داستان های واقعی

سالها بود آرزوی دیدن پاریس را داشتم،

سالها بود آرزوی دیدن پاریس را داشتم،

سالها بود آرزوی دیدن پاریس را داشتم، در ایران که بودم، امکانش پیش نیامد، وقتی به امریکا آمدم، در پی فرصتی بودم تا به عروس شهرهای اروپا سری بزنم. شغلم مرا بدجوری گرفتار کرده بود، در یک کودکستان کار میکردم و بهمین جهت مرخصی کافی نداشتم. دو سه بار هم برایم خواستگارهایی پیدا شد، ولی من بدلایلی آنها را رد کردم، چون مردی را که می پسندیدم، تا چشم باز کردم تن به ازدواج داد و بعد هم بکلی غیبش زد چون یک برادر دوقلو داشت که من در اندیشه او هم بودم، هر دو ناگهان از امریکا رفتند و من نفهمیدم به کجا کوچ کردند.
3 سال پیش بدلیل ریمادل کردن خانه بزرگی که به صاحب کودکستان تعلق داشت، به من یک ماه مرخصی اجباری دادند و من هم بلافاصله با دخترعمویم در پاریس حرف زدم و یک بلیط دو سره ارزان گرفته و خود را به پاریس میعادگاه دیرین رویاهایم رساندم.
پاریس همانقدر زیبا بود، که من درتصورم داشتم، فقط درحیرت بودم که چرا بجای پاریسی ها، خیابانها و فروشگاهها پر از مردان و زنان عرب زبان است؟ در مجموعه ساختمان های بزرگ و کوچک، ارزان و گران، در هتل های 3 ستاره تا 6 ستاره با عرب ها روبرو بودیم. البته من حساسیتی به هیچ ملت و رنگ و نژادی ندارم، ولی برایم جالب بود که آنها پاریس را تسخیر کرده اند و بقول یکی از روزنامه های فرانسوی در سال 2030 هفتاد درصد جمعیت فرانسه ریشه های عرب خواهند داشت.
بهرحال پاریس در نمای تازه هم برای من جالب بود، اگر هر روز هم خیابانها را زیر پا میگذاشتم به فروشگاه ها سر میزدم، در رستوران کنارخیابانها چای و قهوه می خوردم، سیر نمی شدم و دوباره از فردا شروع می کردم.
یکروز که با سوسن دخترعمویم جلوی یک بستنی فروشی در شانزه لیزه نشسته بودیم و جوک می گفتیم و می خندیدیم، آقایی خوش صورت و البته فرانسوی به ما نزدیک شد و گفت شما ترک هستید یا یونانی؟ من گفتم هیچکدام ما ایرانی هستیم، خندید و گفت کلماتی که بکار می برید شبیه شعر است، مثل موسیقی هارمونی دارد، من تشکر کردم و گفتم ما نواده های رومی و خیام وحافظ هستیم، گفت چقدر اطلاعات درباره اینها دارید؟
گفتم رشته من در ایران ادبی بود، خیلی زیاد می دانم، گفت حاضری در یک سمینار درباره شان حرف بزنی؟ گفتم چقدر دستمزد میدهید؟ گفت اگر درحد بالا و کاملی سخنرانی کنی حداقل 2 هزار یورو! من از جا پریدم و گفتم چه وقت و کجا؟ گفت اجازه بده فلایر این سمینار را برایت ایمیل کنم، گفتم همین الان بفرست، گفت اجازه بدهید من شما را به یک شام زودهنگام دعوت کنم و بیشتر درباره این سمینار حرف بزنیم، هر دو سری تکان دادیم و با او به یک رستوران شیک رفتیم که سوسن گفت جای گرانی است طرف را ورشکست نکنی. آن شب بیش از 4ساعت حرف زدیم، جان زبان انگلیسی اش خوب بود و من هم مشکلی نداشتم و فقط سوسن گله می کرد.
جان گفت براستی تو اطلاعات کافی داری، گفتم در آن روز برایتان اطلاعات دقیق تری هم خواهم داشت، بعد شماره تلفن رد و بدل کردیم و فردا صبح جان زنگ زد و گفت شما را پذیرفتند، باید سه روز قبل از سمینار با مسئولان آن دیداری داشته باشید گفتم آماده هستم. در مدت سه روز هم من مرتب جان را می دیدم، یکی دو بار خواست مرا ببوسد، ولی من خودم را کنار کشیدم و گفتم من هنوز شما را نمی شناسم. در آن سمینار فهمیدم جان، استاد دانشگاه است و خیلی هم مورد احترام است و البته ساکن نیس ولی کارش در پاریس متمرکز است. من قرار بود 12 روز در پاریس بمانم و بعد سری به خاله هایم در لندن بزنم، ولی دیگر گرفتار آن سمینار و بعد هم رابطه گرم و صمیمی با جان شدم. بطوری که مرا به اتاق هتلی که نزدیک سمینار بود برد و رابطه مان جدی تر از آنچه تصور میرفت شد، من با خودم تصور ازدواج با یک مرد فرانسوی را نداشتم، ولی رفتارو کردار احساسات جان ، مرا به فکر انداخت که او می تواند مرد ایده الی باشد.
