داستان های واقعی

من از یک پدر ومادری هستم که همه زندگی شان درخوشی و لذت می گذشت

من از یک پدر ومادری هستم که همه زندگی شان درخوشی و لذت می گذشت

من از یک پدر ومادری هستم که همه زندگی شان درخوشی و لذت می گذشت.من 4ساله بودم که به امریکا آمدیم، پدر و مادرم ازهمان روزهای اول با دوستان خود در رفت وآمد و سفر وشب زنده داری بودند و مرا شبها بیک بیبی سیتر جوان می سپردند، که دربالکن خانه ماری جوانا می کشید، و در تلویزیون بدنبال فیلم های عاشقانه و سکسی می گشت و حتی بارها مرا تشویق می کرد با او به تماشای آن فیلم ها بنشینم و می گفت تو باید از همین حالا مرد بشوی!
من سال اول دبستان بودم که پدر مادر مرا از بیبی سیترهم محروم کردند و گفتند دختره فاسد و دزد است و بعد هم دیگرکسی را به خانه نیاوردند و بمن می گفتند تو مرد هستی ، خانه ما امن است و اگردزدی و مزاحمی آمد، به پلیس و یا به ما زنگ بزن. که یادم هست یک شب که احساس کردم کسی ازنردبان پشت خانه بالامیرود، ده بار به مادرم زنگ زدم ولی گوشی را برنداشت و من ازترس زیرمیزرفتم وخوابیدم. یکبار هم ساعت یک نیمه شب، خانمی در خانه را زد، من از بالای پنجره نگاه کردم یک زن سیاهپوش بود و من تنها چاره را در بلند کردن صدای تلویزیون دیدم و اتفاقا آن زن به سرعت دورشد. هربار که برای پدر ومادرم تعریف می کردم می گفتند خیال کردی و بنظرت آمده! من هرچه بزرگتر می شدم بیشترازآن وضع ناراحت و عصبی می شدم، من درمدرسه هم منزوی بودم وهمین سبب شده بود بچه های شرور مدرسه اذیتم کنند وقتی به پدرم می گفتم، فقط می خندید و می گفت ما را ببین که دلمان به تو خوش است که درآینده پشتیبان ما خواهی بود، پسر چرا می ترسی، بزن توی گوش شان!
به جرأت می گویم که من کودکی و نوجوانی خود را بدلیل خوشگذرانی های پدرومادرم گم کردم. آنها به من امکان برگزاری جشن تولد و یا حضور درجشن تولد همکلاسی هایم را نمی دادند ومی گفتند خانه امن ترین جا برای بچه هاست. من دلم میخواست هرچه زودتر قد بکشم، بزرگ بشوم و زندگی مستقل خود را داشته باشم ولی پدر ومادر خودخواه من فقط در فکر خود بودند، جالب اینکه وقتی مهمان هم به خانه ما می آمد اصرار داشتند من دراتاق خود بمانم و اگربچه هایی هم آمده بودند، سرشان را درهمان اتاق گرم کنم، من تا می آمدم با دخترها و پسرهای هم سن و سال خودم صمیمی شوم، پدر و مادرم از آن خانواده دل می کندند و به سراغ گروه دیگری میرفتند.
آخرین باری که پدر ومادرم با دوستان خود به یک سفردو روزه رفتند، مادرم چند ساندویچ، نوشابه، چیپس و شکلات دریخچال جای داد و گفت سرت را گرم کن، مثل یک مرد مراقب خانه باش ما تا فردا بعد ازظهر برگردیم. که این رفتن به 4 شبانه روز کشید و یکی ازشبها نیز آقایی پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بود و بدرون نگاه می کرد و من به یک فیلم Home Alone با پخش صدای مردی که فریاد میزد برو گمشو پلیس را خبرمی کنم، طرف را ترساندم ولی خودم نیمه عمر شدم.
من سال پنجم دبستان بودم، که مادربزرگم از ایران آمد، او خیلی زود متوجه تنهایی من شد. گفت چطوردلتان می آید این بچه را درخانه تنها می گذارید؟ اگر دلتان بخواهد من اورا به ایران می برم و 3ماه تابستان مراقبش هستم، هم پدر و هم مادرم موافقت کردند و من هم خوشحال شدم، چون از مهرومحبت و نوازش مادربزرگم خوشم می آمد، با او به ایران رفتم، برایم عجیب بود، همه خانواده دور هم بودند. بچه ها هم درمیان بزرگترها می لولیدند، من شب و روز با هم سن و سالان خود خوش بودم. از سویی مورد محبت عمه ها و خاله ها بودم، برای اولین بار درعمر11 ساله ام مفهوم فامیل ومحبت گرمای خانواده را حس می کردم. به مادر بزرگم گفتم من دلم نمی خواهد برگردم. خوشحال شد و با پدر ومادرم حرف زد، آنها ابتدا مخالفت کردند، ولی وقتی عمه ها وخاله ها هم گفتند حاضربه پذیرایی و تربیت و پرورش من هستند رضایت دادند، درواقع شر مرا از سرخود کم کردند تا به خوشی های خود برسند.
