داستان های واقعی

برای اولین بارکه من جولی را دیدم، محو زیبایی اندام و صورت و چشمانش شدم

برای اولین بارکه من جولی را دیدم، محو زیبایی اندام و صورت و چشمانش شدم

برای اولین بارکه من جولی را دیدم، محو زیبایی اندام و صورت و چشمانش شدم.من تازه از ایران آمده بودم و بدنبال دوستی با بچه های کالج، به هردلیلی بود به جولی جذب شدم و سرصحبت را باز کردم، او هم بمن توجه نشان داد و گفت اینکه می بینم به پسرها اعتنا نمی کنی خوشم آمد، این پسرها که از 20تا 50 ساله هستند، همه فاسد و فریبکارهستند، آنها فقط بدنبال دستیابی به جسم دخترها به هردروغ و دغلی روی می آورند. جولی از یک مادر ایتالیایی و پدر آلمانی بود، صورتش مرا به یاد سوفیالورن می انداخت دو سه بار هم به او گفتم واینکه پدرم عاشق سوفیالورن بود و جولی می گفت اتفاقا من هم عاشق این ستاره محبوب بودم.
جولی دختر پرقدرتی هم بود چون دو سه بار در رستوران، دو سه تا دختر و پسرکه میخواستند مرا بترسانند، با دخالت جولی و حرفهائی که بارشان کرد، همه را پراند و دیگردور و بر من نیامدند، جولی می خواست بعد از کالج بدنبال رشته جراحی زیبایی برود می گفت می خواهم با این تخصص به خودم برسم و هیچگاه از زیبایی خیره کننده دورنشوم، بعد هم به شوخی می گفت به داد تو هم میرسم که درآینده شوهرت برایت بمیرد.
دردوران کالج، جولی با یک استاد کالج دوست بود، من با یکی از همکلاسی هایم که آخرهفته با هم بودیم، البته من بسیارمحتاط عمل می کردم و می خواستم تا مرحله ازدواج باکره بمانم درحالیکه جولی از 16سالگی ازاین مرز گذشته بودو مرتب می گفت باکره بودن دراین کشور معنای خوبی ندارد، می پرسیدم چه معنایی دارد؟ می گفت چنین دختری را عقب افتاده و زشت وبدون هیچ جذابیت و هیجانات دخترانه می دانند. من برایش توضیح می دادم که درفرهنگ ما بکارت معنای خاصی دارد. من ترجیح می دهم تا زمان ازدواج به این اصل وفادار باشم جولی به شوخی می گفت نگران نباش من خودم طوری ترتیب این کار را میدهم که خودت هم نفهمی! و این اتفاق افتاد چون در یک جشن تولد، من نمیدانم چه نوشابه ای بمن خوراندند که فردا صبح چشم باز کردم و فهمیدم بقولی کاراز کار گذشته و عامل این کار هم فراری است! علیرغم باورهای من، جولی مرا بدنبال خود کشید و من با دوست پسرم همه نوع رابطه داشتم و بنا به سفارش جولی، فقط مراقب بودم حامله نشوم. بعد از دو سال هردو کالج را ترک کردیم، هر دو کار خوبی پیدا کردیم و ادامه تحصیل موقتا فراموش شد و هر دو دوست پسرهایمان را عوض کردیم من همچنان در پی راه حلی بودم تا درصورت امکان ازجولی جدا شوم چون او بی پروا پیش میرفت و درپی شکار یک مرد پولدار بود.
یک بار که به جشن تولد دوستی در مریلند دعوت شده بودیم، با اتومبیل یکی از دوستان قدیمی جولی و برادرش راه افتادیم، در نیمه راه آنها ما را مست کرده و به یک متل کشانده و بعد هم رهایمان کردند و رفتند. این مسئله خیلی بمن برخورد و به جولی گفتم تو داری با بی پروایی هایت مرا به منجلاب می کشانی، من دیگر این راه را ادامه نمی دهم و از همانجا با اتوبوس برگشتم به واشنگتن دی سی و درمدت یک هفته آپارتمانم را عوض کردم و یک شغل دیگر پیدا کرده و تلفن هایم را جواب ندادم تا بکلی از مسیرجولی جدا شوم.
کم کم خودم را پیدا کردم، بحال عادی برگشتم. بیشتروقت خودم را به کارم اختصاص دادم و هرشب خسته به آپارتمانم می آمدم وتقریبا بی حال روی تخت می افتادم. از این وضعیت راضی بودم تازه بخودم آمده و فهمیده بودم که با جولی به سوی هرزگی و زندگی بدون هدف پیش میرفتم.
درجمع دوستان تازه ام با مایک یک دکترمیانسال آشنا شدم که انسان خوبی بود. از من خیلی خوشش آمده بود وقتی گفتم حاضر به دوستی نیستم و قصد ازدواج دارم، چنان خوشحال شد که درمدت دو هفته ترتیب ازدواج را داد، مایک با همه وجودش یک زندگی ساده و سالم را می خواست. خوشبختانه ازنظرمالی بسیاردرخشان بود چون از پدر ثروتمندش، ارثیه کلانی به او رسیده بود.