من که خیلی در مورد زندگی خصوصی او کنجکاو بودم، پرسیدم شما قبلا ازدواج کرده اید؟ گفت بله، یک دختر 19 ساله هم دارم، ولی یکسال پیش از همسرم جدا شدیم گفتم چرا؟ گفت چون درمورد ترتبیت دخترمان شدیدا با هم اختلاف داشتیم، درحالیکه هر دو عمیقا بهم علاقمند بودیم. گفتم حالا با ورود من به زندگیت چه پیش می آید؟ گفت من عاشق تو شده ام، دلم میخواهد صد سال با تو زندگی کنم، بخصوص که اندیشه های ما با هم برابری می کند، من به رومی و خیام علاقه دارم، درباره فرهنگ و ادب و تاریخ شرق از جمله ایران، سالهاست تدریس می کنم، یکبار 12 روز ایران بودم و شیفته مهمان نوازی و فروتنی و روشنفکری ایرانیان شدم، گفتم چه زمانی؟ گفت بعد از انقلاب، چون می خواستم بدانم مذهب چه تاثیری بر اندیشه های باز و انقلابی رومی وخیام و حافظ گذاشته و دیدم که مردم بدون توجه به قید و بندهای مذهبی، همچنان درعالم عرفان رومی، خیام و حافظ ، میخانه و شراب بسر می برند. زندگی داخل خانه ها، همان زندگی پاریس دوم است و زندگی بیرون در عربستان و لیبی است.
برگزاری آن سمینار و نقش من در آن، شدیدا جان را تحت تاثیرقرار داده بود و مرتب مرا ستایش می کرد، ضمن اینکه من کم کم شیفته جان شدم، رابطه ما به مراحل خصوصی و احساسی خود رسید و روزی که من پاریس را ترک می کردم واقعا غمگین بودم، ولی جان قول داد خیلی زود به امریکا سفرکند و برای آینده مان نقشه ای بکشیم.
من دربازگشت واقعا دلتنگ و سرگشته شدم، همان مدت کوتاه زندگی من بکلی عوض شده بود، جان به من اعتماد به نفس بالایی داده بود، ستایشگر ماهری بود، عشق را از زبان دیگر تکلم میکرد و من احساس می کردم بدون او زندگیم بیهوده است.
بعد از یک ماه که من بی تاب بودم پرسید چه دلبستگی خاصی در نیویورک داری؟ گفتم شغلم را دوست دارم، اخیرا آپارتمانی خریده ام، گفت آپارتمانت را بفروش، از شغل ات هم خداحافظی کن و بیا پاریس، با هم ازدواج می کنیم، زندگی تازه ای می سازیم، بدون اینکه حرفی بزنم، وارد عمل شدم و یک ماه بعد در پاریس بودم و یک هفته بعد هم ازدواج کردیم، بعد از این وصلت، دو سه بار دخترجان بدیدارمان آمد که با من رفتار صمیمانه ای نداشت ولی برای من مهم نبود، برای من خود جان مهم بود.
بعد از مدتی ما صاحب پسری شدیم که مثل یک فرشته بود. خیلی خوشحال شدیم، انگار همه خوشبختی های عالم مال من بود، هر روز از خدا می خواستم این خوشبختی را از من نگیرد. من بیش از این نمی خواهم.
همان روزها بود، که همسر سابق جان بیمار شد، فهمیدم که دچار سرطان شده و به بیمارستان انتقال یافته و من هیچ مخالفتی با عیادت جان، از او نداشتم آن خانم سه بار تحت عمل جراحی قرارگرفت، تا آستانه مرگ هم رفت، ولی دوباره جان گرفت و خبردارشدم حالش رو به بهبود است و در تمام این مدت جان هر روز به عیادت اش میرفت، برایش گل و هدیه می برد. تا یکروز جان مرا به یک رستوران برده و ضمن صحبت درباره همسرسابق اش گفت، من ناچارم با او رابطه داشته باشم، چون فقط این رابطه او را سرپا نگه می دارد، پرسیدم چه رابطه ای؟ گفت اینکه من در هفته دو شب را با او بگذرانم، گفتم چگونه امکان دارد؟ گفت با بزرگواری و گذشت تو امکان دارد. گفتم من حتی اجازه نمی دهم دیگر به عیادت او بروی، گفت اگر تو بخواهی نمیروم، ولی او از پای می افتد.
جان ده روز به سراغ آن زن نرفت و روز یازدهم از بیمارستان زنگ زدند و گفتند رگهایش را زده و درحال مرگ است، جان هراسان به بیمارستان رفت و من ناگهان خود را در یک بن بست بزرگ دیدم. آیا من باید به رابطه شوهرم باهمسر سابق اش رضایت بدهم تا او خودکشی نکند و به زندگی برگردد؟ پس من بعنوان یک زن، یک همسر، یک مادر چکنم؟ چگونه این مسئله را در ذهن و روان خود هضم کنم؟ من چه باید بکنم، دست بکشم و بروم؟ کوتاه بیایم؟ چشم و گوش خود را ببندم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا