برای مهرجویی که مهری ندید
مهرجویی رفت، کار اتباع است؟ نه! کار آنهاست که شبانه به خانهاش یورش بردند؟ نه! کار آنهایی است که پیشتر غائلهی «سنتوری» را راه انداختند.
زیستن امروز در ایران، شبیه هارِر موویها (فیلمهای ترسناک) شده است، حتی بالاتر از هر فیلم ژانر وحشتی. هر روز مرگ، هر ساعت جسد، هر دقیقه جنایت. هر لحظه انتظار شرور و شرارت. مهرجویی رفت، داریوش سینما را کشتند، کار اتباع است؟ نه! کار آنهاست که شبانه به خانهاش یورش بردند؟ نه! مهرجویی را همانها کشتند که پیشتر غائلهی «سنتوری» را راه انداختند و فیلمساز را یک شبه پیر کردند. همانها که سالهاست جلوی هنرآفرینیاش را گرفتند، خانهنشینش کردند و در سنگلاخ مجوز و هزارتوی اکران خستهاش کردند. مهرجویی را همانها کشتند که آزادمنشی و آزاداندیشی را تحمل نداشتند و به هر بهانه خواستند اعتبار والا و جایگاه رفیعش را خدشه زدند. سینمای مضمحل ایران و مدیرانش و چسبیدههایش و تفالههایش، کاردآجین کردند آقای خاص هنر و فلسفه را.
بله! خیلی از رادیکالهای بنیادگرا و مغزهای کوچک زنگزده و ذهنهای سیمانی، حتما از رحل چنین خواجهای شادانند، که از مرگ هر هنرمندی در سینمای ایران حالشان خوب میشود، که معتقدند هنرمند خوب، یا با «ما» است یا «مرده» اما اثرات بیبدیل و مانایی که این خدایگان هنر و اندیشه، بر سینما و تصویر و تفکر گذاشته است، تا قرون بر تارک فرهنگ ایران و ایرانی خواهد ماند.
دارم فکر میکنم چرا باید زیستن، زندگی، کائنات، خلقت، تکامل، آفریننده، انتخاب طبیعی یا هر اسم دیگری، چنین انجام و سرانجامی را برای مهرجویی تدارک ببیند؟ چرا باید سکانس پایانی عمر او و همسرش، چنین تراژدی دردناک و هولناکی باشد و چرا این صحنهی پایانی چینش شود؟ مگر او چه کرده یا نکرده بود جز اندیشهورزی و آفرینندگی و فرهنگپروری و هل دادن جامعهاش به یک گام جلوتر؟ چرا چنین «کات» زجرآوری برای اویی رقم خورد که دانایی و آگاهی را بسط داد و جهل و خرافه را به استهزا کشید.
یک فیلمساز، یک هنرمند، یک ادیب در سینمای ایران باید چند اثر تحسینشده و مانا خلق کند تا بر صدر بر و بومش بنشیند و حاکمیت و مردمان، بر او ابدالآباد تعظیم کنند؟ یکی؟ دو تا؟ پنج تا؟ او چند تا داشت؟ کسی هست «گاو» را و «آقای هالو» را بارها ننوشیده باشد؟ «هامون» مست لایعقلش نکرده باشد و با «پری» و «سارا» و «بانو» زلف گره نزده باشد؟ کسی هست پای «مهمان مامان» دلش غنج نزده باشد و با «اجارهنشینها» زندگی نکرده باشد؟ کسی هست «لیلا» را جرعهجرعه سر نکشیده باشد و «درخت گلابی» هوش و عقل از او نربوده باشد؟ «سنتوری» را کسی هست بی اشک و لبخند و غم و شوق و شور پایان برده باشد؟
یا نه! «یونگ» را همانقدر خوب بفهمد و ترجمه کند که «یونسکو» را و «شپارد» را به اندازهی «سلینجر» و «مارکوزه»، «جهان هولوگرافیک» را چنان به تصویر بکشد که حیرت برانگیز شود و فلسفه و زیباییشناسی «هدایت» و «داستایفسکی» را واشکافاند.
او را نه تنها بر فرق نگذاشتیم و حلواحلوایش نکردیم، نه تنها بر صدر ننهادیمش و از تندیسهایش در میادین رونمایی نکردیم، نه تنها بزرگش نداشتیم و شهرهی عام و خاصش نکردیم، که اجازه دادیم سالها و سالها گوشهاش ببرند و حاشیهاش برانند و همان بلایی که بر سر اعاظم نیکنامی چون «کیارستمی» و «تقوایی» و «بیضایی» آوردند، بر او هم. چرا که برای این دیار، اندیشهورزیدن «سَم» است و فلسفیدن «خطر» است و «زیبایی» و «شعر» و «خرَد» دشمنان تیرهگی و فلاکتند.
آقای مهرجویی! به بزرگی خود ما را ببخشائید! ما مردمان جستن «مهر» نبوده و نیستیم، ما قاتلان ماه کاملیم، ما مجوز جنایت صادر میکنیم، رخصت میدهیم خردورزان را بکشند و استخوانهایشان را دفن کنند و پندار و عقلانیت و دانایی را با آن چال نمایند در دل تاریخ، تا شاید اندک رضایت عروسکگردانان حاصل شود. ما سیاهپوش مرگ خودمانیم، به دست خودمان.