من درایران ماندم، قسم میخورم هیچ نوجوانی طعم محبت، عشق، حمایت خانواده و فامیل! چون من نچشیده است. من مرتب درخانه عمه ها، خاله ها بودم، آنها سعی می کردند هربار که درخانه یکی ازآنها هستم بقیه هم حضور داشته باشند و بقول عمه بزرگم من برای اینکه چند هوایی نشوم مرا با شیوه سنتی ودرعین حال مدرن پرورش دادند، چون عمه هایم سنتی بودند و خاله هایم بسیارمدرن و یکی ازآنها 15 سال درفرانسه زندگی کرده بود و یکی 11 سال درآلمان. من در مکتب عشق آنها هم فارسی، هم آلمانی و هم فرانسه و هم ترکی را آموختم انگلیسی راهم بلد بودم، بطوری که در دوره دبیرستان من سرآمد بچه های مدرسه بودم و هربار یک محصلی بدلیل نقل مکان پدر ومادر به ایران زبان فارسی نمی دانست من معلم ومترجم اش می شدم. کم کم با پایان دبیرستان و ورود به دانشگاه من دریکی دو کمپانی خارجی کارنیمه داشتم، مترجم بودم. درکلاس های انگلیسی وفرانسه وآلمانی درس می دادم، تا رشته «مدیریت صنعتی» را پایان دادم و پیشاپیش یک کمپانی انگلیسی مرا استخدام کرد و مرا به تایلند فرستاد. من در تایلند زیباترین آپارتمان را اجاره کردم و به هربهانه ای عمه ها و خاله ها را و گاه بچه هایشان را دعوت می کردم و این بار من بودم که پذیرایی می کردم و آنها را به گردش و تفریح می بردم و هرآنچه آرزو داشتند می خریدیم و مادربزرگم که بانی این تغییرحالات بود و مرا از جهنم پدر ومادرم نجات داده بود بیش ازهمه مورد حمایت من بود، کافی بود بقولی لب بجنباند، من بلافاصله همه چیز برایش تهیه می کردم. جالب است بدانید درتمام این سالها پدر ومادرسراغی هم از من نگرفتند حتی حواله ای هم برای من نفرستادند، انگار فرزندی بنام بهروز ندارند گرچه برای من دیگر مهم نبود. من درآغوش فرشته هایی چون عمه ها، خاله ها بزرگ شدم، به ثمررسیدم، وارد اجتماع شدم و برای جبران همه کار می کردم نمونه اش وقتی مادربزرگ دچار ناراحتی قلبی شد، اورا نزد معروف ترین متخصصین قلب اروپا بردم. با دو عمل جراحی او را سالم و سرحال برگرداندم و یا درمورد تحصیل فرزندان عمه ها وخاله ها هرکاری از دستم برآمد کردم، از نفوذ خود درآن کمپانی انگیسی بهره گرفته و درمورد ویزاهای تحصیلی واقامت شان اقدام کردم تا بعد از چند سال درشعبه مرکزی آن کمپانی به لندن آمدم و با بالاترین حقوق و امکانات مشغول شدم، چون من بعنوان یک کارمند متخصص با تسلط به 5 زبان، بالاترین رتبه را در کمپانی داشتم و خانه بزرگی دراطراف لندن خریدم تا پاتوق همه فامیل باشد، آنها گاه با اصرار من، با هزینه من به لندن می آمدند و من همه خوشحالیم این بود که تا حدی آن زحمات و آن کمک ها و گشایش درهای آینده زندگی ام را جوابگو بودم. تا یکروز که شنیدم پدر ومادرم از هم جدا شده اند وتکیده وازهم پاشیده شده اند پیغام دادند می خواهند به دیدن من بیایند! من بلافاصله پیام دادم من پدر ومادر ندارم و حاضر به دیدارشان نیستم.
خاله ها وعمه ها که درجریان رنج ها و تنهایی کودکی و نوجوانی من بودند، دراین مورد سکوت کردند و حق را بمن دادند خصوصا که شنیدم هردو بهم خیانت کرده و هردو مدتها غرق دراعتیاد به الکل بودند، هردو کاراصلی خود را از دست داده و تن به هرکاری داده اند. سه ماه بعد آنها به لندن آمدند و یکروز که ازسرکار برمی گشتم با آنها روبرو شدم، همان آدمهای بی حس گذشته بودند و حالا که بوی پول شنیده بودند پیدایشان شده بود.
من دربرخورد با آنها پرهیز می کنم، هر دو مرتب پیام می گذارند که از کارهای گذشته خود پشیمان هستند، می دانند که درحق من کوتاهی کردند، حالا آمده اند جبران کنند و درزیرسایه من زندگی کنند. من هرچه می کوشم آنها را بپذیرم نمی توانم چون با یادآوری آن سالهای دوروتنهایی زندگی برایم سیاه میشود. اخیرا خاله ها و عمه ها پا درمیانی کرده اند ولی من دلم راضی نمی شود، نمی دانم چکنم. میدانید چرا این نامه را برای شما ایمیل می کنم؟ چون من سالهاست با مجله جوانان آشنا هستم، یک همدم خوب برای من بوده است. و دلم میخواهد شما از دیدگاه یک مشاور بی طرف، درضمن آشنا با زندگی سنتی، مدرن و اخلاقیات ایرانی مرا از این بن بست درآورید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا