داستان های واقعی

از ایران که بیرون آمدم،

از ایران که بیرون آمدم،

از ایران که بیرون آمدم، مدتی در دبی و بعد هم ترکیه سرگردان بودم، چون جدایی از همسرم نازنین مرا سرگشته کرده بود، من و نازنین 11 سال با هم زندگی خوبی داشتیم و به مجرد سفر برادرانش به ایران، چنان وسوسه سفر به امریکا شد، که همه عهد و پیمان های زناشویی مان را فراموش کرد، چون من سالها پیش بخاطر یک دوره اقامت غیرقانونی در امریکا و بقولی عبور از زمان مجدد ویزایم، امکان سفر نداشتم، ولی نازنین تصمیم خود را گرفته بود و بعد ازدو ماه بحث گفت من میروم و تو هرگاه توانستی به من بپیوند. که من چون می دانستم به این زودیها ممکن نیست، ترجیح دادم از او جدا شوم و او انگار در انتظار همین حرف بود. خیلی راحت طلاق گرفت و دخترم رویا را هم با خود برد.
من با رفتن آنها احساس تنهایی و بیکسی عجیبی می کردم، دیدم دیگر تحمل ماندن در ایران را ندارم، چون هرگوشه شهر و خانه ، محله ما با خاطره ای از رویا و نازنین همراه بود.
پدر و مادر و برادرم خیلی سعی کردند برای من همسر تازه ای دست و پا کنند، ولی من همه ذهنم از زندگی گذشته ام پر بود. خوشبختانه سرمایه کافی داشتم، زندگی در دبی و بعد ترکیه مرا تا حدی آرام کرد، با دوستان جدیدی آشنا شدم، درمیان آنها خانم معلم زیبا و خوش اندامی بنام ژاله توجه مرا جلب کرده بود، ولی ژاله انگار در انتظار کسی بود. با یکی از اطرافیان او در هتل حرف زدم گفت ژاله در ایران نامزد دارد، طرف قرار است بیاید، ولی درست 6 ماه است که او را سرکار گذاشته و هر روز بهانه ای می آورد. من یکروز جرات پیدا کردم و با ژاله حرف زدم و گفتم اگر نمی توانم دوست تو باشم می توانم برادر خوبی برایت باشم. کمی جا خورد و گفت در این شرایط برادر چه بدردم می خورد؟ ولی سه روز بعد سر میز صبحانه من آمد و از همان روز ما هفته ای دو سه روز به سینما و خرید می رفتیم، او برای مادر و خواهران خود سوقات می خرید و به مسافران ایران میداد تا بدست شان برسانند، من هم با تشویق او برای پدر و مادر و برادرم هدایایی می فرستادم تا سرانجام یک روز در چشمان ژاله خواندم که بکلی دل از آن نامزد چند ساله بیوفا کشیده است و برای اولین بار مرا بوسید و سر به سینه ام گذاشت. من طی 3 ماه عمیقا ژاله را شناختم و تصمیم به ازدواج گرفتم که ابتدا او عقیده داشت هنوز زود است ولی بعد رضایت داد و ما زن و شوهر شدیم و برای سفر به آلمان اقدام نمودیم. چون ژاله به زبان آلمانی و انگلیس تسلط داشت، بارها برای ترجمه با خیلی از ایرانیان به کنسولگری ها رفته بود و او را می شناختند و وقتی برای ویزای آلمان اقدام کردیم، سریع تر از آنچه تصور می رفت ویزا گرفتیم و راهی شدیم. ژاله در آلمان دو دوست قدیمی داشت که کمک مان کردند و ژاله خیلی زود بعنوان مترجم در دفتر پناهندگان سیاسی بکار پرداخت و من با وجود سابقه حسابداری بدلیل آشنایی به مکانیکی و رنگ کاری اتومبیل، شغلی پیدا کردم و هر دو بعد از دو سال اقامت گرفتیم.
من و ژاله سخت کار می کردیم و هر دو با وجود علاقه به بچه دارشدن، بدلیل مشغله کاری هنوز آمادگی نداشتیم، چون از دیدگاه ما یک بچه در آغاز زندگی نیاز به پرستاری و نوازش شبانه روزی پدر و مادر داشت و در اطراف خود بچه های سرگشته وغمگین بسیاری را می دیدیم که پدر ومادرها آنها را حتی ساعتها درون آپارتمان ها با یک تلویزیون و یک مشت اسباب بازی و خوردنی رها می کردند و می رفتند و بچه هایی که وقتی بزرگ می شدند، از خانه و کاشانه فراری بودند و برخی نیز اسیر اعتیاد و عشق های نافرجام می شدند.
من و ژاله با کار سخت حداقل 14 ساعت در روز، آپارتمان نوساز دو خوابه ای خریدیم و دل مان خوش بود که پدر مادرها و برادران و خواهران خود را مهمان می کنیم.
