داستان های واقعی

از وقتی چشم گشودم، مادرم را دیدم که درگوشه ای از اتاق های خانه برخود می لرزد و اشک می ریزد.

از وقتی چشم گشودم، مادرم را دیدم که درگوشه ای از اتاق های خانه برخود می لرزد و اشک می ریزد.

از وقتی چشم گشودم، مادرم را دیدم که درگوشه ای از اتاق های خانه برخود می لرزد و اشک می ریزد.
به مرور فهمیدم پدرم الکلی و شب و روزش مشروب می نوشد، بجان مادرم و برادرم می افتد، آنها را به بهانه های مختلف کتک میزدند وقتی اطراف خود را شناختم از خدایم پرسیدم چرا مرا بوجود آوردی؟ در خانه ای که ظلم بیداد می کند، مادر و برادرم زیرمشت و لگد پدر هرشب نالان به رختخواب میروند، چرا من باید بدنیا بیایم؟
وقتی من 7 ساله شدم مشت های سنگین پدر برسر و صورت من هم فرود آمد، اگر یک لحظه غذا و یا میوه، چای یا آب و گاه مشروب اش را برایش دیرمی آوردم، مرا که یک دخترک استخوانی نحیف بودم نیز به باد کتک می گرفت.
من فکر می کردم همه پدرها چنین هستند و همه بچه ها باید کتک بخورند و صدایشان در نیاید، رفتار خشن پدرم سبب شده بود فامیل وآشنایان هم سراغی از ما نگیرند، خانه ما رفت وآمدی بخود نمی دید، اگر هم مهمانی از شهر دوری می آمد بعد از 24 ساعت غیبش می زد.
وقتی من به مدرسه رفتم، از بچه های مدرسه درباره پدرهایشان پرسیدم، تازه فهمیدم رسم روزگار این نیست، پدرها حتی بچه هایشان را نوازش می کنند و برایشان هدیه می آورند. با آنها به سینما و فروشگاه میروند و بچه ها حق دارند از سروکول پدرشان بالا بروند.
وقتی جلوی مدرسه پدرها را می دیدم، که از اتومبیل خود پیاده شده وآغوش بروی بچه هایشان می گشایند، گریه ام می گرفت وسرم را بالا به آسمانی که به آن بالاها می گفتند خانه خداست می گرفتم و می گفتم این رسم خدایی است؟
بهترین لحظات زندگی من همان حضور در مدرسه بود، همان دوستی های پاک با همکلاسی ها بود یکی دو بار که برای شرکت درجشن تولدی به خانه دوستی رفتم، از رفتار پدر ومادرشان حیرت کردم، آن همه عشق و مهربانی چرا درخانه ما نبود؟
یکروز به مادرم گفتم چرا کتک های پدر را تحمل می کنی؟ می گفت چاره ای ندارم بخاطر شما و بخاطر اینکه گوشه خیابان از گرسنگی نمیرم گفتم برادرم حمید بخاطر کتک های پدر همیشه سردرد دارد، می گفت می دانم، آخر هم جانش را می گذارد و دیدیم که یکروز صبح بیدار نشد و تشخیص خونریزی مغزی دادند و پدرم وانمود کرد زمان بازی با بچه ها، توپ به سرش خورده است.
از آن روز ببعد من تصمیم به فرار گرفتم، با خود گفتم هر جا بروم، از خانه پدرم امن تر خواهد بود. من 17 ساله بودم که دیپلم گرفتم و پدرم گفت باید بروی سرکار، من هم آنقدر جستجو کردم تا خانواده ای را پیدا کردم که برای پسربیمارشان یک پرستار می خواستند، من با شرط اینکه 24 ساعته باشد پذیرفتم و آنها از خدا خواستند، با پدرم حرف زدند و قرار شد حقوق مرا به پدرم بپردازند، من هم اعتراضی نداشتم، چون حداقل درآرامش زندگی می کردم، آن خانواده بعد از سه ماه گفتند ما ظاهرا حقوق کمی برای تو در نظر گرفتیم و به پدرت دادیم، درحالیکه حقوق تو، حداقل دو برابر است و بقیه اش را به خودت میدهیم. توصیه می کنیم که حساب پس اندازی در بانک باز کنی. من بلافاصله آنرا انجام دادم، آنها می گفتند تو باید در آینده مادرت را هم نجات بدهی، چون آنقدر ستم دیده که انگار همه استخوانهایش خورد شده است.
هر بار که بدیدار مادرم می رفتم، پدر می گفت چرا حقوق ات را اضافه نمی کنند؟ من هم خیلی سریع می گفتم یکی دو بار اعتراض کردم گفتند اگرجای دیگر حقوق بیشتری می دهند برو آنجا! با گفتن این جمله دهان پدرم را می بستم.
پسرک آن خانواده نیاز به مراقبت های 24ساعته و دلسوزانه داشت که من با همه وجود در خدمت اش بودم، تا آنجا که پسرک بکلی روحیه اش عوض شد و خیلی ازحرکات که قبلا از خود نشان نداده بود، بروز داده و سبب خوشحالی پدر ومادرش شد. این رویدادها علنی شد تا روزی که آن خانواده تصمیم به سفر به کانادا گرفتند، با من حرف زدند، آنها گفتند ما تو را با خود به کانادا می بریم، تا برای همیشه از این پدر و این فضا دورباشی، حتی امکان تحصیل داشته باشی، برای خود زندگی مستقلی بسازی. گفتم من از خدا می خواهم، ولی مادرم را چه کنم؟ گفتند ما برای مادرت کاری از دستمان برنمی آید، ولی شاید در آینده خودت اقدام کنی و او را هم نجات بدهی، ولی امروز فقط به فکر خودت باش.
گفتم چطور اجازه پدرم را بگیرم؟ گفتند ما قول ارسال حقوق ات را از کانادا میدهیم، مسلم بدان قبول می کند. اتفاقا فردای آنروز مادر این پسرک با پدرم حرف زد و پدرم تقاضای 6 ماه حقوق پیشاپیش کرد، آنها پذیرفتند و به او پرداختند و با اجازه پدرم گذرنامه گرفتم و به سوی دنیای تازه ای پرواز کردم. همه وجودم پر از هیجان بود، بیشتر از همه به فکر مادرم بودم، که او روزی از آن جهنم رها کنم. به ونکوور آمدیم، هر لحظه زندگی در این شهر برای من با هیجان و شور و امید همراه بود، هرجا که قدم می گذاشتم، با خود می گفتم روزی با مادرم به اینجا می آیم و روزی مادرم را از آن سیاهچال به سرزمین آزادی می آورم.
به تشویق و توجه آن خانواده، ضمن پرستاری از آن پسرک که حالا مثل پسر خود من شده بود، وابستگی شدید او به من و دلبستگی من به او زندگی مرا پر کرده بود بعد از ظهرها هم به کلاس میرفتم، از کلاس زبان شروع کردم، بعد هم رشته پرستاری را دنبال نمودم.
دورادور نگران مادر بودم، با او تلفنی حرف میزدم، برایش پنهانی، پولی حواله می کردم ظاهرا حقوق ماهانه ام نیز به پدرم حواله میشد. تا مادرم از بیماری قلبی اش گفت. پدرم می گفت خیلی خرج دارد، من یکباره ناخودآگاه گفتم اگر به کانادا بیاید مجانا عمل اش می کنند پدرم گفت چطوری؟ گفتم شاید بتوانم برایش ویزای موقت بگیریم. گفت بلافاصله بر می گردد؟ گفتم چه بخواهیم و چه نخواهیم اورا برمی گردانند. گفت پس برایش اقدام کن، اگر بتوانیم با هم بیائیم خیلی بهتر میشود، گفتم در چنین شرایطی این خانواده دیگر به من حقوقی نمی پردازند گفت پس همین مادرت را ببرکافی است.
اصلا پیش بینی نمی کردم بتوانم این چنین آسان اجازه سفر مادرم را بگیرم، تا ماه بعد هزینه گذرنامه اش را پرداختم و پرونده پزشکی اش را هم بیک دکتر آشنا دادم، گفت ناراحتی مادرت در حدی نیست که بتوان ویزا گرفت. مگر اینکه یک متخصص داخل ایران، مسئله را بزرگتر جلوه بدهد و پرونده محکم تری تهیه کند. من از طریق یکی دو همکلاسی هایم در کالج که پدرش در ایران جراح بود، اقدام کردم و این مسئله هم حل شد. ولی تا مادرم به ونکوور وارد شود، درست 9 ماه طول کشید.
مادرم را که دیگر چیزی از او باقی نمانده بود، درفرودگاه تحویل گرفتم باورکنید 2 هفته طول کشید تا او جان بگیرد این خانواده نهایت محبت و کمک را به من کردند تا مادرم را در یک بیمارستان بستری کنیم و امکان عمل جراحی اش را فراهم سازم. البته تا روز عمل مادرم درست 4 ماه تحت یک برنامه غذایی خاص بود، که قوت بگیرد و تحمل مراحل عمل را داشته باشد و آن روز که تحت عمل قرار گرفت من 7 ساعت پشت در اتاق ماندم تا خبر خوش عمل را از زبان پرستار مهربان کانادایی شنیدم و او را هیجان زده بغل کرده و بوسیدم و چند روز بعد پزشکان از من پرسیدند این جای زخمها و سیاهی های بدن مادرت از کجا می آید؟ و من گفتم از کتک های پدرم است، آنها گفتند چرا شکایت نمی کنی؟ گفتم پدرم در ایران است.
در این میان این خانواده، یک بخش کوچکی از خانه را با تغییرات و ریمادل کرده برای من یک یونیت مستقل کرده اند ومادرم درون آن انگار در بهشت زندگی می کند، در این مدت مرتب از من می پرسید، من باید برگردم؟ نمیشه من بر نگردم؟
گفتم راه حلی وجود دارد، آنهم طلاق غیابی است، گفت چگونه؟ گفتم به دادگاه مراجعه می کنیم، ماجرای کتک ها و بدن مجروح سیاه شده ات را نشان میدهیم، آنها حکم طلاق را صادر می کنند، گفت بهمین آسانی؟ گفتم مطمئن باش راه حل هایی وجود دارد من با یک وکیل حرف زدم، پیشنهاد پناهندگی انسانی داد، عجیب اینکه زودتر از حد تصورما این پناهندگی و بعد هم طلاق غیابی انجام شد، البته 8 ماه طول کشید ولی به نتیجه دلخواه رسید.
پدرم یک شب زنگ زد و هرچه فحش بود نثار من کرد و گفت یکروز با دست خودم سرت را می برم، گفتم اگر دستت رسید حتما این کار را بکن.
بعد از سالها صورت مادرم باز شد، صدای خنده اش همه جا پیچید و با عشق شروع به آشپزی برای این خانواده کرد غذاهایی پخت که چاشنی اش عشق و سپاس بود، و خانواده چنان به این غذاها عادت کردند، که بکلی دور غذاهای بیرون را خط کشیدند.
من بعد از گرین کارت و یافتن یک شغل نیمه وقت با یک خواستگار خوب روبرو شدم، ولی اولین شرط من پرستاری روزانه از آن پسرک معصوم بود، با اینکه خانواده اصرار داشتند من شانس ازدواج را از دست ندهم، من نپذیرفتم ولی خوشبختانه خواستگار با آشنایی با این خانواده و دیدار از پسرشان رضایت داد.
در تدارک ازدواج بودم، که یکروز زنگ خانه را زدند و من با پدرم روبرو شدم، شدیدا شکسته و پیر با یک واکر جلوی در لرزان ایستاده بود. باور کنید ترسیدم، گفت نترس، من دیگر قدرتی ندارم، من یک آدم نحیف و بدبخت هستم گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت به شما پناه آوردم، گفتم جای شما اینجا نیست، مادرم شما را ببیند سکته میکند.
در همان حال از خانه بیرون آمدم، او را سوار بر اتومبیل کرده و بیک متل بردم و برایش اتاقی گرفتم و پولی هم روی میز گذاشتم و گفتم بهتر است شما برگردید ایران.
من به خانه برگشتم ولی افکارم بهم ریخت. به مادرم حرف نزدم، به آن خانواده ماجرا را گفتم، آنها تصمیم را به من واگذاشتند و من امروز قصه ام را برای شما ایمیل کردم، تا هرچه زودتر به من بگوئید چکنم؟ من از پذیرش او می ترسم و از راندن او هم دلم می لرزد و واقعا نمی دانم چکنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا