داستان های واقعی

هیچگاه فکر نمی کردم در زندگیم به چنین بن بستی برسم

هیچگاه فکر نمی کردم در زندگیم به چنین بن بستی برسم

هیچگاه فکر نمی کردم در زندگیم به چنین بن بستی برسم،دچار بلاتصمیمی بشوم، گاه شبها تا صبح در رختخواب خود غلت بزنم، جرات حرف زدن با کسی را نداشته باشم.
ماجرا از یک تولد شروع شد، گروهی از دخترها و پسرها که طی دو سه سال اخیر از ایران آمده بودند و در یک کالج درس می خواندیم بیشتر آخر هفته ها با هم بودیم، پایمان به کلاب ها باز شده بود و بعضی اوقات هم در آپارتمان بیژن یکی از بچه ها جمع می شدیم و درواقع آن آپارتمان امن ترین محل بود، چون در آنجا غذا می پختیم و از ترس همسایه ها و صاحب ساختمان، زیاد سروصدا راه نمی انداختیم و در ضمن یکی یکی زوج دلخواه خود را پیدا می کردیم. رابطه مان صمیمانه و بعد عاشقانه شد، ولی مراقب بودیم به رابطه جنسی مطلق نرسد. چون همگی کلی آرزو داشتیم، می خواستیم درصورت امکان به دانشگاه برویم و آینده خوبی بسازیم.
در این میان بیژن با ژاله که دختر پرشر و شوری بود رابطه داشت، اغلب اوقات آنها با هم جرو بحث داشتند حتی به سرو کله هم میزدند و ما هم تماشاگر بودیم و چون می دانستیم دو سه ساعت بعد درآغوش هم فرو میروند، دخالتی نمی کردیم. درجمع ما یک دختر و پسر دیگر هم بودند بنام مرجان و مهران، که بدجوری عاشق هم شده بودند. ما حتی انتظار ازدواج شان را داشتیم. چون مهران تلفنی با مادر مرجان در ایران حرف زد و قصد داشت به خاله اش که سرپرست او در امریکا بود، مراجعه کند و لابد خواستگاری کند که یکروز ما مچ مهران را با یک دختر کانادایی گرفتیم، همه سعی مان این بود که مرجان نفهمد، حتی یکروز برسرمهران ریخته وکلی کتک اش زدیم و از جمع بیرونش کردیم. می گفت شکایت می کنم، گفتیم برو شکایت کن تا رسوا شوی. نمی دانم چه شد که مرجان ماجرا را فهمید و یکروز خبردارشدیم که هنگام عبور از خیابان با یک تراک برخورد کرد و جان باخته است. از دیدگاه ما این خودکشی بود، چون مرجان به شدت حساس بود. ولی مدرک و شاهدی نداشتیم، با اینحال ماجرای خیانت مهران را به خاله مرجان گفتیم و پسرانش تصمیم به انتقام گرفتند و دو سه بار حتی تا پای زیرکردن او با اتومبیل پیش رفتند و عاقبت مهران از ترس تحصیل را نیمه کاره گذاشته و به سراغ خواهرش در لندن رفت و بکلی از جمع ما خارج شد.
بعد از آن زوج، ما نگران بیژن و ژاله بودیم. بارها به بیژن هشدار دادیم که مراقب رفتار وکردار خود باشد وگرنه ما دربرابرش می ایستیم البته می گفت من پسر سربراهی هستم، من اهل خیانت نیستم، من عاشق ژاله بودم و هستم و سرانجام هم با او ازدواج می کنم. ما معمولا با اتومبیل بیژن آخر هفته ها به هرجایی سر میزدیم، حتی به سفرهای کوتاه می رفتیم ولی نکته ای که مرا نگران کرده بود. بی پروایی بیژن در رانندگی و شلوغ بازیهای ژاله هنگام راننگی او بود، مرتب با او شوخی می کرد، هل اش می داد. ماچش می کرد. به پایش می کوبید، که دو سه بار نزدیک بود بیژن کنترل اتومبیل را از دست بدهد راستش بقیه بچه ها بدلیل کشیدن ماری جوانا و تقریبا سرخوش بودن، زیاد به این حرکات توجه نداشتند و فقط من دلشوره داشتم. بارها و بارها به هر دو هشدار دادم جان همه ما در دست شماست، اگر حادثه ای پیش آید با توجه به سرعت زیاد کسی سالم از این اتومبیل بیرون نمیرود.
بیژن مرتب به در و دیوار و اتومبیل های پارک شده می کوبید، بطوری که پدر ثروتمندش، هر 6 ماه یکبار یک اتومبیل تازه زیرپایش می گذاشت بچه ها حسرت می خوردند، ولی بهرحال آنها هم بهره می بردند و خود را قانع می کردند که باید با این بچه ننر پولدار بسازند تا حداقل در کلاب ها و سفرها، از امکانات مالی او استفاده کنند.
یکبار بیژن و ژاله پیشنهاد دادند برویم مکزیک، همه هیجان زده راه افتادیم، نرسیده به مرز، من از یکی دو تا ایرانی که از یک مارکت خرید می کردند، پرسیدم سفر ما به مکزیک با اشکالی روبرو نمیشود؟ گفت شما گرین کارت دارید؟ گفتیم دو نفرمان ویزای دانشجویی داریم، گفت اگر بروید، برگشت تان با خداست! این هشدار ما را از سفر بازداشت قرار آریزونا را گذاشتیم، گفتیم میرویم سراغ کنیون ها، کوه های قرمز و دره های بهشتی، بچه ها گفتند شاید دیربرگردیم، به بیژن گفتم تا با من هستید، هیچگاه دیر نمی رسید.
درمیان راه خیلی خوش گذشت، صدای خنده لحظه ای قطع نمی شد، مرتب عکس می گرفتیم، در رستوران سر راه غذا می خوردیم، در یکی از رستورانها، دو جوان با شنیدن حرفهای ما، جلو آمده و گفت شما عرب هستید؟ گفتم نه ما ایرانی هستیم. گفتند پس چرا عمامه و چادر به سر ندارید؟ گفتم ما نسل جوان هستیم، آن آدمها مذهبی هستند، مثل راهبه ها و کشیش ها، یکی شان خندید و گفت چند تا نارنجک در کیف تان دارید؟ بیژن عصبانی شد، ولی قبل از او، من گفتم چرا نمی پرسید چه خوردنی های خوشمزه دارید؟ گفتند چی دارید؟ من هرچه آجیل و شیرینی و گز و سوهان در ساک دستی ام بود روی میز گذاشتم، گفتم تست کنید، حاضر نیستید دست بکشید.آنها هجوم بردند و در یک لحظه همه مشغول خوردن بودند، مرتب تعریف می کردند، یکی شان گفت من میتوانم مقداری با خود ببرم؟ حتما ببر، در ضمن آدرس بده، گاهی برایت پست کنم، آدرس و تلفن داد، همگی مان را بغل کردند و بابت رفتار اولیه شان عذرخواهی کردند و رفتند. بچه ها در یک لحظه با هم نفس عمیقی کشیدند و بیژن گفت تو باید نماینده مجلس بشوی، باور کنم من داشتم به آنها حمله می کردم و نمیدانم چه فاجعه ای پیش می آمد.
دوباره راه افتادیم، در میانه راه میان بیژن و ژاله باز هم درگیری پیش آمد و بیژن ناگهان مشت به صورت ژاله کوبید، خون از بینی ژاله بیرون زد. بیژن که رل اتومبیل را از دست داد، همه جیغ می زدیم، بیژن چنان دستپاچه شد، که به آن سوی جاده رفت و با یک مینی بوس برخورد کرد و ما دیگر هیچ نفهمیدیم.
در بیمارستان فهمیدیم دو تا از بچه ها از دست رفته اند، بیژن و ژاله درحال کوما هستند و فقط من که بدلیلی از پنجره به بیرون پرتاب شده و بروی علف های کنارجاده افتاده بودم جراحاتی برداشته وهنوز قادر به تکلم هستم.
بعد از سه روز فهمیدم ژاله هم رفته، حادثه غم انگیزی بود، دو تا از فامیل و دوستان به بیمارستان فنیکس آمده بودند، فاجعه بزرگی رخ داده بود پلیس به سراغ من آمد، من نمی خواستم همه چیز را توضیح بدهم، ولی جالب اینکه پلیس می گفت راننده مینی مست بوده و این حادثه را بوجود آورده است. پلیس فکر میکرد، بیژن در همان سوی جاده جلوتر می رانده که مینی بوس با او برخورد کرده است.
پدر ومادر بیژن آمدند، ما را به لس آنجلس برگرداندند، پدر بیژن مرتب می گفت دختر سعی کن با پلیس و وکیل و قاضی حرفی نزنی، من برایت یک اتومبیل می خرم، من از تو مراقبت می کنم، من گفتم ولی مقصر اصلی بیژن بود، پدرش گفت خیال می کنی، همان که پلیس گزارش داده درست است وبی جهت پسر مرا به دردسر نیانداز.
من به خانه برگشتم فردای آنروز پدر بیژن یک اتومبیل آخرین مدل را جلوی ساختمان گذاشته و گفت مدارک آنرا امضاء کن مال توست، این اولین هدیه است باز هم برایت دارم و بعد هم با خبر شدم، به خانواده و دوستان از دست رفته ام هم کمک مالی کرده و قول داده همچنان حامی آنها باشد.
من کم کم بخودم آمدم، کابوس آن حادثه و دوستان بیگناهم که از دست رفته، صحنه ای که بیژن حادثه را آفرید جلوی چشمانم شکل گرفت و سرانجام تصمیم گرفتم به پلیس مراجعه کنم وهمه چیز را بگویم ولی مادر بیژن به سراغم آمد و گفت پسرش ضربه مغزی دیده، درست است که راه میرود و حرف میزند، ولی او هر لحظه امکان سکته مغزی دارد، من ممنونم که تو با حرفها وشهادت خود، او را نجات دادی.
من اینک درمانده ام که چکنم؟ آیا این ضروری است که من به پلیس مراجعه کنم وهمه چیز را بگویم، یا همین که پدر بیژن به خانواده دوستانم کمک می کند. و اینکه بیژن دیگر یک آدم سالم نیست، کافی است و سکوت کنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا