تا دخترم را پیدا کنم هزاران کابوس دیدم
روزی که از پاشا طلاق گرفتم، سرپرستی دختر 10ساله ام شمیم و پسر13ساله ام پژمان را خود بعهده گرفت و من هرچه سعی کردم حداقل دخترم را با خود ببرم، رضایت نداد و دردادگاه هم مرا متهم به خیانت کرد، قاضی هم بجای طلب مدرک و دلیل و شاهد، برسر من فریاد زد و گفت حقت همین که سالها حسرت دیداربچه هایت را بکشی. پاشا مرد شکنجه گر و سادیسمی بود، او به هربهانه ای مرا کتک میزد، متهم به بدکاره بودن و خیانت می کرد وحتی من یک شب راحت سرببالین خواب نگذاشتم.
روزی که ازپاشا جدا شدم، هم غمگین بودم بخاطربچه هایم و هم خوشحال بودم بخاطرآزادی ام. باور کنید آن شب اول من بعد از 15سال بدون توهین وکتک به خواب رفتم و با وجود دیدن چند کابوس و از جا پریدن ها، تا 12ظهرروز بعد خوابیدم. از فردا تلفن های توهین آمیزش شروع شد، انسرینگ پرازاین پیام ها بود و درآن روزها پدر ومادرم سرگرم ازدواج برادر کوچکترم بودند و صدای مرا نمی شنیدند.
من تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم، چون هرگوشهاش با آن با خاطره های شیرین بچه ها. و یا خاطره های تلخ پاشا پر بود، خصوصا که دیگربمن اجازه دیدارشان را هم نمی داد وپسرم با تلقین های پاشا، کاملا ضد من شده بود، یکی دو بار که خواستم با او حرف بزنم، سرم فریاد زد که تو با کارهایت کمر پدرم را شکستی!
عاقبت ازایران بیرون آمدم، ابتدا به یونان رفتم که ساحل دوست دوران مدرسه ام درآنجا زندگی می کرد، ساحل با مهرفراوان مرا پذیرا شد، زن و شوهر بسیار خوش برخورد و دلسوز بودند، چنان مرا درجمع خود گرفتند که احساس کردم بعد از سالها پناهی یافته ام. من هیچکس را دراروپا و امریکا نداشتم، بجر دو سه دوست قدیمی، با هیچکس تماس نداشتم، ولی ساحل همه سعی خودش را می کرد تا یا راهی برای سفرمن به امریکا پیدا کند و یا مرا تشویق کند درهمان یونان بمانم، که به ماندن رضایت دادم و خود را به ساحل سپردم.
روزها پا بپای ساحل در رستوران شان درکناردریا، کار می کردم، چون درغذا پختن مبتکربودم، به لیست غذاهایشان، کلی غذاهای تازه اضافه کردم، درضمن سبزیجات به سبک ایران همراه با غذا و چای زعفرانی، با هل، خاکشیرایرانی، به لیست افزودم و آنها دیدند که چگونه همه سراغ این تازهها را می گیرند و برمشتریان رستوران اضافه میشود، حتی برای کیترینگ تماس می گیرند وهمین ها سبب شد راستین شوهرساحل به فکردایرکردن یک رستوران دیگر بیفتد ومرا هم شریک خود کردند و من با احساس استقلال و آینده ای روشن جان دوباره گرفتم. دراین مدت دو سه بار با دخترم تلفنی حرف زدم، ازسختگیری های پدرش می گفت، از همسرجدید پدرش که او و برادرش را چون دو برده بکار گرفته و مرتب تکرار میکند که با تولد بچه هایم، شما باید بروید بدنبال مادرخوشگذران تان.
به شمیم دخترم می گفتم نگران نباش، من روزی تو را به خارج می آورم و زندگی آرامی چون خودم، برایت می سازم و دخترکم فقط پشت تلفن هق هق می کرد و می گفت آیا من از این زندان آزاد میشوم؟
دورادور نگران بچه هایم بودم و با مادرم درایران تماس گرفتم، التماس کردم حداقل جمعه ها به بهانه ای بچه ها را به خانه خود ببرد، تا نفسی براحت بکشند. به مادرم قول دادم که اگرحتی نگهداری بچه ها را بپذیرد، من همه هزینه های زندگی شان را تامین می کنم و برای اثبات ادعایم بلافاصله 2 هزاردلاربرایش حواله کردم، مادرم بجای تشکر و اینکه می دانم با زحمات فراوان این پول را تهیه کردی، گفت فقط خودت را نفروشی، مایه ننگ نشوی! فریاد زدم مادرم، عزیزم من ازساعت 7 صبح تا 12 شب در رستوران کار می کنم، انگار کوه می کنم و چون کارگرساده بنایی می کنم!
مادرم خبرداد از پنجشنبه بعد از ظهرتا صبح شنبه، بچه ها به خانه ما می آیند، خیلی دراینجا خوش هستند، ولی اینکه پاشا بچه ها را به من بسپارد، بعید می دانم، چون اینگونه که بچه ها تعریف می کنند همسرتازه پدرشان، آنها را شب وروز به بیگاری می کشد و آخر هفته هم چون به مهمانی میروند، ترجیح میدهند بچه ها مزاحم شان نباشند.
من همچنان برای مادرم حواله می فرستادم تا همان مدت کوتاه اقامت بچه ها، آنها را همه جا ببرد وهمه چیزبرایشان بخرد، تا یک شب مادرم زنگ زد و گفت پاشا فهمیده که شمیم با تو تلفنی حرف میزند، بهمین جهت او را نه تنها به آمدن به خانه ما، بلکه به رفتن مدرسه هم منع کرده و او را زندانی خانه ساخته ومرتب آزارش میدهد. گفتم ترا بخدا به پلیس خبربده، گفت به جایی نمی رسیم، چون قانون حق تنبیه را به پدر داده است، گفتم من حاضرم هزینه انتقال شان را به یونان به یک قاچاقچی بدهم، حاضرم شب و روز کارکنم و حتی غذا نخورم، ولی بچه هایم را نجات بدهم، مادرم گفت باید صبرکنی، با عجله هیچ کاری نمی توان کرد.
یک هفته بعد مادرم زنگ زد و گفت شمیم ازخانه فرار کرده، پاشا با یک مامور بدنبال او به خانه ما آمده بود، کلی برسرمن فریاد زد، بعد تهدیدم کرد شکایت می کند و من از آن لحظه شب وروز ندارم، گفتم اگر شمیم ازهرجا تماس گرفت به من خبربده، من از همین جا اقدام می کنم.
چند هفته گذشت، من شبها کابوس می دیدم و روزها اشک می ریختم، ساحل و راستین نگران من بودند، با دفاتر پناهندگی حرف زدند، آنها گفتند امکان خارج کردن شمیم را ندارند، ولی اگر بیرون بیاید، برایش ویزای پناهندگی صادر می کنیم.
در این فاصله برایم یک خواستگار خوب پیدا شد، جانان یک وکیل بود، که در نیویورک زندگی می کرد، درجریان تلاش های من بود، به امید اینکه مرا کمک کند، با او ازدواج کردم، جانان نیمه یونانی و نیمه ترک بود، روحیه ایرانیان را می شناخت و بدنبال ازدواج، جانان خواست با او راهی امریکاشوم، می گفت درآنجا بهتر می توان برای دخترت اقدام کرد، من بنا به توصیه ساحل، سهم خود را نفروختم، آنها قول دادند مرتب برای من ازدرآمدشان، حواله بفرستند و این سهم را بعنوان سرمایه ای برای آینده نگهدارم.
به نیویورک رفتیم درآنجا بود که یکی از دوستان برادرم از تایلند زنگ زد و گفت شمیم را دریک کاباره دیده که می رقصد، با شنیدن این حرف دیوانه شدم، ازجانان خواستم کمکم کند و او حتی کارهایش را نیمه کاره گذاشت وبا من همراه شد، با نشانی های دوست برادرم همه کاباره ها را گشتیم، ولی شمیم را پیدا نکردیم، تا یکروز براثراتفاق یک فلایر روی پنجره یک رستوران دیدیم، در میان 5 رقصنده، شمیم من هم بود. همانجا زانو زدم، جانان همان لحظه با من به آن کاباره و یا درواقع استریپ کلاب آمد، فلایر را نشان دادیم، دو نفرازکارکنان کاباره توصیه کردند ما پی کار خود برویم، حتی دنبال این ماجرا را هم نگیریم. جانان با پلیس تماس گرفت و ازطریق دوستی در نیویورک حتی ایمیلی را بعنوان سفارش ویژه دریافت کرده و به دیدار رئیس پلیس رفتیم و او ما را با دو مامور روانه آن کاباره کرد، آنها ظاهرا توضیح دادند، قرار است آقایی ایرانی، این خانم را برای کاباره بیاورد، ولی هنوز تماس نگرفته است. تلاش مان تا آن لحظه بی نتیجه بود، ولی یکی ازکارگران کاباره درازای 100 دلار، آدرسی به ما داد که دوراز شهر بود. ما به رئیس پلیس خبردادیم و این بار هم با دو کارآگاه به آن محل رفتیم، یک ساختمان 3 طبقه بود حالت یک رستوران خصوصی را داشت، پراز مشتریان ثروتمند بود از اتومبیل ها، نوع لباس پوشیدن شان پیدا بود. درون رستوران دخترکان 12 تا 20 ساله پذیرایی می کردند، هر دو کارآگاه پلیس به سراغ مدیران تشکیلات رفتند و نیم ساعت بعد درحالیکه دو سه نفرشان به سرعت با اتومبیل هایشان ازآن محل گریختند، مشتریان خوشگذران هم تار ومار شدند و با کمک یکی از همان دخترهای کم سن و سال، به یک زیرزمین رفتیم که بیش از 20دخترنوجوان درحال مصرف مواد بودند و شمیم من هم روی مبلی افتاده بود به سویش رفتم، مرا نشناخت، بغل اش کردم، او را بوسیدم، هیچ عکس العملی نشان نداد، او را با خود به هتل بردیم، بیهوش روی تخت افتاد، من تا صبح بربالین او نشستم، حدود ساعت 7 صبح بود، چشم باز کرد، مرا دید، ازجا پرید، بغض کرده فریاد زد کجا بودی مادر؟ چرا مرا رها کردی؟ هردو با هم گریستیم و جانان گفت نگران نباش، خیلی زود ترتیب انتقال دخترت را به امریکا میدهیم تا بعد برای پسرت هم اقدام کنیم و من ازشدت خستگی و دخترم انگار ماه ها نخوابیده بود در کنار هم بخواب رفتیم .