همان سالها، دوستان خوبی هم پیدا کردیم از جمله هوشنگ که در کار ریمادل کردن خانه ها و دکور داخلی بود، او وهمسرش محبوبه کار و بارشان سکه بود، مرتب در خانه خود پارتی می دادند و من و ژاله هم پای ثابت این پارتی ها بودیم. هوشنگ در طی دو سال ترتیب اقامت دو برادر ژاله و برادر مرا در آلمان داد، ترتیب تحصیل آنها را در دانشگاه داد و بدلیل اینکه خانه بسیاری از سفیران و کارمندان پلیس و اداره مهاجرت را ریمادل کرده بود با آنها دوست و صمیمی بود و هرچه از آنها می خواست برایش انجام می دادند.
من و ژاله هم در دو سه مورد مربوط به پناهندگان یا تعمیر اتومبیل به فامیل و دوستان هوشنگ خیلی خدمت کردیم، ولی بجرات او بیشتر از ما به داد ما و فامیل و آشنایان مان رسید و یکبار که پدرش در ایران سکته کرد و به بیمارستان انتقال یافت من از طریق بهترین دوستم ترتیب عمل جراحی پدرش را دادم و همه فامیل من شب و روز از او مراقبت می کردند بطوری که مرتب به هوشنگ زنگ می زد و می گفت اگر این فرشته ها نبودند، من از این عمل ها جان سالم بدر نمی بردم. آخرین شاهکار هوشنگ نجات برادر ژاله از یک زندان حتمی بود، چون او را به اشتباه به اتهام سرقت از فروشگاه دستگیر کردند درحالیکه او گناهی نداشت ولی دو سه نژادپرست علیه اش شهادت دادند و هوشنگ شبانه با کمک یک افسر پلیس آشنا او را نجات داد.
یادم هست یکروز غروب،هوشنگ زنگ زد و گفت به کمک من نیاز دارد، من بلافاصله به سراغش رفتم، گفت همسرش به سفررفته و خواهرش شب به سراغ او آمده و به شدت مست کرده و از پله ها سقوط کرده و اینک احساس میکند که در کومای کامل است و اگر پلیس را خبرکند، اولا او را دستگیر می کنند و بعد هم وقتی همسرش بفهمد، کار بالا می گیرد و طلاق و از هم پاشیدن شدن زندگی شان حتمی است. من که خود را عمیقا مدیون هوشنگ می دانستم گفتم من چه کاری ازدستم بر می آید، گفت مرا کمک کن، او را از اینجا خارج کنیم، بعد هم او را در یک منطقه خلوت گوشه ای بگذاریم و به پلیس زنگ بزنم تا او را به بیمارستان ببرند.
من دیدم چاره ای ندارم، با او همراه شدم و دور از شهر، او را کنار یک جاده خلوت گذاشتیم و هوشنگ با تلفن کناره جاده به پلیس خبرداد و هر دو به سرعت از آنجا دور شدیم. من در بازگشت احساس عذاب وجدان می کردم و حتی دو سه بار به هوشنگ گفتم اگر خواهر همسرت مرده باشد چی؟ اگر بموقع او را پیدا نکنند و بعد بمیرد چی؟ گفت نگران نباش، او نمرده، پلیس هم خیلی زود خود را میرساند.
راستش بعد از آن شب من بکلی اززندگی هوشنگ کنار کشیدم، تلفن خود را عوض کردم و یک ماه بعد بدنبال ماموریت ژاله ما به فرانکفورت رفتیم، و من در یک تعمیرگاه آشنا شریک شدم. باورکنید با همه وجود از هرگونه ارتباط با هوشنگ و اطرافیان اش پرهیز می کردم، گرچه او هم با من در ارتباط نبود و من خبر نداشتم سرانجام برسرخواهرزنش چه آمد.
4 سال گذشت همه خانواده در فرانکفورت متمرکز شده بودیم. تا یکروز در فروشگاه بزرگ شهر من با مرسده همسر هوشنگ روبرو شدم، ابتدا پرسید چرا شما ناگهان غیب تان زد؟ چرا دور ما را خط کشدید؟ مگر از ما بدی دیدید؟ من سعی کردم به او بفهمانم که گرفتاری های کاری ما را به آنجا کشاند بعد هم بیماری پدرم سبب شد مدتی با کسی رفت و آمد نداشته باشم، مرسده گفت من هم چند سالی سرگشته بودم، خواهرم زیبا را در کنار یک جاده مرده پیدا کردند، پلیس گفت او را به شدت کتک زده و حتی به او قرص های مخدر سنگین خورانده بودند. من از شنیدن این حرفها کاملا جا خوردم، بدون اختیار پرسیدم هوشنگ چه حالی دارد؟ مرسده متعجب پرسید چرا این سئوال را کردی؟ گفتم منظوری نداشتم بهرحال خواهر شما بود، او هم مسلما به شدت ناراحت شده، مرسده گفت از سئوال شما من گیج شدم، بعد هم بدون خداحافظی رفت.
من آن شب تا صبح بیدار ماندم ولی آرامش خود را از دست داده ام، من تازه می فهمم که هوشنگ بلایی سر آن زن آورده است، من واقعا نمی دانم چکنم؟ آیا حقیقت را به مرسده بگویم؟ به پلیس مراجعه کنم؟ وضع خودم چه میشود؟ ایا من هم شریک جرم به حساب می آیم

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا