بعد از مدت ها که درگیرکارهای روزمره زندگی بودم،
بعد از مدت ها که درگیرکارهای روزمره زندگی بودم،
بعد از مدت ها که درگیرکارهای روزمره زندگی بودم،تصمیم گرفتم یکی دو هفته همه چیز را کنار بگذارم و مدتی دست از کارکردن های فشرده بر دارم و استراحت کنم. در لابلای تبلیغات رنگارنگ سایت ها و مطبوعات به یک تور کشورمراکش برخورد کردم. کازابلانکا همیشه برای من خاطره انگیز بود. مقدمات سفر را فراهم کردم و وقتی به خود آمدم وارد سرزمین رویاها شده بودم، مراکش، با آن طبیعت کهن از یک سو و جذابیت هایی که لحظه به لحظه آن را لمس می کردم. دو سه روزی از سفرم نگذشته بود که احساس کردم انگار دوباره متولد شده ام، فارغ از درگیری های کاری آزاردهنده ای که در امریکا داشتم، حالا متوجه شده بودم که بدنیست آدم برای مدتی هرچند کوتاه همه درگیری های مادی دنیا و اشتغال های روزمره را کنار بگذارد و نفسی تازه کند.
یک شب دلنشین وارد رستورانی بسیار لوکس وجذاب شدم و سفارش غذا دادم، دخترخانمی که سفارش غذای مرا یادداشت می کرد، مثل فرشته ای بود که انگار از آسمان پائین آمده باشد، جذاب و زیبا و با متانت، به حدی که من لحظاتی به جای سفارش دادن غذا، حیرت زده منوی غذا را در دست گرفته بودم و چهارچشمی به چشم های زیبای او زل زده بودم. دخترخانم زیبا هم ناخودآگاه انگار تحت تاثیر رفتار من قرار گرفته بود، نمی دانم شام را چگونه خوردم و از رستوران بیرون زدم آن شب تا صبح در هتل که دراز کشیده بودم خواب از چشمانم پرکشیده بود و مدام لحظه به لحظه به او فکر می کردم، نمیدانم چه ساعتی خوابم برد.
دوباره راهی رستوران شدم و این بار سعی کردم چند کلامی با او صحبت کنم، سمیرا دختر بسیار زیبایی بود و اسم با مسمای او هم به چهره اش می آمد و هم نفوذ چشمانش مثل تیری بود که انگار به عمق قلب من نفوذ می کرد. حالا هر ظهر و شب در رستوران جا خوش کرده بودم و کم کم با سمیرا ارتباط عاطفی برقرار کردم سفر دو هفته ای خود را تمدید کردم و رابطه من و سمیرا هر روز بیشتر می شد و او به عنوان راهنمای من تقریبا شبانه روز همراه من شد، دستمزدی به او پرداخت می کردم و رابطه عاشقانه ما ادامه پیدا کرد او حالا شب ها هم کنار من بود و هر دو به شدت به هم وابسته شده بودیم. مجبور بودم که به امریکا برگردم وعلیرغم اینکه دوست نداشتم سمیرا را ترک کنم، لحظه خداحافظی رسید و به او قول دادم به محض برگشت به امریکا برایش شرایطی فراهم کنم که بتواند به امریکا بیاید. یکی دو ماه از بازگشت من سپری شده بود و حالا تقریبا سخت درگیرکارهای شرکت بودم و اتفاقا با نامزدم شیلا که مدتها با او قهر کرده بودم، دوباره آشتی کردم و رابطه تازه ای با او شکل گرفت. کم کم سمیرا داشت از نظر محو می شد، هر چند که درخلوت و تنهایی خود لحظات هماغوشی با او را مرور می کردم وهیجان زده می شدم.
در شرکت درگیر کار بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و صدای سمیرا مرا به خود آورد با لحن خاصی به من گفت که حامله شده است، من دستپاچه شده بودم، باورم نمی شد مجبور شدم به بهانه یک سفر کاری دوباره راهی مراکش شوم، می ترسیدم در این باره با شیلا حرف بزنم، چرا که مطمئن بودم اگر او از این ماجرا بو ببرد، دوباره رابطه ما تیره و تار خواهد شد و ممکن است برای همیشه او را از دست بدهم با توجه به رابطه شبانه روزی مان درمراکش مطمئن شدم که سمیرا واقعا از من باردار شده است و حالا من مانده بودم که با این فاجعه چه کنم. نمی توانستم با این موضوع کنار بیایم واصلا برایم غیرقابل باور بود ناچار به او پیشنهاد دادم که بچه را سقط کند و من هم پول خوبی به او خواهم داد تا همه چیز تمام شود. چند روزی که درمراکش بودم، باز هم رابطه عاشقانه ما شکل گرفته بود، سمیرا به شدت مخالفت میکرد که بچه را کورتاژ کند و سرسختانه برسر حرف و اصول و باور خود مانده بود و در نهایت پیشنهاد داد که بچه را به هر قیمتی باشد به دنیا می آورد و بزرگ می کند، مشروط بر اینکه من برایش پول ماهانه ای را بفرستم، ناچار قبول کردم و دوباره راهی امریکا شدم.
مدتی گذشت و من ماهانه پولی را برای سمیرا واریز می کردم و تاحدودی آرامش وجدان داشتم. چند ماهی گذشت و من در آستانه ازدواج با شیلا بودم که دوباره سمیرا با من تماس گرفت و گفت بچه که به دنیا آمده است قلبش مشکل دارد و باید درمان شود، من ناچار دوباره به مراکش رفتم و چند روزی آنجا بودم و بچه درمان شد، تصمیم گرفتم برای اینکه سمیرا دچار مشکل نشود برایش خانه کوچکی تهیه کنم، او برای بچه شناسنامه گرفته بود و ظاهرا در کنار پدرش زندگی می کرد، پیرمردی که خیلی حس و حال نداشت و پیر و از کار افتاده بود. کارت بانکی برای سمیرا گرفتم و حقوق ثابتی را وعده دادم که هرماه به کارت او واریز کنم و خیالم بابت او و بچه تا حدودی راحت شد.
واقعا فکر می کردم، این بار که به امریکا برگردم، دیگر هیچ فکر و ذکری جز مراسم ازدواج و ادامه زندگی با شیلا نخواهم داشت. فکر می کردم این کابوس سمیرا و بچه برای همیشه مرا رها خواهد کرد و به افسانه ها و تاریخ خواهد پیوست.
لحظه ای که در فرودگاه برای آخرین بارسمیرا را بغل کردم وبوسیدم، می پنداشتم که آخرین بار است که او را لمس میکنم و برای همیشه این خاطره، این تجربه و یا شاید این هوسرانی تمام خواهد شد. یکسال از ازدواج من و شیلا گذشته بود و همه چیز روال عادی خود را داشت. هرازچند گاهی شیلا در لابلای رازونیازهای عاشقانه و گپ و گفت هایش به من می گفت که انگار تو چیزی را از من مخفی می کنی. نمی دانم این هوش سرشار زنها و این ظرافت های عاطفی آنهاست یا شاید من بودم که مثلا در خواب اسم سمیرا را آورده بودم و یا هر چیز دیگر، آنقدر تکرار شد که بالاخره من به حرف آمدم و موضوع را با او درمیان گذاشتم و راز دو سه ساله را برملا کردم. شیلا برخلاف تصور من واکنش بدی نسبت به این موضوع نشان نداد و داستان تمام شد. البته من داستان حامله شدن سمیرا و یکی دو سفر گذشته را برایش توضیح نداده بودم.
یکسال دیگر سپری شد و من خیالم بابت قصه سمیرا راحت شده بود، تنها ارتباط من با این داستان پول ماهانه ای بود که برایش به کارت او واریز میکردم.
اما انگار آرامش من می بایست دوباره به هم می ریخت، چراکه یک نیمه شب صدای تلفن همراهم به صدا در آمد و از آن سوی خط صدای گریان سمیرا به گوش می رسید که به شدت ناراحت بود و می گفت بچه اش باید عمل جراحی بشود و اینجا درمراکش امکاناتی برای این بیماری و این جراحی وجود ندارد و یا اگر هست ریسک زنده ماندن بچه خیلی بالاست. پرونده پزشکی را برایم پست کرد و بعد از نشان دادن مدارک پزشکی به دکتر، دکتر بیان کرد که این بیماری خاص است و بیمارستان بزرگی در امریکا برای این نوع جراحی ها در نظر گرفته شده است و بهترین راه ممکن این است که بچه به امریکا منتقل شود، به دکتر گفتم با کدام ویزا و به چه صورت، دکتر با لبخند به من گفت که گرفتن ویزا از طریق مدارک پزشکی و بیمارستان به آسانی انجام میشود. من سرگردان مانده بودم که چه کنم سمیرا لحظه به لحظه تلفن می زد و اشک می ریخت و از طرفی وضعیت روحی وروانی من باعث شده بود که شیلا دوباره به من شک کند. چند روزی واقعا در بهت و نا باوری بودم و نمی دانستم چکار باید بکنم، ناچار دل به دریا زدم و درکوتاهترین زمان ممکن داستان ویزا و هزینه های سفر را آماده کردم و بالاخره ترتیب سفر سمیرا و بچه را به امریکا دادم، هر چقدر که می خواستم به خود بقبولانم که من دلبستگی به سمیرا و بچه ندارم، نمی توانستم بر خود غلبه کنم، این اواخر با دیدن سمیرا و بچه به مرور تعلق و وابستگی ام به آنها بیشتر می شد، شیلا بالاخره موضوع را فهمید و سعی کرد تاحدودی با این ماجرا برخورد منطقی داشته باشد، حالا که این سطور را می نویسم، بیش از چهار ماه است که سمیرا و بچه ناخواسته من در امریکا هستند بارها با خواهش و التماس از سمیرا درخواست کرده ام که امریکا را ترک کند و دوباره به مراکش برگردد، اما او حالا زیربار این حرف ها نمی رود و حتی مرا تهدید می کند مثل مرغ پر کنده شده ام، شیلا هم هر روز به بهانه ای مرا تهدید می کند که اگر این روند ادامه داشته باشد، از من طلاق می گیرد، درخلوت خود می اندیشم که این چه سرنوشت عجیب و غریبی است که من دچارش شده ام، سر درگم مانده ام که درشرایط کنونی چکار کنم و به کدام سمت بروم؟