم، که بعدها مادر خودم او را بزرگ کرد و من در ازدواج دوم که بازهم نافرجام بود، چوب همان ماجرا را خوردم، پدر نیکول همیشه برسر من میزد که تو یک بچه بی پدر هم داری. لابد یکی دیگر هم پنهان کرده ای! بگذریم که برمن چه گذشت و چگونه زندگیم سالها تباه شد، حالا تو آمده ای با دخترم ازدواج کنی؟
گفتم من خیلی جا خورده ام، ولی آنچه در گذشته رخ داده، آنچه گناه پدرها بوده، امروز نباید گریبان ما را بگیرد؟ گفت ولی من عقیده دارم تو و نیکول مثل خواهر و برادر هستید من از پدر تو دختری دارم، که خواهر نیکول است و تو از همان پدر هستی، بنابراین شما نباید با هم ازدواج کنید. من تلفن را گذاشتم، ولی با نیکول حرف نزدم. اما من مطمئنم شما بعنوان یک روانشناس ایرانی بهتر از هرکسی با قوانین و باورهای مذهبی و سنتی آشنا هستید، من واقعا درمانده ام که چکنم؟ با نیکول حرف بزنم، با او ازدواج کنم؟ یا خودم را کنار بکشم؟ من و نیکول عاشق هم هستیم ولی حرفهای مادرش آرامش مرا بهم زده است.