عشق سابقم را تصادفاً دیدم ولی…
صبح یکی از روزهای تکراری، پشت دخل مشغول خوردن صبحانه بودم که صدای خانومی جوان مرا به خود آورد. آقااااا … دوتا آدامس نعنایی سبز می خوام …
نیم خیز شدم دستم را زیر شیشه دکوری آدامسها بردم که ناگهان با خانوم جوان چشم تو چشم شدم! خودش بود همان نگاه، همان برق و همان لبخند! امیررررر خودتی؟ ای وااااای
شوهرم و بچه هام تو ماشین بیرون هستن! خدای من…. امیر!
زبانم نمی چرخید فقط مات و مبهوت نگاهش می کردم زیباتر و متین تر شده بود و کمی هم تپل تر البته! کارتش را بطرفم دراز کرد و گفت رمزش ۴۳
آنقدر هول کرده بودم که بجای سه هزار تومن، سیصدتومن کشیدم وقتی فهمید تبسمی کرد و گفت حواست کجاست؟ بیا دوباره بکش اگه دیر کنم شوهرم فکر می کنه چه خبره…
دوباره کارت کشیدم و در تمام این مدت کوتاه لال بودم و حرفی نمی زدم. از کنار پوز کارتخوان، خودکارم را سریع برداشت و پشت رسیدش شماره ای نوشت و به سرعت بیرون رفت! وقتی می رفت خیلی آرام گفت منتظر تماست می مونم!
نفسم بند آمده بود فشارم افتاده بود روی صندلی ولو شدم و دکمه بالایی پیراهنم را شل کردم نفس عمیقی کشیدم. پلکهایم را روی هم فشار دادم …
این دختر روزگاری تمام دنیای من بود می خواستمش. می پرستیدمش! تا به مادر بگویم که آستین بالا بزند او و خانواده اش یک شب، بی خبر از همه جا پر زدند و رفتند. به کجا نمی دانم ولی برای همیشه رفتند و من برای یکسال شاید هم بیشتر، غصه رفتنش را خوردم…
بعد از سیزده سال، ناغافل امروز از آن طرف ایران از بین این همه مغازه، دست تقدیر او را به مغازه من کشانده بود تا بغضم را بشکند! اشک تمام پهنای صورت تکیده ام را شسته بود! کاغذ رسید را میان دستهایم گرفته بودم! انگار برق بهم وصل کرده باشند تمام آن خاطرات، تمام آن شبها، آخ …
هر کدام از ما سرنوشت خودمان را انتخاب کرده بودیم یاد بچه هایش افتادم یاد مردی که پشت فرمان به انتظار همسرش نشسته بود، من کجای زندگی این خانواده می خواستم قرار بگیرم؟!
اشکهایم را پاک کردم و کاغذ رسید را ریز ریز کردم و داخل بسته ها و پاکت های خالی خرید دیروز انداختم. رفتم بیرون مغازه، سیگاری آتش زدم و دوباره به پشت حصار دنیای خیالی خودم پناه بردم.