داستان های واقعی

– ازدواج مصلحتی زندگی مان را ویران ساخت

- ازدواج مصلحتی زندگی مان را ویران ساخت

– ازدواج مصلحتی زندگی مان را ویران ساخت
بعد از 8 ماه سرگردانی و تلاش نافرجام برای دریافت ویزا، من و آتوسا خسته و دلزده و نا امید شدیم یک شب که دربازگشت به ایران حرف میزدیم، هردو براین عقیده بودیم، که آبروی ما میرود وهمه ما را مسخره خواهند کرد.
تا نیمه شب نقشه کشیدیم، دلمان بحال دخترمان آناهیتا می سوخت که کلی برای آینده اش نقشه کشیده بودیم و حالا باید سرافکنده برمی گشتیم. در همان حال آتوسا گفت بهتر نیست تو بدون اینکه از زن و شوهربودن مان حرفی بزنی یک خانم سیتی زن امریکا پیدا کنی. موقتا و بقولی مصلحتی با او ازدواج کنی، به امریکا بروی وبعد ازگرین کارت طلاق بگیرید و ترتیب ویزای مرا بدهی.
من زیاد با این عقیده موافق نبودم، ولی انگارچاره ای نبود. ازفردا درهتل ها و رستوران ها، فروشگاه ها بدنبال چنین زنی رفتم، ولی هربار با اعتراض وفریاد و شکایت به پلیس روبرو شدم، چون ابدا راه بدست آوردن دل زنها را نمی دانستم ودرگشایش مکالمه و دوستی ناتوان بودم.
یک ماه بعد نا امیدترازگذشته، دراندیشه نوع بازگشت بودیم، که آتوسا گفت اگرمن تن به ریسک بدهم و مردی سیتی زن امریکا پیدا کنم، با او ازدواج کنم، ولی درهمان آغازبگویم بدلیل یک ازدواج شکنجه آور، از نوع رابطه ای می ترسم وباید به من وقت بدهد، چه نظری داری؟ من که کاملا جا خورده بودم، گفتم ابدا حرفش را هم نزن، من بدست خودم زنم و مادربچه ام را به آغوش مرد دیگری بفرستم؟
دو سه روزی رابطه ما درسکوت و سردی گذشت، تا من بخودم قبولاندم با آن بهانه ودلیل آتوسا آن آقا با او رابطه ای نخواهدداشت و با چنین نقشه ای شاید زودترهم راهی بشویم. من همان روز با آتوسا حرف زدم وگفتم فقط آن آقا را به من نشان نده تلفنی بگو چه شد؟ و چه موقع راهی میشوی؟ البته فردای آنروز برای آتوسا دریکی ازهتل ها اتاقی گرفتم و شب ها آتوسا به هتل ما می آمد و با من بود. تا بعد از یک هفته گفت آقایی شاید 25سال بزرگترازمن، سخت به من دلبستگی پیدا کرده و میگوید بامن ازدواج کن و به امریکا بیا، من برایت بهترین زندگی را می سازم، من حتی به او گفتم بعد از یک ازدواج نافرجام و یک شوهرمعتاد و شکنجه گرو سادیسمی آمادگی ازدواج دوباره ندارم، اگر هم ازدواج کنم، شاید مدتهای طولانی برای رابطه عادی آمادگی نداشته باشم. این آقا همه شرایط مرا پذیرفته و قصد دارد تا دو سه روز دیگر ترتیب ازدواج را بدهدوگفتم بلافاصله با او به امریکا میروی؟ گفتم اینطورکه خودش می گوید، من باید یک تا 3ماه دراینجا بمانم تا ترتیب سفرمرا بدهد وهمه هزینه هتل و زندگی مرا هم می پردازد.من آن شب تا صبح نخوابیدم، آتوسا که شرایط روحی مرا دید، مرتب می گفت من اجازه نمی دهم به من دست بزند وهمین بهانه خوبی هم برای طلاق خواهد بود.
درشرایطی که سرگشته و منقلب بودم و دختر6ساله مان مرتب سراغ مادرش را می گرفت، آتوسا ظاهرا با آن آقا ازدواج کرد و سه چهارروزی درآن هتل بودند، آن آقا به امریکا رفت تا با وکیل خود ترتیب سفرآتوسا را بدهد.
ما دوباره با هم زیریک سقف رفتیم و من احساس کردم چقدرهمسرم را دوست دارم و چقدرنسبت به او حساس هستم. درمدت دو ماهی که آتوسا منتظربود ما غصه می خوردیم و حتی یکبار چمدان بستیم تا به ایران برگردیم. ولی به آینده دخترمان و آبروی از دست رفته مان نزد فامیل فکرکردیم و سرانجام یک روزصبح، آتوسا راهی شد ومن آن شب تا صبح برخود لعنت فرستادم و دربرابر بی تابی دخترم گفتم مادر رفته امریکا تا برای ما گرین کارت بگیرد. آتوسا ازهمان روزهای اول به آن آقا گفته بود، برادرم از ایران به ترکیه آمده، تا شاید ویزا بگیرد و من باید مرتب زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
آتوسا تا یک ماه ونیم مرتب زنگ میزد وکلی با من ودخترمان حرف میزد، ولی بمرورارتباطش کمترشد، می گفت این آقا حساس شده و می ترسم ماجرا را بفهمد، بهتر است برای مدتی گاه به گاه زنگ بزنم وهمزمان یک حواله هزاروپانصد دلاری هم برای ما فرستاد و گفت بگذاربه دخترمان سخت نگذرد. هرچه می خواهد برایش تهیه کن، من هم به او فهماندم طاقت دو سال انتظاردرترکیه راندارم، سعی می کنم از طریقی ویزا بگیرم و بیایم.
ازماه پنجم بکلی ارتباط ما قطع شد، آتوسا یکبار به هتل زنگ زود، گفت این آقا شک کرده، تلفن دستی مرا گرفته و من نمی توانم تماس بگیرم. این تلفن کلی حال مرا خراب کرد و بدنبال چاره رفتم. بعد از دو ماه سرانجام خانم تقریبا مسنی بنام سوسن را پیدا کردم، چنان خودم را شیدا و عاشق نشان دادم، که سوسن مرا به یک هتل گرانقیمت برد، من به او گفتم همسرم مرا و دخترم را در ترکیه رها کرده و رفته و تماس اش را حتی با دخترمان قطع کرده است. این حرف سوسن را بیشتر به من نزدیک و علاقمند کرد. احساس می کرد یک پناه بزرگ برای ما شده، خصوصا که من هم خود را عاشق نشان مید ادم وسوسن صحبت از ازدواج کرد، گفت ترجیح می دهم ازطریق نامزدی شروع کنیم، که شنیدم زودترویزا میدهند. هرچه بود، سوسن با کمک یک وکیل آشنا درامریکا خیلی زودتراز آنچه تصورمیرفت ترتیب سفر ما را داد. من به خانه سوسن دربورلی هیلز واردشدم و یک خانه مجلل، کلی دم و دستگاه ویک مستخدم شبانه روزی.
سوسن ازهمان روزهای اول گفت با دو پسرخود رابطه خوبی ندارد، آنها بدون اجازه ازدواج کرده و به نیویورک رفته اند. همین خبرمرا تا حدی آرام کرد، من می دانستم که آتوسا با شوهرش در پالاس وردیس لس آنجلس زندگی می کند، ولی تلفن وآدرس درستی ازاو نداشتم، سوسن خیلی زود مادرمهربانی برای دخترم شد، همه امکانات را دراختیار او گذاشت و من هم بعنوان منیجر مجموعه دو ساختمانی او را اداره می کردم، دراین مدت همه حواسم نزد آتوسا بود، من عاشق او بودم، ابدا انتظار نداشتم او بکلی رابطه اش را با من قطع کند از سویی بخودم قبولاندم که با آن آقا رابطه ندارد و بزودی به سوی من خواهد آمد.
ازطریق فیس بوک، آتوسا را پیدا کردم، عکس هایی از مهمانیهای خود گذاشته بود و بنظرمی آمد که با شوهر تازه اش کاملا خوشحال است، من پیامی به او دادم. جواب داد بهتراست اورا فراموش کنم، اگردلم می خواهد غیابا طلاقم بدهد. من گفتم هنوزعاشق اش هستم، هنوز چشم به در دارم، حتی بخاطر رسیدن به او با زن مسنی وصلت کردم، که حتی یک ذره به او کشش ندارم، این شرایط را فقط به امید بازگشت او و شروع زندگی مان تحمل می کنم، ضمن اینکه دخترمان مرتب سراغ او را می گیرد، جواب داد درگوش دخترمان بکن که من مرده ام، بگذارید زندگیم را بکنم، من قصد بازگشت به تو را ندارم، اگر براستی مرا دوست داری، مرا رها کن، فراموش کن و برو پی زندگیت.
این جواب ها خیلی دلم را شکست و بکلی از او دست شستم، سعی کردم همه نیرویم را برای بزرگ کردن دخترم و به ثمررساندن او بکارگیرم. درپشت پرده ازسویی من و از سوی دیگرآتوسا خبرنداشتیم که همسران ما، به شرایط ما مشکوک شده اند وحتی بدیدار هم رفته اند! من زمانی از این ماجرا خبردارشدم، که یکروزآتوسا با توجه به تلفن من در فیس بوک به من زنگ زد، من با تعجب جواب دادم، پشت تلفن گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت آن آقا وهمسرتو همه چیز را می دانند و من گناهان را به گردن گرفتم، گفتم من با اصرارشوهرم را واداشتم به وصلت مصلحتی من رضایت بدهد و بعد هم چون درشرایط خوبی زندگی می کردم، ارتباطم را با او ودخترم قطع کردم وآنها را بکلی از خود راندم. درحالیکه آتوسا با صدای بلندی گریه می کرد گوشی را گذاشت.
همان شب سوسن با من حرف زد. گفت من آتوسا را بازنده این ماجرا می دانم و مظلوم و بی عقل و ضربه خورده این ماجرا هم توهستی، من هنوز تو را دوست دارم، تو به من یک زندگی دیگری دادی، حالا چه تصمیمی داری؟ گفتم میخواهم به ایران برگردم تا دخترم که بی تاب است به مادرش بسپارم، وگرنه من هیچگاه نه آتوسا را می بخشم و نه حاضر به زندگی دوباره با او هستم. سوسن گفت برو ماموریت ات را انجام بده، در این خانه همیشه بروی تو بازاست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا