دخترسرافرازمن، یک بچه سرراهی بود
سال 1979 بود، که شوهرم فرزاد تصمیم گرفت، بار سفر بسته و راهی امریکا شویم، چون خودش تحصیلکرده امریکا بود، فضا را می شناخت و با توجه به تخصصی که داشت، در امریکا امکان یافتن شغل هم برایش آسان بود. آنروزها ما 3 فرزند پسر 8 و 9 و 12 ساله داشتیم و برای آینده آنها هم نگران بودیم. درست 10 روز مانده به سفرمان، غروب که از یک مهمانی برمی گشتیم، من یک بسته کنار خیابان دیدم که بنظرم آمد تکان میخورد. از فرزاد خواستم همانجا ترمز کند، من بیرون پریدم، درحالیکه بچه ها فریاد میزدند مامان! مراقب باش.من آن بسته را گشودم، درون اش یک کودک حدود یکساله بود، که فقط مرا نگاه می کرد، با وجود هوای سرد، گریه هم نمی کرد. من بی اختیار بغلش کردم و به درون اتومبیل آوردم. فرزاد گفت می فهمی داری چه می کنی؟ گفتم من یک مادر هستم، من دلم نمی آید یک بچه معصوم بی پناه را اینجا رها کنم، بردیا پسر بزرگم گفت اگر این بچه صاحب داشت چه میشود؟ در همان لحظه من در لابلای پتوی کهنه اش یک یادداشت کوچک یافتم، با این متن: این پاره تن مرا نجات دهید، من بیمارم، شوهرم مرده، من فامیلی ندارم، این فرشته کوچولو، هیچکس را ندارد، ترا بخدا او را پناه بدهید.
من یادداشت را برای فرزاد و بچه ها خواندم، همه ساکت شدند، ولی احساس می کردم هیچکدام ازحضور آن مهمان ناخوانده خوشحال نیستند. فرزاد گفت می خواهی با این بچه چه کنی؟ گفتم با خودمان می بریم خارج، فرزاد عصبانی گفت چگونه؟ با چه مدارکی؟ با چه مجوزی؟ گفتم به من وقت بدهید، آن شب از مهمان کوچولومان پذیرایی کردیم. عجیب اینکه درآغوش من آرام خوابید، درحالیکه بروی صورت معصوم اش لبخندی نقش بسته بود.
من فردا صبح با یکی از دوستانم که شوهرش بازپرس دادگستری بود، تماس گرفتم و ماجرا را تعریف کردم، گفت همین الان پاشو بیا، با هم میرویم دادسرا، برایت یک مجوز می گیریم، من با ناباوری با دوستم به دادسرا رفتم، شوهرش که انسان مهربان و در ضمن با نفوذی بود، همان روز برایم همه چیز را تهیه کرد و گفت اینروزها همه جا شیرتو شیر است، هیچ اداره و سازمانی سخت نمی گیرد، قانون اینروزها شکل دیگری دارد، من مدارک و اسنادی برایت ساختم، که انگار از 3ماه پیش تقاضای پذیرش این کودک را داده ای، بدون توضیح به دیگران این فرشته کوچولو را بردار و برو.
وقتی به خانه آمدم و گفتم که از امروز این فرشته معصوم دختر من است. همه با حیرت نگاهم کردند، پسرها زیاد خوشحال نبودند، فرزاد هم روی خوش نشان نداد، ولی من تصمیم خود را گرفته بودم، بلافاصله او را در گذرنامه خود جای دادم و روز موعود بدون هیچ دردسری از ایران خارج شدیم. برادرانم در پورتلند اورگان، ترتیب ویزای ما را داده بودند. همگی به خانه برادر بزرگم آمدیم، آنها از دیدن مهمان تازه تعجب کردند، ولی همسرش با مهر فراوان همه گونه امکانات برای فرشته ای که حالا نسیم نام گرفته بود فراهم کرد و گفت من از همین امروز خاله اش هستم. من می دیدم که پسرها نسبت به نسیم رفتار وبرخورد خوبی ندارند، وقتی گریه میکرد سرش فریاد میزدند، وقتی می خندید مسخره اش می کردند. هیچگاه او را بغل نمی کردند، انگار جای آنها را گرفته بود و با اینکه من از وظیفه مادری ام نسبت به پسرها کوتاهی نمی کردم، به هر بهانه ای بغل شان می کردم از هر جهت به آنها می رسیدم، حتی بیشتر از آنچه تصور میرفت، در خدمت شان بودم، تا جای گله و شکایتی نباشد.
برخلاف انتظار من، پسرها هیچگاه به مهمان کوچولوی خانه، روی خوش نشان نمی دادند، هر بار که نسیم به سوی آنها میرفت، با دستهای کوچولویش از صندلی و مبل آنها بالا میرفت، تا مورد نوازش قرار گیرد، یا اسباب بازی های خود را به آنها می داد، پسرها او را پس می زدند.
نسیم که بزرگترشد، بیشتر این بی توجهی ها را احساس کردم، بارها از من پرسید چرا برادرانم مرا دوست ندارند؟ من می گفتم مهم نیست آنها پسر هستند، به دخترها حسادت می کنند، درعوض من به اندازه دنیا تو را دوست دارم.
نسیم گاه برای برادران خود غذا و میوه و چای و شیرینی آماده می کرد، دلش می خواست از آنها پذیرایی کند، بارها او را دیدم که وقتی پسرها خواب بودند، بربالین شان می نشیند و نگاه شان می کند، او تشنه محبت و نوازش از سوی برادران اش بود.
من بارها بچه ها را قسم دادم که هیچگاه در مورد سرراهی بودن نسیم حرفی نزنند، چون همه دوستان و فامیل فکر می کردند نسیم دختر خود من است. البته بدلیل پیشرفت تحصیلی و دریافت تقدیرنامه های بسیار از سوی دبیرستان، پسرها بشدت حسادت می کردند و چشم دیدن او را نداشتند.
متاسفانه یک روز برسر موضوعی میان آنها جرو بحث پیش می آید و بردیا به او می گوید تو یک دختر سرراهی هستی، تو از جنس ما نیستی! این حرف نسیم را به بستر انداخت، تا یک هفته نه غذای درستی می خورد و نه با کسی حرف میزد، حتی از من هم می گریخت. تا برای اولین بار من تصمیم گرفتم با نسیم به سفر بروم و دربرابر پسرها بایستم. این اقدام من نسیم را آرام کرد. درحالیکه نسیم وارد کالج شده و بعد هم با بالاترین نمرات به دانشگاه راه یافت و بدلیل درخشش فوق العاده در تحصیل، بورس تحصیلی گرفته و بعنوان استادیار هم در نهایت نوجوانی پذیرفته شد.
برخوردهای خشن و بی ادبانه پسرها، سرانجام نسیم را از خانه فراری داد و او با قبول مسئولیتی در یک گروه پژوهشی، راهی اروپا و ژاپن شد و حدود یکسال از من دور افتاد، بعد برایم بلیط رفت و برگشت فرستاد و برای دو هفته مرا مهمان کرد و همین ها پسرها را بیشتر دیوانه می کرد و من درحیرت بودم، که چرا پسرهای من که باید ذات مهربان و انساندوستانه ای داشته باشند، در برابر نسیم اینگونه حسود و کینه جو هستند؟
روزی که نسیم خبر داد تخصص بیماریهای قلب را هم کسب کرده و در بزرگترین مرکز علمی پزشکی در نیویورک مشغول شده، من از شوق تا صبح بیدار ماندم و فردا صبح سر میز صبحانه برسر پسرها فریاد زدم که چرا شما در طی این سالها اینقدر بیرحم وبی احساس بودید، شما با وجود همه امکانات و پشتیبانی از سوی خانواده هیچکدام حتی کالج راهم تمام نکردید. همه تان یک شغل معمولی گرفتید و زندگی عادی را پذیرفتید، درحالیکه نسیم که از دیدگاه شما، یک دختر سرراهی بود تا بالاترین درجات علمی و دانشگاهی و پزشکی پیش رفته، با وجود این همه سال کینه جویی های شما، از شما دعوت کرده تا یک هفته مهمان او در نیویورک باشید و بعنوان برادران اش شاهد موفقیت های تازه اش باشید.
پسرها همچنان بی تفاوتی نشان دادند، ولی درست یکسال بعد بردیا بدنبال یک تصادف هولناک، بیهوش به بیمارستان انتقال یافت و این نسیم بود که فردا صبح بر بالین او بود، عجیب اینکه حتی پزشکان و کارکنان بیمارستان هم، با توجه به کارنامه و سوابق و شرایط امروز نسیم، او را با شوق پذیرفتند و همه آماده همکاری با او برای نجات بردیا شدند.
این نسیم بود که با کمک یک کادر با تجربه ولی با ابتکارات خود، با 2 عمل جراحی بسیار حساس، بردیا را از مرگ حتمی نجات داد و درحالیکه کارکنان بیمارستان به احترام او ایستاده بودند، پیشانی بردیا را بوسید و گفت مراقب برادر عزیز من باشید.
دو ساعت بعد نسیم پرواز کرد ورفت، ولی در همان 48 ساعت همه چیز در زندگی ما دچار دگرگونی شد. بردیا بدنبال نسیم بود، دو پسر دیگرم مرتب به شماره های تلفن اش زنگ میزدند و آنها تازه باور کرده بودند که فرشته کوچولوی سالهای دور، امروز فرشته نجات برادر کینه جوی خود شده است و من سرم را بالا گرفتم و گفتم دیدید دختر نازنینم چه فرشته ای است؟