ازروزی که کرونا، همه را خانه نشین کرد،من دلم خوش بود، بعد از سالها با فرزاد شوهرم فرصت گفتگووشناخت عمیق تر، زنده کردن خاطرات گذشته را داریم. به دو فرزند 8 و 12ساله مان میرسیم ولی متاسفانه رویایی بیش نبود.
فرزاد که قبلا همه شب به خانه می آمد و یکی دو ساعت با لپ تاپ و تلفن خود مشغول بود شامی می خوردیم و می خوابیدیم. با شروع خانه نشینی، برنامه ها به نوع دیگری خود را نشان داد، در طی شب، ساعتها با خانواده درایران، استرالیا، لندن تلفنی حرف میزد، گاه چنان غرق می شد که شام خود را هم درحال گفتگو می خورد، همانجا خوابش می برد، تا من او را بیدار می کردم و روانه اتاق خواب می کردم.
چند بار بطورملایم اعتراض کردم، گفت سالها بود می خواستم با خانواده حرف بزنم، به درددل هایشان گوش بدهم، بدانم آن سوی چه خبراست، حالا که میتوان مجانا ساعتها حرف زد، بگذار عقده هایم خالی شود. دل همه شان را شاد کنم کم کم من حساس شدم، گفت قرارنشد در این شرایط با هم بجنگیم، بچه ها ناراحت میشوند می گفتم بچه ها هم حق دارند درشبانه روز با ما در تماس باشند و همسایه بغلی، یک استخرپلاستیکی در روی چمن هایش برپا ساخته، یک اتاق اش را به اتاق سینما مبدل کرده، هرروز همگی دور خانه می دوند، صدای خنده شان همه جا می پیچد، می گفت بچه های ما زیاد با ما نزدیک نیستند ولی من سعی خودم را می کنم.
درهمان روزها مادر فرزاد بیمارشد، با وجود خطرات اینروزها، من او را از آپارتمان تنهایی ش به خانه خود آوردم. شب و روز به مراقبت پرداختم، حالش واقعا بهتر شد. دختر بزرگش در دالاس او را به خانه خود دعوت کرد، ولی مادر فرزاد ترجیح داد کنار ما بماند و کم کم از مشغله خصوصی فرزاد و پرداختن به خود، خسته شد، به او اعتراض کرد. که پس زن و بچه هایت چی؟ فرزاد صدایش درآمد که تو مادرم را تحریک می کنی و بجان من می اندازی. یکروز که من برای خرید رفته بودم، وقتی برگشتم، فهمیدم مادرش را با کمک یکی از دوستان خود روانه دالاس کرده تا بقولی از دردسرهایش راحت شود، من خیلی ناراحت شدم خصوصا وقتی مادرش زنگ زد و گفت من راضی به این سفرنبودم من دلم میخواست درکنارشما باشم.
یک هفته بعد ناصریکی از دوستان قدیمی فرزاد، از شیکاگو به سن حوزه آمد وعلیرغم ترس من از مهمان تازه، در خانه ما ماندگار شد چون به گفته فرزاد، او با همسرش شدیدا دچار اختلاف شده و درآستانه طلاق هستند، بهتر است مدتی میزبان او باشیم تا شاید مشکل حل شود. ناصراهل سیگار و ماری جوانا بود. مرتب از داخل حیاط دود وارد خانه می شد. من که نسبت به این دودها حساس بودم، ریه هایم ناراحت شد، یکی دو بار به ناصرهشدار دادم، کاملا حاشا می کرد و می گفت شما خیالاتی شده اید، همسایه های دیواربه دیوارتان مشغول هستند! تا یکروز غروب که مچ اش را گرفتم فردا صبح چمدان اش را بست و رفت واین رویداد سبب عصبانیت فرزاد شد و گفت تو آبروی مرا نزد دوست دیرینه ام بردی! من واقعا گیج شده بودم. یک شب فریاد برآوردم که تو بعنوان یک شوهر بظاهرعاشق و علاقمند به خانواده دراین مدت برای من و بچه ها چه کرده ای؟ مرتب سرت درکار خودت بود، انگار ما در این خانه وجود نداریم، من فکر می کنم دوستان فیس بوکی و اینستاگرامی و غیره تو، بیشتربا تو ارتباط دارند تا خانواه ات. ناراحت شد گفت من سعی خودم را می کنم، همان شب سفارش غذای مفصلی از رستوران بیرون داد، همگی دور هم جمع شدیم، غذا خوردیم، تلویزیون تماشا کردیم و من بعد از مدتها طعم خانه و خانواده را چشیدم ولی متاسفانه از دو روز بعد دوباره همان آش و همان کاسه! ضمن اینکه احساس می کردم فرزاد گاه سعی می کند به توالت و اتاق بچه ها برود و با کسانی خصوصی حرف بزند، که دورادور شنیدم که قربان صدقه کسی هم میرود، دریک فرصت مناسب، لپ تاپ اش را چک کردم و دیدم چهره بیش از 20 زن و دختردرآن دیده میشود که بقولی با فرزاد در ارتباط بودند غیرمستقیم از او پرسیدم تو با این دوستان سوشیال میدیایی چه می کنی؟ گفت بی آزار هستند، سربسرآدم می گذارند.
درست سه شب بعد، زنگ خانه ما را زدند، فرزاد درتوالت بود، من در را بازکردم آقایی میانسال بود گفت می توانم خواهش کنم شوهرتان دست از سر زن من بردارد؟ مگر این آقا شوهر و پدر نیست؟ بعد هم روی برگرداند و رفت. من به سراغ فرزاد رفتم، گفت اینروزها مردم به سرشان زده، خیلی ها خیال می کنند، دارند بهم خیانت می کنند، ولی من که ازخانه بیرون نمی روم چه خیانتی می کنم؟ گفتم فرزاد جان ترا بخدا خود بیا، داری دردسردرست می کنی، گفت من بچه نیستم این مرتیکه که زنگ زده و آمده اعتراض کنه، سابقه کتک زدن همسرش را دارد، گفتم خب، به ما چه ربطی دارد؟ گفت من فقط به خانم اش گفتم برود شکایت کند!
بعد از حدود 2ماه واندی احساس کردم، خانه ما سرد است، بی احساس است، اگربچه ها نبودند، من دق می کردم، تازه می فهمیدم که چرا عده ای دراین مدت کارشان به بن بست رسیده است، درحقیقت چهره های واقعی شان رو شده و اینکه چقدر تحمل همدیگر را دارند.
تا اینجای قضیه خودم را قانع می کردم، که باید صبر کنم، این دوره هم تمام میشود و همه برمی گردیم بحال عادی، فرزاد هم بخود می آید تا یک شب که درخواب بودم، با صدایی ازجا پریدم، فرزاد کنارم نبود، پاورچین پاورچین راه افتادم از درز در اتاق کار فرزاد، متوجه یک سری تصاویرعریان شدم، که روی لپ تاپ اش دیده می شد و درهمان حال فرزاد با کسی حرف میزد، بشدت ناراحت شدم، دستپاچگی سبب شد به زمین بیفتم، فرزاد بیرون پرید. گفتم کارت به اینجا کشیده؟ گفت اشتباه می کنی، این عکس ها را یکی از دوستانم فرستاده، عکس های خواهرزنش است که مدتی دریک کلاب می رقصیده! من بدون توجه به اتاقم رفتم و در را بستم، الان یک هفته است با فرزاد حرف نمی زنم، مرتب نامه می نویسد و از زیردر می اندازد داخل وسعی می کند عذرخواهی کند. می نویسد من اشتباه زیاد کردم، جبران می کنم و من که آخرین ته مانده اعتمادم را نسبت به فرزاد از دست داده ام، نمی دانم چکنم، ظاهرا دست از لپ تاپ و تلفن کشیده، بیشتر با بچه ها درحیاط مشغول است و من درمانده ام که چکنم؟ او را باور کنم؟ یا تا آخر خط بروم؟