سه ساعت تمام است که در اتاق را به روی خودم بسته ام،
سه ساعت تمام است که در اتاق را به روی خودم بسته ام،
سه ساعت تمام است که در اتاق را به روی خودم بسته ام، گوشی ام را خاموش کرده ام و تمام ارتباطات خودم را با جهان قطع کرده ام، شاید خنده اتان بگیرد، حتی در هر دو گوشم یک عالم پنبه فرو کرده ام که کوچکترین صدایی را نشنوم.مضحک تر از همه این که یک عینک دودی بزرگ هم گذاشته ام روی صورتم و در تاریکی مطلق روی تخت دراز کشیده ام و چند قرص برای خودکشی کنار تخت گذاشته ام و برای راحتی خودم آن ها را در یک لیوان آب میوه حل کرده ام که وقتی بالا می کشم طعم خوبی داشته باشد کسی نیست که به من بگوید مردک، وقتی قرار است خودت را راحت کنی و به درک واصل شوی، دیگه طعم و مزه برایت چه معنایی دارد. شاید هم همه ی این ادا و اطوارها بخاطر این است که جرئت این کار را ندارم. شاید پشیمان شوم و دوباره برگردم و زندگی احمقانه ای که دارم را پی بگیرم نمی دانم. وقتی که تصمیم گرفتم برای همیشه از شر این زندگی سگی خلاص شوم. یک به اصطلاح وصیت نامه دو صفحه ای تنظیم کردم که در آن قید کرده ام که با اختیار وآزادی تمام دست به این کار زده ام وهیچکس مسئولیت این مرگ ابلهانه را قرار نیست بپذیرد. وقتی که نوشتن تمام شد، قرصها را برداشتم و یکی دو دقیقه مثل دیوانه ها زل زده بودم به قرص ها، یکی ، دوتا، سه تا- بیست تا قرص خوشگل و تودل برو که انگار هرکدام به من لبخند می زدند و با تک تک اونا حرف زدم و بعد همه را داخل لیوان آب میوه خالی کردم، از اول هم علاقه عجیبی به آب آناناس داشتم. این آخرین آب آناناسی است که بالا می کشم و بعد برای همیشه درخواب ابدی فرو میروم.
شنیده بودم که آدمها در لحظات قبل از مرگ تمام زندگی اشان مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانشان رژه میرود و من حالا همینطور که روی تخت دراز کشیده ام با همین سرعت دارم تصاویر کودکی ام را می بینم که چطور و در کجا بدنیا آمدم و چه مراحلی طی کردم تا به این جا رسیدم.
هفت ساله بودم که مثل همه بچه ها راهی مدرسه شدم و خیلی منظم و دقیق دوران درس و مدرسه را سپری کردم، همیشه هم شاگرد اول مدرسه بودم، در همان سالهای دوران مدرسه که من تمام عشق وعلاقه ام در درس خواندن و بازی با بچه ها خلاصه میشد، یک روز بارانی زمستان وقتی که از مدرسه به خانه برگشتم با تلخ ترین خاطره زندگی ام مواجه شدم. مادرم به همراه فامیل گریه میکردند و برسر و صورت می زدند و خانه درهم و شلوغ بود، عمه کوچکم تنها کسی بود که مرا بغل کرد و به گوشه ای برد و بعد هم دستم را گرفت و با هم به پارک رفتیم برایم بستنی خرید و کلی مرا تحویل گرفت و بعدها فهمیدم که او چه نقشه ماهرانه ای کشیده بود تا من در آن سن و سال متوجه فاجعه ای که برایم اتفاق افتاده نشوم. پدرم در اثر یک تصادف مرده بود و این آغاز سرنوشت تلخ زندگی خانواده ما شد.
هنوز چهار ماه از مرگ پدر نگذشته بود که مادرم مرا برداشت وراهی امریکا شدیم. برای من در آن سن و سال، مهاجرت معنایی نداشت، اما به مرور زمان پس از دو سه ماه آوارگی در تگزاس راهی لس آنجلس شدیم. فضای اینجا نسبت به تگزاس، اگرچه برایم قابل تحمل تر بود، اما مدام ذهنم به دنبال کوچه پس کوچه های تهران بود و همیشه به یاد دوستان دوران مدرسه بودم. تبدیل شده بودم به کودکی منزوی و گوشه گیر که هیچ علاقه ای به حضور در جمع نداشتم. مادرم پس از مدتی به قول خودش کاری پیدا کرده بود و امورات زندگی ما می گذشت، هیچ وقت نفهمیده بودم مادر چکار میکند، کارش از ده شب شروع می شد و ظاهرا صبح ها به خانه می آمد. وقتی که من با کمک پرستارخانه راهی مدرسه می شدم، او در خواب بود و این ماجرا ادامه داشت.
من هر روز قد می کشیدم وبزرگ و بزرگتر می شدم، حالا دیگرقد و بالایی برای خودم به هم زده بودم و قیافه جذاب و قد و قواره ام آنقدر برای دیگران چشم نواز بود که احساس می کردم هرکجا پا می گذارم بی اغراق چشم هایی زیادی مرا می پایند. رابطه من با مادرم به قدری گنگ و نا مفهوم شده بود که تا مدت ها هم اگر یکدیگر را نمی دیدیم احساس دلتنگی نمی کردم، با اینکه خیلی علاقمند بودم بدانم مادرم چکار می کند، ولی او همیشه به نوعی مرا از خود می راند و یا بی آنکه توضیح درست و حسابی بدهد می گفت در یک هتل، شیفت شب ها کار می کند و هر بار که از او می خواستم آدرس هتل و شماره تماس آنجا را بدهد ممانعت می کرد، چند بار هم به خاطر این موضوع با او دعوا کردم و می شد که چند روزی با هم قهرمی کردیم. تصمیم گرفتم حالا که درسم تمام شده از مادرم جدا شوم و زندگی خودم را آغاز کنم، برای همین خانه کوچکی پیدا کردم و در دانشگاه ثبت نام کردم، تقریبا روزی نبود که بخاطر من چند دختر در اطرافم و محیط دانشگاه با هم درگیر نشوند، همه علاقه عجیبی داشتند تا با من دوست شوند و به نوعی حسرت ارتباط با مرا داشتند. به مرور زمان این زیبایی ظاهری و قد وقواره ام تبدیل شد به راهی برای پول در آوردن من، زنان میانسال با در اختیار قرار دادن پول زیاد مرا تصاحب می کردند و آرزویشان این بود که در یک میهمانی و مراسم بگویند که من دوست پسرشان هستم.
کم کم بواسطه ارتباطات شدید و رابطه های جنسی که با زنان زیادی که دور و برمن بودند، احساس میکردم تبدیل به ابزار جنسی شده ام، یک مانکن زیبا و خوش قواره که هر روز و هرساعت باید کنار زنانی باشم که مطلقا دوستشان ندارم، حتی بعضی از زنان بالای شصت وهفت سال سن داشتند و حضور من کنار آنها صرفا برای پول درآوردن بود و نه چیز دیگری، اگرچه هرازگاهی با دختران جوانی هم ارتباط داشتم، اما حس واقعی عاشق شدن و دوست داشتن کسی برای من تبدیل به یک رویای دست نیافتنی شده بود. یکی دو بار هم دوست دخترهایی که تا حدودی به هم وابسته شده بودیم پس از اینکه متوجه داستان زندگی من و رابطه ام با زنان میانسال و پیر می شدند، قطع رابطه می کردند حالا اگرچه پول درست و حسابی بدست آورده بودم و خانه خوبی تهیه کردم و همه امکانات مادی زندگی ام فراهم بود، اما از درون روز به روز تهی میشدم و مدام به خود و سرنوشتی که نمی دانم برای چه نصیب من شده بود، لعنت می فرستادم، از خودم بیزار شده بودم وانگار هیچکس وجود نداشت که در زندگی من بتواند تاثیری بگذارد، دانشگاه را رها کردم و زندگی ام تبدیل شد به یک زندگی روزمره و سگی، در یکی از رابطه هایی که با یک زن مسن داشتم، به طور اتفاقی با یک کارگردان زن سینما آشنا شدم و کارگردان اصرار داشت که من به خاطر چهره و قد و قواره ای که دارم می توانم به زودی تبدیل به یک چهره معروف شوم، بازیگری که در آینده میتواند بدرخشد.
وسوسه بازیگری باعث شد که حالا به او نزدیک تر شوم و پس از مدتی خانم کارگردان مرا تصاحب کرد و شرط بازی من در فیلمش را موکول کرد به اینکه من با هیچکس دیگر رابطه نداشته باشم من هم پذیرفتم وحالا مقدمات فیلمسازی فراهم شده بود. در این فواصل هرازچند گاهی مادرم را می دیدم که احساس می کردم پیرتر و فرسوده تر شده است، نمیدانم غرور ما دو نفر از کجا ریشه گرفته بود که هرگز نمی خواستیم با هم حرف بزنیم و درد دل کنیم، مادر مسیرخودش را میرفت و من نمی دانستم و یا نمی خواستم بدانم چکار می کند و من هم مسیرخودم را می رفتم وفکر می کنم مادرم هرگز متوجه کارهای من نشده باشد.
برخلاف تصور من کار فیلمسازی با سرعت و خیلی خوب پیش رفت وبلافاصله هم فیلم به نمایش در آمد. باورم نمی شد که من دراین فیلم درکنار یکی دو بازیگر نقش اصلی خوش درخشیده باشم ولی این اتفاق افتاده بود، چند ماهی نگذشت که فیلم دوم را هم با خانم کارگردان کار کردم و به نوعی تمام وقت زندگی من همراهی و در کنار خانم کارگردان بود، حالا من معروف شده بودم و طرفداران زیادی پیدا کرده بودم، احساس غرور می کردم و باورم نمی شد، من حالا تبدیل به چهره شناخته شده ای شده ام که مورد توجه دیگران است. در خیابان دختران و زنان مرا به هم نشان می دادند و من سرمست و خوشحال غرق در این رویاها به زندگی خود ادامه می دادم.
مدتی گذشت و یک شب خانم کارگردان به من گفت یکی از دوستانش قرار است چند روزی مهمان او باشد. زنی مسن و امریکایی که از نیویورک آمده بود، یک روز بعد خانم کارگردان به بهانه دیدن لوکیشن فیلم تازه اش ما را تنها گذاشت و زن مسن بلافاصله بعد از رفتن خانم کارگردان به سراغ من آمد، یکی دو روز مجبور بودم با او رابطه داشته باشم چرا که صادقانه موضوع را با من در میان گذاشت و گفت که پول زیادی به خانم کارگردان برای این رابطه جنسی داده است. باورم نمی شد، گفتم اتفاقی گذراست و سپری می شود. در بازگشت خانم کارگردان، زن میانسال دیگری با او بود و این داستان ادامه داشت و حالا متوجه شدم که روی من سرمایه گذاری کرده بود تا از من استفاده جنسی کند و وقتی قراردادها و امضاهای خودم را پای اسناد همکاری مان دیدم، مغزم سوت کشید، او به صورتی استعمارگرایانه همه چیز را به گونه ای طراحی کرده بود که من حق هیچگونه اعتراضی نداشتم زنان مسن و پولداری که به خانه می آمدند و یکی دو روزی بودند و می رفتند. بعضی مواقع جالب بود که این زنان مسن هوس میکردند به صورت گروهی با من رابطه داشته باشند. کم کم به روزهایی رسیدم که از ادامه این زندگی حالم برهم میخورد، حالا دیگر حتی جرات حضور در کوچه وخیابان را هم نداشتم.
یک شب از خانه بیرون زدم و با یکی از دوستانم سر از یک استریپ تیز کلاب در آوردیم اصلا حال خوبی نداشتم، با اینکه در فضای نیمه تاریک آنجا نشسته بودم ولی کوچکترین حسی نداشتم چند برنامه کوتاه مدت را دیدم و به گوشه ای پناه بردم، جایی که در یک فضای کوچک سیگاری کشیدم و وقتی برگشتم ، درست روبروی خودم دوستم را دیدم که دست زنی را گرفته است و هر دو پشت به من هستند، در یک لحظه زنی که همراه دوستم بود برگشت و بلافاصله بعد از آن دوست من تا مرا دید دستی تکان داد، مثل مجسمه ها سرجایم میخکوب شدم، سرم گیج رفت. مادرم بود که به همراه دوستم به سمت بیرون می رفتند. انگار دنیا روی سرم خراب شده باشد. اصلا نفهمیدم کی و چطور از کلاب بیرون زدم، تمام مسیر تا خانه را مثل دیوانه ها باخودم حرف میزدم، دنیای غریبی است، سرنوشت من ومادرم یکجورهایی بی آنکه بدانیم با هم گره خورده بود، در آن لحظه تلخ شاید مادرم متوجه من شده بود و نمی توانست به روی خود بیاورد، کما اینکه من هم نمی توانستم با افتخار به دوستم بگویم که این خانم محترم که در بغل شما ایستاده و دست در دستان شما گذاشته است مادر من است! وقتی به خانه آمدم خوشبختانه کسی در خانه نبود، تصمیم وحشتناکی که سراغ من آمد خودکشی بود… بله برای چندین بار تصمیم به خودکشی گرفته ام تمام تصاویر گذشته را که مرور می کنم، سرگردان مانده ام بین ماندن و رفتن. اگر بمانم، فردا و با چه انگیزه ای به زندگی ادامه دهم؟ چه چیزی می تواند این پل های شکسته را به هم پیوند دهد؟ مادرم آیا جرات دیدن مرا دارد و یا من چگونه می توانم رو در روی او بایستم و به او نگاه کنم و این همه فاصله را چه چیزی می تواند جبران کند؟