من به مرور عاشق مایک شدم درحالیکه او ازهمان هفته های اول به شدت به من دل بسته بود. دلش بچه می خواست، اینکه بعد از بازنشستگی با بچه ها به سفر دور دنیا برویم و خاطره بسازیم، خانواده من با دیدار مایک، او را ایده آل ترین شوهر می دانستند و به من سفارش می کردند قدر او را بدانم.
مایک خانه بزرگی روی یک تپه درست همان خانه رویایی مرا خرید و همزمان بچه دارشدیم واین رویداد سبب شد مایک از فعالیت زیاد خود کم کند تا بمن و دخترمان برسد و اغلب آخر هفته ها به سفرمیرفتیم. همانطور که من از رفت وآمد با دیگران پرهیز می کردم، مایک هم جمع سه نفره مان را دوست داشت و می گفت ما خوشبخت ترین خانواده هستیم، همزمان مادر و خواهرانش هم درهمان اطراف ما خانه خریدند، همه شان مهربان وصمیمی بودند. رفتارشان با من چنان بود که انگار من عضوقدیمی خانواده آنها هستم.
یک شب بیک رستوران رفته بودیم تا سالگرد ازدواج مان را جشن بگیریم، ناگهان با جولی روبرو شدم که با دوستان خود آمده بود، به هربهانه ای بود به جمع ما پیوست و به مایک گفت من همیشه عاشق نازلی بودم، ولی او ناگهان از زندگی من خارج شد و حق داشت چون من کم کم به سوی شب زنده داران و خوشگذران ها میرفتم و نازلی اهل این نوع زندگی نبود. حالا خوشحالم که پیدایش کردم، من هم شوهرکرده ام امیدوارم این بارنازلی مرا ترک نکند، مایک گفت نگران نباشید، شما هم به جمع ما خوش آمدید ما هم مدتها بود بدنبال یک زوج بودیم، چون با کمترکسی رفت و آمد داریم، راستش من از این برخورد خوشحال نشدم، چون از جولی واهمه داشتم، آخر شب که خداحافظی می کردیم گفتم از جان من چه می خواهی؟ گفت آمده ام شوهرت را بدزدم، گفتم شوهر من دزدیدنی نیست، او عاشق من و پسرمان است، گفت خواهیم دید و بعد هم رفت. حقیقت را بخواهید من دلم به شورافتاد حتی آن شب به مایک گفتم میلی به رفت وآمد با جولی ندارم گفت حالا که او خیلی مشتاق است بگذار به جمع ما بیاید، اگر هماهنگ نبود ردش می کنیم، ما که بچه نیستیم وجولی هم که جادوگر نیست!
جولی وارد زندگی ما شد و با همان طنازی هایش، مایک را مات خود کرد و من یکروز بخود آمدم که مایک شبها تا دیروقت به خانه نمی آمد و خبرداشتم با جولی و شوهرش شام خورده اند. مایک بکلی عوض شد و با اعتراض من حرف از طلاق زد و آنچه تصورش را نمی کردم اتفاق افتاد و مایک ازمن جدا شد و با جولی ازدواج کرد، یک شب جولی به من زنگ زد و گفت تو مرا رها کردی و رفتی و من یکسال سرگردان بودم و باید ازتو انتقام می گرفتم. گفتم به قیمت ویرانی زندگی من ودخترم؟ گفت بله. من چنان مایک را شیفته خود کرده ام که اگربگویم بمیر، به راستی می میرد!
با آمدن خواهرم، من تا حدی آرام شدم، دو شیفت کار می کردم، خوشبختانه با زوجی آشنا شدم که مرا مسئول 10 آپارتمان بیلدینگ خود کردند و برایم درآمد دور از انتظاری تولید کردند. تقریبا مایک و جولی را فراموش کرده بودم، که یک شب جولی زنگ زد و گفت می دانم تو مرا نفرین کردی ولی باید بیایی و ببینی که چه بروز من آوردی، من گوشی را گذاشتم، ولی او باز زنگ زد و التماس کرد به دیدنش بروم و من رفتم، او را روی تخت بیمارستان دیدم که هیچ نشانه ای از آن زیبایی خیره کننده برجای نمانده بود، او دچار نوعی بیماری کلیوی شده بود که او را بیک موجود نحیف و کوچک مبدل کرده وبقول خودش همچنان کوچکتر می شد تا بمیرد، درهمان حال دست مرا گرفته بود والتماس می کرد با مایک آشتی کنم. می گفت اگر تو با مایک دوباره ازدواج کنی، او به خانه برگردد و بالای سر تو و دخترت باشد. من آسوده می میرم. من گفتم هیچگاه مایک را نمی پذیرم و با او زیر یک سقف نمی روم و برای دخترم هم مایک مرده است.
الان یک ماه است جولی شب وروز بمن تلفن میزند و می خواهد با مایک دوباره ازدواج کنم، ولی من هربار که یاد مایک می افتم تنم می لرزد، واقعا درمانده ام که چکنم؟ چون من به دخترم گفته ام پدرش دریک تصادف مرده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا