داستان های واقعی

من وجمیله درایران با هم ازدواج کردیم، هردوعاشق هم شدیم.

من وجمیله درایران با هم ازدواج کردیم، هردوعاشق هم شدیم.

من وجمیله درایران با هم ازدواج کردیم، هردوعاشق هم شدیم.قصدمان ماندگاری همیشگی درایران بود، چون به پدر ومادر و بستگان خود علاقه خاص داشتیم. هر دو سرمان گرم رستوران مان درشمال شهر بود که حالت اروپایی داشت و بسیاری از زوج های جوان و یا تحصیلکرده خارج، مشتریان ما بودند، رعایت همه چیز را می کردیم با وجود اصرار دوستان و مشتریان مشروب و مواد مخدر را به آن حریم راه نمی دادیم، یک فضای سالم و خانواده داشتیم. درآمدمان هم خوب بود. در مدت 5سال خانه ای دلخواه خریدیم، بعد هم یک ویلا درکنار دریا پیدا کردیم که صاحبش درامریکا بود و قرارشد ما ویلا را بنام خود بکنیم و به مرور برایش پول بفرستیم.
تا اینجای ماجرا همه چیز بخوبی پیش میرفت، تا یکی ازدوستان قدیمی من از فرانسه به ایران آمد و قرارو مدار ازدواج را گذاشت و اصرارداشت مراسم عروسی خود را درهمان رستوران ما برپا دارد، من می گفتم بیش از 100 مهمان نمی توانیم داشته باشیم، گفت اززیرزمین هم استفاده می کنیم و خلاصه با پیگیری واصرار او، رضایت دادیم و متاسفانه در نیمه های جشن متوجه شدم، بساط مشروب، از همه رقم دایراست و درگوشه وکنار هم ماری جوانا می کشند. به دوستم هشدار دادم، گفت من دم دو سه تا مأمور را دیده ام، نگران نباش، ولی حدود ساعت 3صبح، گروهی مامور به درون ریختند و با توجه به آن مسائل همه ما را با دستبند و پابند به یک زندان بردند و فردا هم همه را شلاق زدند و در رستوران را هم بستند. این ضربه خیلی کاری بود و بکلی شیرازه زندگی من از هم پاشید. بعد از چند ماه رستوران را با کمترین قیمت فروختیم و هردو تصمیم گرفتیم ایران را ترک کنیم، آن دوستم که خیلی دچار عذاب وجدان شده بود، با اصرار والتماس و قسم ما را به پاریس آورد و یک آپارتمان کوچک خود را دراختیار ما گذاشت و گفت تا هرزمان که دلتان می خواهد آنجا بمانید، تا درآینده خود را پیدا کنید. من هم تا حد توان کمک تان می کنم. این اقدام تا حدی ما را آرام ساخت و حدود 8 ماه طول کشید تا بقول ما مسیراقامت درفرانسه را طی کنیم، بعد هم به فکرآینده بیفتیم با کمک همان دوست که شب و روز ابراز شرمندگی می کرد یک رستوران مدیترانه ای راه انداختیم و تقریبا روی مسیرعادی افتادیم و همان آپارتمان را اجاره کردیم و درمدت 3سال و نیم صاحب دو فرزند هم شدیم. من همیشه عاشق پاریس بودم و فضای خیابانها و رستوران هایش را دوست داشتم، رستوران خودمان را هم با وجود نمای شرقی، بصورت مدرن هم درآورده بودیم، با آمیختن غذاهای مختلف با هم، سلیقه ها را راضی می کردیم و کم کم سفارش کیترینگ و پذیرایی درخانه ها را دریافت کردیم که درآمدی بالا داشت چون راه به خانواده های ثروتمند باز کردم، یک تیم حرفه ای بکار گرفتم که جمیله سرپرستی آنها را بعهده داشت و من هم ازهرجهت مراقب غذاها و ایجاد تنوع بودم.

رفت وآمد به خانه های مجلل و آشنایی با زوج های ثروتمند وخوشگذران، ما را با آدمها و رویدادهای غیرمنتظره ای هم روبرو می کرد. یادم هست، یک شب بعد از پایان مهمانی، حدود ساعت 2ونیم بامداد، که همه را روانه کرده بودم، با خانم صاحبخانه روبرو شدم، که مست بود، اصرارداشت من با او به حمام بروم و دوش بگیرم، من گفتم متأهل هستم، گفت مهم نیست! الان شوهرم با یک خانم دیگردروان حمام طبقه بالا خوش است! من عذرخواستم، آن خانم عصبانی شد و فریاد زد بمن دست نزن، من که هاج و واج مانده بودم، خواستم از آن خانه بیرون بیایم، که یک سکیوریتی یقه ام را گرفت و پلیس را خبرکرد و کارمن به زندان شبانه رسید، فردا ظاهرا آزاد شدم درحالیکه جمیله برخلاف انتظارمن، مرا گناهکار و هرزه و پست خواند و گفت می دانستم پشت این چهره معصوم، یک شیطان خوابیده است، این خانم می گوید دو بار خواستی به او تجاوز کنی!
من هرچه قسم می خوردم، دلیل و مدارک می آوردم، جمیله حاضر به قبول نبود، ولی با خواهش من، بخاطر بچه ها کوتاه آمد تا تکلیف مان را درآینده روشن کنیم، درحالیکه فعالیت رستوران ما ادامه داشت کیترینگ ها برپا بود من دیگرهیچ جا نمی رفتم و فقط درآشپزخانه مشغول بودم، این جمیله بود که به پذیرایی ها و ترتیب مهمانی ها می پرداخت و من هم خوشحال بودم، چون حداقل ازآن بلایا دور بودم!
بعد از مدتی متوجه رفتارغیرعادی جمیله شدم، هر وقت خواستم با او حرف بزنم، دهان مرا با چند توهین بست، من بجرات مظلوم این حوادث بودم و صدای فریاد مرا هیچکس نمی شنید تا یکبار که حدود 6 صبح از خواب پریدم، متوجه شدم، جمیله روی بالکن مشغول کشیدن ماری جواناست و به سراغش رفتم و گفتم چرا؟ گفت چرا ندارد، وقتی مرد خانه فاسد میشود، زن خانه هم باید خود را بی خبر و بی تفاوت کند. گفتم تو هنوز حرفهای مرا باورنداری، ولی مهم نیست چرا داری خودت را از بین می بری؟ بعضی از این آدمهای ثروتمند متاسفانه افسارگسیخته هستند، می خواهند زندگی آدم ها را از هم بپاشند آنها تحمل دیدن عشق و علاقه و صداقت دیگران را ندارد فریاد زد خواهش میکنم در زندگی من دخالت نکن. آن شب ته دلم تصمیم گرفتم از جمیله جدا شوم ولی وجود دو فرزند بیگناه مرا باز می داشت خصوصا که در این مدت بیشتردرخانه بودم و به آنها می رسیدم متاسفانه جمیله هر روز بدتر می شد، تا یکروز صبح از بیمارستان زنگ زدند که بحال نیمه بیهوش به آنجا انتقال یافته، خودم را به بالین اش رساندم، آقایی بالای سرش بود می گفت دوست پسرم است درهمان حال فریاد زد و خواست آنجا را ترک کنم، من با دل شکسته، به خانه برگشتم. جمیله تا دو هفته به خانه نیامد، نمی دانستم کجاست تا هفته قبل پیدایش شد می گفت از حرکات ور فتارش پشیمان است، به من خیانت نکرده می خواهد به زندگی برگردد ولی من دلم چرکین شده، به او بدبین هستم، نمیدانم چکنم! از شما می پرسم واقعا من با چنین زنی، با چنین سرگشتگی روحی چکنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا