داستان های واقعی

با یک تور راهی دبی، کویت و مصر شدم،

با یک تور راهی دبی، کویت و مصر شدم،

با یک تور راهی دبی، کویت و مصر شدم، بیشتر هیجان دیدن مصر را داشتم، درباره تاریخ و آثار زیبای تاریخی اش بسیار شنیده بودم در قاهره بعد از گردش روزانه، من و یکی از همسفران به یک رستوران کوچک سنتی رفتیم، که در یک بروشور نوشته بود، غذایش را یک مادر و مادر بزرگ می پزند و بقیه اعضای خانواده هم یاورشان هستند.

رستوران خیلی جمع و جوری بود، فقط جای 5 میز و 20 تا صندلی داشت، ولی از همان لحظه ورود بوی غذاهای سنتی اش که با انواع ادویه جات آمیخته بود به مشام میرسید، ناصر یکی از اعضای جوان خانواده و مامور پذیرایی از ما بود، ناصر به چند زبان حرف میزد و بمجرد دیدن من گفت شما آرتیست سینما نیستید؟ من گفتم نه آرتیست بودم و نه چیزی از آرتیستی میدانم . همین سر صحبت را میان ما باز کرد. ناصر گفت فردا از رستوران مرخصی دارد و میتواند در ازای 100 دلار همه نقاط پنهان و دیدنی شهر را به من نشان بدهد. وقتی گفت پنهان، من کنجکاو شدم و با او قرار گذاشتم فردا سر ساعت جلوی هتل من باشد.
درست ساعت 5/8 ناصر دربرابر من در رستوران هتل ایستاده بود و بقول خودش گوش به فرمان بود. او ترجیح می داد مقداری از مسیر را با اتوبوس و بقیه را با تاکسی برویم من هم اعتراضی نداشتم و او را دنبال می کردم.
ناصر واقعا من را به اماکنی برد که من تصورش را نمی کردم. به زیرزمین هایی که مردمی به خواندن آواز و رقصهای مختلف مشغول بودند، به خانه های کوچکی که درون آشپزخانه خود غذا می پختند و پذیرایی میکردند. غارها و زیرزمین های نیمه تاریکی که با چراغ رفت و آمد میکردند و در ضمن شترسواری، اسب سواری و الاغ سواری که هرکدام هیجان خود را داشت.
آخر روز ناصر مرا در شرایطی به هتل رساند که من یکسره به اتاقم رفته و بخواب رفتم. چون خیلی سرگرم شده و خوش گذشته بود. باز هم به آن رستوران رفتم و از ناصر خواستم مرا به جاهای دیگری ببرد، گفت من فقط هفته ای یکروز مرخصی دارم گفتم حاضرم بیشتر بپردازم، بلافاصله با مادرش حرف زد و قرار شد من 200 دلاربپردازم و با ناصر راهی شوم.
روز دوم ناصر دست های مرا گرفته بود و در یکی از زیرزمین های تاریک مرا بوسید، راستش چون به شدت تن اش بوی عرق می داد من کمی خودم را کنار کشیدم، بدون رودروایستی به او گفتم که چرا او را پس زدم او گفت بمن یک ساعت وقت بده و بعد به یک حمام مردانه رفت و بازگشت، این بار ترو تمیز شده بود. آخر روز بوسیدن ما عاشقانه شده بود. ناصر از من حداقل 10 سال کوچکتر بود ولی نه برای من و نه برای او اهمیت نداشت. تقریبا من از گروه تور جدا شدم و تا روز آخر با ناصر بودم، روز خداحافظی ناصر مثل یک بچه اشک می ریخت، هم دلم برایش می سوخت و هم خودم در آن وداع غمگین بودم. قرار شد ما در ارتباط باشیم، وقتی به کانادا برگشتم احساس کردم ناصر بدجوری روی من تاثیر گذاشته است. من که تا 40 سالگی از هر نوع رابطه نزدیک منجر به ازدواج می ترسیدم، زندگی آزاد را دوست داشتم، حالا با خودم می گفتم اگر حتی نتوانم با ناصر ازدواج کنم و او را به کانادا می آورم.
با او تلفنی حرف زدم، یک بند گریه می کرد و می گفت بدون من می میرد، می گفت اگر فکری نکنم، خودش را می کشد. من با یک وکیل حرف زدم و قرار شد با توجه به عکس هایی که با هم داشتیم، یک پرونده نامزدی باز کنیم و بدنبال آن تصمیم جدی تر بگیریم. بعد از دو ماه، ناصر به کانادا آمد و من بلافاصله مقدمات ازدواج را فراهم ساختم چون خیلی از دوستان و برادرانم با این وصلت مخالف بودند، خیلی خصوصی مراسمی برپا داشتیم و زن و شوهر شدیم. من تصمیم گرفتم یک رستوران سنتی به سبک قاهره دایر کنم و اداره اش را به ناصر بسپارم، البته پسر خواهرم هم تازه آمده بود، برای کمک به ناصر مناسب بود. من تقریبا همه پس انداز خود را برای دایرکردن رستوران بکار گرفتم و همه دستورالعمل غذاها و تصاویر درون رستوران قاهره را هم بکار گرفتند و بعد از 2 ماه همه چیز آماده شد و طبق پیش بینی ناصر و خودم، رستوران پر از مشتری شد، البته یک خانم مصری را هم استخدام کردیم که در تهیه غذا و شیرینی و بستنی مخصوص مصری مهارت داشت، من هر روز ساعت 7 صبح سرکار می رفتم و ساعت 4 خودم را به رستوران میرساندم و اتفاقا مشتریان رستوران هم بیشتر بعد از ظهرها و شبها می آمدند همچنان خود مصریها و عربهای شهر و ایرانیان، حتی خود کانادائی ها استقبال کردند که روزنامه های محلی درباره رستوران مرتب می نوشتند، تلویزیون ها می آمدند، چون ناصر به زبانهای انگلیسی، فرانسه و عربی حرف میزد، مرتب جلوی دوربین ها بود و من احساس میکردم کم کم این شهرت و توجه گسترده او را تغییر داده و زیاد میلی به کار در رستوران بعنوان یک عضو فعال ندارد بلکه می خواهد فقط یک مدیر باشد و دستور بدهد. من یکی دو بار به او فهماندم که حتی خودم نیز شانه به شانه دیگران کار می کنم و مهمترین موفقیت این رستوران تلاش همه جانبه خود ماست، ولی ناصر می گفت باید در اندیشه یک شعبه جدید باشیم و از این ببعد ما فقط مدیریت کنیم و کارگران تازه ای استخدام نمائیم. که من به گشایش شعبه دوم بدلیل استقبال مردم رضایت دادم، ولی یکروز حمید خواهرزاده ام گفت ناصر دو سه بار با یک زن فرانسوی به بهانه نشان دادن جاهای دیدنی ونکوور غیبش زده است.
من احساس خطر کردم، به ناصرهشدار دادم که این کار او دور از تعهدی است که ما نسبت به هم داریم، گفت آن خانم هر بار با ده فامیل خود به رستوران می آید و کلی خرج می کند و بهمین جهت وقتی تقاضا کرد، با او همراه شوم با خود گفتم یک وظیفه است. من گفتم این وظیفه نیست، این وسوسه است. این نوعی خیانت است، ناصر گفت من دلم نمی خواهد در قفس باشم؟ مگر من می پرسم تو روزها در محل کارت با مردها حرف میزنی یا نه؟ می پرسم با آنها ناهار می خوری یا نه؟ گفتم آنها همکاران من هستند، بعد هم من با یک نفر خاص به گردش و تفریح نمی روم گفتم شرایطی که پیش آمده برای من حکم طلاق را دارد، گفت من هنوز عاشق تو هستم ولی اگر به ادامه این زندگی راضی نیستی حداقل سهمی بمن بده تا بروم، گفتم شعبه دوم را بتو می بخشم و جدا میشویم. این کار چنان سریع انجام شد که من حتی خودم شوکه شدم و یک شب احساس کردم چقدر تنها شده ام… خوشبختانه فامیل و دوستان دورم را گرفتند و مرا چه در محیط رستوران و چه خانه سرگرم کردند و چنان کارها را برایم اداره کردند که اصلا احساس تنهایی و بیکسی نکردم. دورادور در جریان رابطه ناصر و آن خانم فرانسوی قرار گرفتم. ولی دیگر اهمیت ندادم. راستش غصه می خوردم، ولی باید خودم را عادت می دادم. برای اینکه از مسیر ناصر دور باشم. آپارتمانم را که در جوار رستوران بود فروختم و آپارتمان دیگری خریدم و همزمان آرش یکی از دوستان برادرم که همیشه دوستدار من بود و بارها پیشنهاد ازدواج داده بود، در مهمانی ها وگردهمائی ها به من بیشتر نزدیک شد، گفت سالهاست عاشق من است، من هم گفتم من عاشق ناصر بودم ولی اینک خلاص شده ام اما برای رابطه عاشقانه و ازدواج آمادگی ندارم. گفت من هم انتظار ندارم به دوستی ساده و روابط دلخواه تو راضی هستم.
یکروز که آرش پیشنهاد یک سفر دو هفته ای داده بود، تلفن دستی ام زنگ زد، آنرا برداشتم، صدای گرفته ناصر را شناختم، پرسیدم چه شده؟ گفت دچار سرطان پیشرفته ریه شده ام. یادم آمد که درون آن رستوران در قاهره همه سیگار می کشیدند و قلیان مزید برعلت بود. دلواپس شدم، با او قرار گذاشتم، او را نزد یک متخصص آشنا بردم، گفتند سرطان پیشرفته است ولی هنوز امیدهایی وجوددارد.
ناصر به من آویخته و مرا رها نمی کند، مرتب عذرخواهی می کند. طلب بخشش می کند، می گوید می خواهم در روزها و ماههای آخر زندگیم کنار تو باشم می خواهم ثابت کنم هیچکس را بجز تو دوست نداشتم. من واقعا درمانده ام چکنم؟ آرش در انتظار است، ناصر در نهایت بیکسی و بیماری به من نیاز دارد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا