داستان های واقعی

دخترم سحر را در آن سفر گم کردم

دخترم سحر را در آن سفر گم کردم

ژوبین شوهرم قول داده بود، به مجرد بچه دارشدن، به جای ماه عسل مان به ترکیه یا دبی، به یک سفر دریایی 10 روزه در اروپا برویم. این قول و قرار برای من بصورت رویایی درآمده بود، اغلب شبها خواب یک کشتی بزرگ را می دیدم، که بر عرشه اش ایستاده و امواج بلند اقیانوس و پرش ماهیها و آوای مرغان دریایی را شاهد هستم.
من بعد از 3 سال صاحب دختری شدم. دختری بنام سحر، که درست مثل فرشته ها بود. من نیمه شب ها بیدار می شدم، تا او را در عالم خواب تماشا کنم، نفس کشیدن، خواب دیدن و لبخند زیبایش برای من بهترین هدیه بود. باور کنید من چنان در این فرشته کوچولو غرق شده بودم، که دیگر آن قول و قرار را فراموش کرده و در اندیشه قد کشیدن و بزرگ شدن دخترم بودم. یکروز که از سر کار برگشته بودم، ژوبین مدارک آن «کروز» را جلوی چشمانم قرار داد و گفت آماده شو، یک سفر 12 روزه دریایی در پیش داریم.
عجیب اینکه بجای خوشحالی، دلم به شور افتاد. به ژوبین گفتم عجله ای نیست، بگذار سحر بزرگتر شود، گفت دخترمان 3 ساله است، فکر می کنم خوب می فهمد به چه سفری رفته، مطمئنم با همه کودکی اش، از این سفر لذت می برد. سعی کردم بخودم بقبولانم، که یک سفرخاطره انگیز در پیش داریم و برای دخترمان یک رویداد فراموش نشدنی می سازیم. من از سر کارم، مرخصی 20 روزه گرفتم، تا مدتی هم در شهرهای اروپا بگردیم وخرید کنیم، بعد هم با تدارکی که ژوبین دیده بود، سرانجام یک روز صبح چمدان ها را بسته و راهی شدیم.
سه روز بعد سفرما آغاز شد، براستی سفر با چنان کشتی بزرگ وزیبایی، خاطره ساز بود، سحر با همه سن و سال اندک اش، بالا و پائین می پرید و ما درهمان روزهای نخست، کلی دوست جدید و بچه های هم سن و سال سحر پیدا کردیم و ژوبین هم از همه مراحل سفر فیلم و عکس می گرفت و کشتی هرچند روز در یک بندر معروف لنگر می انداخت و 10 تا 12 ساعتی هم گردش و خریدی می کردیم و به سفر ادامه می دادیم.
یکروز مانده به پایان سفر، که ما سحر را به یک بخش ویژه بازی کودکان سپرده بودیم، ناگهان من دخترم را گم کردم. در آن نقطه، آخرین ایستگاه کشتی بود، قرار 6 ساعت توقف بود، ولی من که چون دیوانه ها بدنبال دخترم بودم، فریاد میزدم، گریه می کردم و تلاش مامورین و کارکنان کشتی برای یافتن سحر به جایی نرسید.
قایق های گشت، مامورین و گاردهای ساحلی، تلاش مسافران و پدر ومادرهایی که بچه هایشان همبازی سحر بودند به هیچ جا نرسید، ما در آخرین مقصد پیاده شدیم، درحالیکه من همه طبقات کشتی را گریان ونگران دیده بودم، همه گوشه و کنارها را کاویده بودم، ولی نشانه ای از دخترم نیافته ودرحالیکه توان راه رفتن، حرف زدن و حتی گریستن نداشتم، از کشتی خارج شدیم. تا با توجه به نقشه سفرمان چند روزی هم در اروپا بگردیم، ولی من نه طاقت ماندن داشتم، نه توان بازگشتن، سرگردان و سرگشته به هر سویی می رفتم و از همه سراغ دخترم را می گرفتم، حتی در بندرگاه ها، جلوی کشتی ها، عکس های سحر را نشان مسافران می دادم، تا شاید کسی نشانی از او بدهید. درحالیکه بلیط بازگشت به ایران آمده بود. من از ژوبین خواستم همچنان به جستجو ادامه بدهیم و او را که حال و روزش بدتر از من بود واداشتم تا یک هفته دیگر بمانیم، ولی بی فایده بود.
در بازگشت به ایران، من احساس عجیبی داشتم، دیگر آرام و قرارم نبود، قدرت بازگشت به سر کارم را نداشتم، از دیدن بچه های آشنا هم سن سحر، بی تاب می شدم، نه به کار، نه گردهمایی فامیلی، نه رفت وآمدی تن می دادم، ژوبین هم بخاطر شرایط روحی من فلج شده بود، او هم دست از کار کشیده بود، من و دو خواهرم که به زبان های انگلیسی و فرانسه تسلط داشتند، با همه شرکت های توریستی اروپایی، با کروزهای اروپایی، با بیمارستان ها، با مراکز پلیس آن کشورها در تماس بودیم، ولی هیچکس نشانه و رد پایی از دخترم نداشت. من دیگر تحمل ماندن در ایران را نداشتم، انگار دخترم مرا فریاد میزد و می گفت جستجویش کنم، بدنبال اش بروی دریاها و اقیانوس بروم. بی تابی و بیقراری من سبب شد، ژوبین همه زندگی مان را در ایران بفروشد و به لندن برویم، تا شاید در آنجا راهی برای یافتن سحر پیدا کنیم. بعد از مدتی به ایتالیا رفتیم، به فرانسه، به آلمان، به یونان، هرجا که کشتی تفریحی بود، هر جا که کروزی در رفت و آمد بود، سر زدیم و نا امید برگشتیم. در بازگشت به لندن، یکروز غروب، ناگهان ژوبین کنترل اتومبیل را از دست داد و بدنبال برخورد با حاشیه سمنتی کنار جاده، اتومبیل سرنگون شد و ما هر دو بیهوش شدیم. من در بیمارستان چشم باز کردم و در همان حال ژوبین را فریاد زدم. متاسفانه یکی از پرستاران خبر رفتن ژوبین را داد، یعنی غم انگیزترین خبر زندگیم را بعد از گم شدن دخترم. من ظاهرا به خانه برگشتم، ولی من انگار میان زمین وهوا معلق بودم، یکی از خواهرانم برای مراقبت از من آمده بود. طفلک از دیدن شرایط روحی من، از آن همه سرکشتگی، نا امیدی و ذوب شدن من، رنج می برد. مرا نزد روانشناس می برد، مرا به سفرهای کوتاه می برد، دوستان وفامیل را به دیدارم می آورد، ولی من مثل مات شده ها، آنها را نگاه می کردم، فقط لبخند می زدم.
سعی کردم بمرور خودم را با آن شرایط عادت بدهم، پذیرفتم دیگر نه سحری وجود دارد و نه ژوبینی، من باید بقیه زندگیم را به تنهایی طی کنم. برادرم که در واشنگتن دی سی زندگی می کرد، مرا تشویق به یک کوچ تازه کرد، تا شاید روحیه ام عوض شود، من بعد از 5 سال به واشنگتن می آمدم در اینجا داوطلبانه در یک خانه سالمندان بکار پرداختم، اصولا از جامعه، از خانواده ها، که صاحب فرزندانی بودند، می گریختم، نمی خواستم یاد دخترم، یاد همسرم زنده شود. کم کم به زندگی تازه خو گرفتم، در یک آپارتمان کوچک زندگی می کردم، زندگیم از بهره پس اندازی که ژوبین برجای گذاشته بود تامین می شد، هزینه زیادی نداشتم، دوستانم و رفت وآمدهایم محدود بود. درست 18 سال بود، من در دنیای خود، در خلوت تنهایی های خود، با رویاهای شبانه خود، با به یادآوردن سفر دریایی و روزگار زندگی با ژوبین صبورترین شوهر دنیا سرمی کردم.
درست یادم هست، در یک مجله چشمانم بروی یک کشتی بزرگ خیره ماند درست شبیه همان کشتی بود، که ما سفر کرده بودیم.
به خواهرم بهار گفتم، بیا برویم یک سفردریایی، با حیرت نگاهم کرد و گفت براستی آمادگی داری؟ گفتم بله، نمی دانم چرا؟ ولی آماده ام. بهار ترتیب سفر را داد و ما از ایتالیا سوار آن کشتی شدیم، نمی دانم چرا بی تاب بودم، توان ماندن در کابین خودم را نداشتم، مرتب روی عرشه کشتی بودم، حتی شبها هم بیرون می آمدم، بهار مرا آزاد گذاشته بود، ولی می گفت خوشحالم که بعد از سالها انرژی گرفته ای، بعد از سالها تن به سفر داده ای.
در یکی از بندرگاهها، وقتی کشتی توقف کرد، من وجودم پر از التهاب و هیجان بود، بهار هم متوجه بیقراری من شده بود، کمی دورتر از کشتی، به سوی یک رستوران کشیده شدیم، بدرون رفتیم، پشت پنجره رو به خیابان و بندر نشستیم، من سفارش یک قهوه دادم در یک لحظه چشمانم روی دختر جوانی که در حاشیه خیابان به پذیرایی از مشتریان رستوران مشغول بود، خیره ماند، برجای میخکوب شدم، بروی دست راست آن دختر، یک خال سیاه دیدم درحالت به یک ماه گرفتگی، از جا پریدم و بیرون رفتم، جلوی آن دختر ایستادم و گفتم سحر، عزیزم، دخترم!
دخترجوان با حیرت نگاهم کرد، بهار هم آمد، از دختر جوان خواستم چند لحظه به حرفهای من گوش کند و او مهربانانه کنار من نشست و به همه حرفهای من که با اشک همراه بود گوش داد و با من اشک ریخت و همانجا از مادر کولی اسپانیایی خود گفت، که او را در کودکی در یک بندرگاه پیدا کرده است و من با شنیدن حرفهایش روی زمین زانو زدم و این سحر بود که مرا بغل کرده و موهایم را نوازش می کرد و بهار را دیدم، که اشکهایش را پاک می کند.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا