تا آنروز آنقدر جوانمردی ندیده بودم
سعید از همان کودکی، چشمانش بدنبال من می دوید، وقتی نوجوان بودیم، دو سه بار به بهانه ای دستم را فشرد و وقتی هر دو سال آخر دبیرستان بودیم، درگوشم گفت که عاشق من است و می خواهد بعد از تحصیلات دانشگاهی به خواستگاریم بیاید. همان سال درمراسم سیزده بدر نزدیک سد کرج، من و دوستم نازلی برای پیدا کردن دوستان دیگرمان به همه جا سر میزدیم، یکباره من متوجه شدم از ساعت ناهار گذشته و می دانستم که فریاد پدرم همه جا پیچیده است. من ونازلی درحال دویدن بودیم که یک اتومبیل جلوی ما توقف کرد، پسر جوانی گفت کمکی از دست ما بر می آید، شما را به هرکجا بخواهید میرسانیم. نازلی گفت آن سوی سد، جوانک گفت بپرید بالا و من و نازلی بالا پریدیم و دو جوان دیگر که در صندلی عقب نشسته بودند، خود را جمع و جور کردند، تا ما راحت باشیم، من یکباره متوجه شدم آنها به مسیر دیگری میرانند، گفتم همین جا نگه دارید، ما پیاده میشویم و نازلی همزمان از اتومبیل پائین پرید، ولی آنها بدون توجه به جلو رانده و یکی از آنها یک پارچه خیس جلوی بینی من گرفت و من دیگر هیچ نفهمیدم.
نمی دانم چند ساعت گذشت، وقتی بخود آمدم در یک منطقه جنگلی روی زمین افتاده بودم و بدنم به شدت درد میکرد. فریاد کمک سر دادم، خود را به سوی جاده کشاندم. یک وانت کنارم ترمز کرد، سرنشینان آن دو مرد مسن بودند، زیر بغل مرا گرفتند و پشت وانت نشاندند، لحظاتی بعد مرا نزدیک محلی که خانواده ام بودند پیاده کردند، من با حال زاری خودم را به مادرم رساندم. که نازلی مجروح را بغل کرده بود، پرسید چه شده؟ گفتم هیچ، دو سه مزاحم به ما حمله کردند، گفت توسالم هستی؟ زخمی نشدی؟ بدروغ گفتم نگران نباش من فرار کردم، خوشبختانه پدرم هنوز نیامده بود، مادر گفت هیچ سخنی در این باره نزنید، پدرت بفهمد غوغا می کند.
به بهانه اینکه نازلی ازدرخت سقوط کرده، ماجرا را فیصله دادیم، ولی من می دانستم که آنها به من تجاوز کرده اند، فردا ماجرا را برای خواهر بزرگم گفتم، طفلک نزدیک بود سکته کند، به شدت می لرزید، می گفت پدر بفهمد، فاجعه ای بپا میشود. خواهرم مرا نزد یک خانم پزشک آشنا برد، او بعد از معاینات دقیق نظر داد وحشیانه بمن تجاوز کرده و مجروح شده ام، می گفت اگر شماره اتومبیل و یا مشخصات آن 3 جوان را می دانی با پلیس حرف بزن، خواهرم گفت شما خانواده ما را نمی شناسید، پدرم دنیا را به هم می ریزد و بلائی سر خواهرم می آورد، بهتر است درد بکشد و سکوت کند.
در همان روزها، در سوپرمارکت محله ما با سعید روبرو شدم، پرسید چرا اینقدر رنگ پریده و لرزان هستی؟ گفتم مریض هستم، نگران نباش خوب می شوم. چند هفته بعد من متوجه حاملگی ام شدم، داشتم دق می کردم، دو سه بار تصمیم گرفتم رگهای دستم را بزنم، خود را از بالای ساختمان پرتاب کنم، چون تحمل رسوایی و دردسرهای بعدی را نداشتم، در بحرانی ترین روزها، باز سعید را دیدم، مرا با اصرار سوار بر اتومبیل خود کرد، دستهایم را بغل کرد و گفت راستش را به من بگو، برتو چه می گذرد چرا تو سخت لاغر و تکیده شده ای؟
با گریه همه چیز را برای سعید گفتم، به شدت ناراحت شد. چشمان مهربانش پر از اشک شد، گفت باید چاره ای بیاندیشیم، گفتم چه چاره ای؟ گفت به من وقت بده. من حرفی نزدم، با همان حال به خانه برگشتم، از بیرون خانه صدای فریادهای خشمناک پدرم را می شنیدم و صدای گریه مادر و خواهرم را. حدس زدم پدرم به طریقی ماجرا را فهمیده، با این حال وارد خانه شدم، پدرم به سوی من حمله برد، مادرم مانع شد و هر دو روی زمین افتادیم، از بینی مادرم خون جاری بود و پیشانی من زخمی شده بود، پدرم چنان عصبانی بود که با مشت شیشه در ورودی به هال را شکست. در همان لحظه برادرانم از راه رسیدند، یک لشکر مردانه آماده هجوم به من بود، که زنگ در خانه را زدند و درمیان حیرت همه سعید وارد شد، پدرم فریاد زد چه می خواهی؟ سعید گفت من گناهکارم من می خواستم شما را دربرابر عمل انجام شده ای قرار بدهم، اگر قرار است فریادی بزنید، سر من بزنید، زهره تقصیری ندارد، او یک دختر معصوم و بیگناه است. با این سخنان برادرانم به سوی سعید هجوم بردند، از هر سویی به سرو صورت او ضربه می زدند، همه صورتش خونین بود و من فریاد میزدم، او گناهی ندارد. او میخواهد از من حمایت کند. همسایه ها از سویی، پلیس از سوی دیگر وارد معرکه شدند، عده ای مرا و گروهی سعید را از خانه خارج کردند. ظاهرا اوضاع کمی آرام شد. پدرم گفت همین امروز باید سعید با دخترم رسما ازدواج کند. من این ننگ را نمی پذیرم، کمر من به حد کافی شکسته است. دوستان سعید گفتند ما امروز کار را تمام می کنیم و براستی هم چنین کردند و بعد از ظهر پدرم را به یک محضر کشاندند و با رضایت او من و سعید زن و شوهر شدیم. خواهران سعید که هاج وواج و سردرگم از راه رسیده بودند، برخلاف انتظار اطرافیان، با مهربانی مرا با خود به خانه شان بردند و خواهر بزرگش مرا عروس قشنگم صدا زد. من بغضم ترکید… چقدر در آن لحظه نیاز به چنین جمله ای داشتم، خواهران سعید بغلم کردند و با اصرار بمن غذا خوراندند و مرا روی تختی خواباندند، نیمه های شب بود که مادر سعید به بالین من آمد، گفت تازه از سفر آمدم، خبر نداشتم چه خبرهایی شده، ولی عزیزم خوش آمدی به خانواده ما، ما یک عروس خوشگلی چون تو کم داشتیم و من فقط اشک می ریختم، توان حرف زدن نداشتم، از فردا سعید هم به نوعی مراقب من بود. می گفتم چرا تو چنین کاری کردی؟ چرا برای خودت این دردسر بزرگ را خریدی؟ سعید می گفت این یک وظیفه بود. من می گفتم به مجرد اینکه جان بگیرم، یا خودم را می کشم و یا از این سرزمین فرار می کنم و سعید فقط موهایم را نوازش می داد.
بعد از دو سه هفته درحالیکه می دیدم، همه مسیر زندگی سعید تغییرکرده و او در آستانه ورود به دانشگاه، در یک شرکت کاری گرفته، دلم به درد آمد، او بیش از آنچه باید، زندگی و آینده اش را به ریسک گذاشته بود، یکی از روزها که دو سه تا از دوستانم به دیدارم آمده وسخن از سفر به ترکیه میزدند، من از سعید خواستم، مرا هم با آنها همراه کند، شاید کمی آرام بگیرم. سعید بلافاصله برایم گذرنامه گرفت و ترتیبی داد تا با آنها راهی شوم، او خبر نداشت که من با نقشه حساب شده ای از ایران خارج می شوم. وقتی به ترکیه رسیدیم، من از طریق مسافران خارج، درباره امکان سفر به امریکا پرسیدم، درمیان نظرات آنها، پناهندگی را پسندیدم. بیک کلیسا پناه بردم و قصه ای ساختم و با یاری آنها تقاضای پناهندگی دادم، یکروز به دوستانم زنگ زدم و گفتم من بر نمی گردم، از قول من از سعید تشکر و خداحافظی کنید. هیچکس نمی دانست من کجا هستم و چه نقشه ای دارم تا به نیویورک رسیدم، در جنگل بزرگی، که انسانها را از هر نژاد و قوم و رنگی می دیدم که درهم می لولیدند.
با کمک همان وابسته های کلیسا، در یک بیمارستان دخترم را بدنیا آوردم و نامش را سعیده گذاشتم، تا یاد عشق و فداکاری و جوانمردی سعید همیشه با من باشد. شب و روز بکارو تحصیل مشغول شدم، من حتی یک روز یا یک شب را برای تفریح و استراحت نگذاشتم و رشته پرستاری و تخصص مراقبت ویژه از افراد مسن را تمام کردم و در یک بیمارستان، و بعد در یک آسایشگاه سالمندان بکار پرداختم و از همان مسیر، پرستار یک زن 94 ساله شدم، که به زمین و زمان ناسزا می گفت و مرا هم یک غریبه مزاحم می خواند که آمده ام تا حق اورا درسرزمین اش بخورم! در مقابل من آنقدر به او محبت کردم، به او عشق دادم، پرستاری اش کردم، که یکروز گلوریا گفت راستش را بگو تو یک فرشته نیستی؟ چون یک انسان این چنین تحمل و صبری ندارد. من می گفتم من هرچه هستم آمده ام تا از شما، که مثل مادر دوستتان دارم مراقبت کنم.
بارها خواستم برای دخترم پرستاری بگیرم، ولی گلوریا اجازه نداد، می گفت رفت وآمد او را در خانه دوست دارم، احساس می کنم نوه ای دارم. درمیان حرفهای گلوریا، کتابهای دلخواه، فیلم های مورد علاقه، خاطره های گذشته اش را در ذهن می سپردم در همان مسیر با او همراه می شدم، بطوری که می گفت تو از کجا می دانی من این کتاب، این قصه را دوست دارم؟ و من می گفتم از چشمانت می خوانم.
گلوریا فقط یک پسر روانی داشت که در زندان بود، بهمین جهت وقتی در آغوش من با زندگی وداع گفت، با لبهای لرزان و یخزده خود مرا بوسید و گفت هرچه داشتم بتو بخشیدم، بشرط اینکه همچنان پرستار و فرشته نجات زنان تنهایی چون من باشی، من صورت چروکیده اش را بوسیدم و گفتم همیشه خواهم بود.
بعد از 10 سال تصمیم گرفتم سعید را پیدا کنم و به او بگویم همه زندگیم را مدیون او هستم، پرسان پرسان فهمیدم به رامسر نزد خواهر بزرگش رفته، دست از همه کشیده وهنوز بدنبال من می گردد، به او زنگ زدم، با شنیدن صدایم مدتی سکوت کرد و بعد پرسید کجایی؟ گفتم مهم نیست فقط دلم می خواهد پرواز کنی، به دیدار من و دخترم بیایی، شاید بتوانم گوشه ای از آن همه فداکاری تو را جبران کنم.
از فردا از همه قدرتم، از وکیل خانوادگی گلوریا، از دوستان تازه ام کمک گرفتم، تا بعد از 6 ماه، در فرودگاه نیویورک به استقبال سعید رفتم.
از دور که دیدم اش، باورم نشد، خیلی لاغر شده بود، صورتش شکسته و موهایش رو به سپیدی میرفت، بغلش کردم، گفت چرا مرا رها کردی؟ گفتم خواستم خودم را بسازم، از امروز من نگهبان و پرستار و مدافع تو خواهم بود، چشمان مهربانش پر از اشک بود ونگاهش پراز امنیت و عشق.