آنروزکه با مژده ازدواج کردم، هیچگاه درباره برادران شرورش فکر نکرده بودم،
آنروزکه با مژده ازدواج کردم، هیچگاه درباره برادران شرورش فکر نکرده بودم،
آنروزکه با مژده ازدواج کردم، هیچگاه درباره برادران شرورش فکر نکرده بودم،فقط می دانستم که محله را همیشه قرق می کنند وکسی جرات ندارد کوچکترین ضربه ای به فامیل شان بزند، من هم با خودم گفتم از این امتیازات من هم بهره می برم.
بعد از ازدواج هربار که من و مژده بدلیلی کارمان به جر و بحث می کشید برادران اش خط و نشان می کشیدند و می گفتند مژده ته تغاری خانواده است، باید هوایش را داشته باشی، مگر اینکه از جان خودت سیرشده باشی! این وضع ادامه داشت تا یکروز مژده تلفن را برسرم کوبید، من هم در اوج عصبانیت، به صورتش مشت زدم وهمان شب برادرانش بجان من ریختند و آنقدر مرا کتک زدند، که کارم به بیمارستان کشید، بدلیل خواهش مادر مژده من شکایت نکردم و گفتم چند نفرغریبه با من چنین کردند. اما بعد ازآن حادثه، من تصمیم گرفتم ازمژده جدا شوم. بازهم برادران غیرتی اش مرا تهدید کردند، ولی من تصمیم خودم را گرفتم وبا کمک عموی بزرگم که بازپرس دادسرا بود، طلاق را یکسره کردم و برای فرارازدردسرهای بعدی، سریعا از ایران بیرون آمدم، 3ماه درترکیه سرگردان بودم تا با یک خانواده هموطن آشنا شدم، که راهی اسپانیا بودند، دو هفته زندگی در یک هتل ما را بهم نزدیک کرد و بعد هم آنها که ازطریق دوستان و فامیل دعوت نامه از اسپانیا داشتند مرا هم به طریقی با خود همراه کرده وبه اسپانیا بردند. خانواده منطقی، خانواده مهربان و اصیلی بودند، مرا چون یک عضو خانواده زیرچتر حمایت خود داشتند، تا یک شب در یک رستوران، وقتی دو جوان مست مزاحم یک دخترجوان شده بودند من به حمایت ازاو جلو رفتم، بدلیل آشنایی با فنون کاراته، هر دو جوان را نقش زمین کردم، آن دخترخانم خیلی تشکرکرد وبه من یک کارت داد تا به او تلفن بزنم، بعد ازچند لحظه، همان دوستان مهربان به من خبردادند که آن دختر را دوسکیوریتی گارد با خود بردند، انگار ازیک خانواده ثروتمند بودند، من گفتم شاید درآینده شغلی هم بمن بدهند. دو سه روزی گذشت، من این پا اون پا می کردم، که به آن دخترخانم زنگ بزنم یا نه؟ چه بگویم؟ سرانجام یکروزغروب زنگ زدم، مارینا خیلی خوشحال شد و مرا به یک رستوران دعوت کرد، من دو ساعت بعد آنجا بودم فهمیدم که با دو تا سکیوریتی آمده، ولی بروی خودم نیاوردم، کلی باهم حرف زدیم، ماجرای زندگیم را برایش تعریف کردم، خیلی خندید و گفت دلم میخواهد تو را به خانواده ام معرفی کنم، چهره تو برایم خیلی آشناست، شاید باور نکنی انگار تو را سالهاست می شناسم، ولی چون خانواده ام از آن خانواده های درباری و اشرافی قدیمی هستند، پدرم فقط افرادی را به حریم خانه راه میدهد که سابقه ای شبیه به خودمان داشته باشد، به نوعی از خانواده های اشرافی باشد. آیا خانواده تو هیچ سابقه ای دراین زمینه دارند؟ گفتم پدرم مدتی دربیمارستان دربار کار می کرد و عکس هایی با درباریان دارد گفت همین کافی است من تو را بعنوان یک عضو خانواده اشرافی وابسته به دربارسابق ایران معرفی می کنم. خندیدم و گفتم اگرمچ من باز شد چی؟ گفت کنجکاوی نمی کنند، همین که عکس ها و مدارک پدرت را ببینند کافی است.
راستش شنیدن این حرفها هم برایم هیجان انگیز بود وهم اینکه دلم شورمیزد که دچار بن بستی نشوم، آبرویم نرود. بعد از 3جلسه دیدارمارینا همه چیزرا درمورد خانواده خود و پدرش برایم توضیح داد. من آخر هفته بعنوان مهمان وارد خانه آنها شدم، راستش را بخواهید از آن همه تشریفات ترسیدم، من با خانه وخانواده ای روبرو شدم که درفیلم ها دیده بودم، ولی این را می دانستم که مارینا به من دلبستگی پیدا کرده و به هر دلیلی و بقول دوستانم شاید شباهت به یک عشق قدیمی، نامزد سابقش، هرچه بودکه شانس با من بود و وارد یک جمع اشرافی شدم، در اولین دیدار، پدر مارینا با تردید با من روبرو شد، ولی من رعایت همه چیز را کردم و چنان خودم را نشان دادم که واقعا از یک خانواده اشرافی هستم.
من برای اینکه شرایط موجود خودم را توجیه کنم، برایشان گفتم بدلیل فشارهای دولتی درایران و مرگ پدرم، من از ایران فرارکردم چون همه زندگی و ثروت ما را مصادره کردند و من با دست خالی به اسپانیا آمدم، من زیرچشمی می دیدم که حتی شیوه غذا خوردن من هم زیرنظراست، تا کم کم مرا پذیرفتند و دریکی ازدفاتر پدر مارینا، یک شغل مدیریت به من دادند، چون زبان انگلیسی ام خوب بود، به فراگیری اسپانیش هم پرداختم و بدلیل استعداد درفراگیری زبان طی 3ماه راحت حرف میزدم.
من دراین فاصله به یک آپارتمان شیک نقل مکان کردم، مارینا بعنوان نامزد من معرفی شد و درشرایطی که نمی خواستم دوستان هموطنم را درجریان همه چیز بگذارم، آنها راهی امریکا شدند ولی قراردیدارهای بعدی را گذاشتیم.
من وماریا بهم دلبسته شدیم، من هرروز با امکانات تازه ای در جمع فامیل او روبروبودم و پدر مارینا بدون اینکه من خبرداشته باشم دو سه نفر را بعنوان یک معامله بزرگ به سراغ من فرستاد که ظاهرا حاضر بودند پول کلانی به من بدهند تا من آن معامله را به امضای پدر مارینا برسانم ولی من هرآنچه می گذشت به اطلاع پدرمارینا می رساندم و از میلیونها رشوه پشت پرده گذشتم چون اصلیت من چنین بود و این آزمایش سبب شد تا پدر مارینا مرا بعنوان یکی از مشاوران ارشد خود برگزیند.
درآستانه ازدواج قرارگرفتیم و من درآن مرحله می خواستم همه واقعیت های زندگی خود را با پدر ومادر مارینا درمیان بگذارم چون درواقع پدرم کارحسابداری بیمارستان دربار بود و خانواده ام یک خانواده متوسط بودند با درباریان کاری نداشتند و اینک من وارد یک خانواده اصیل و اشرافی شده بودم و احساس میکردم روزی واقعیت های پشت پرده رو میشود و من دربرابراین خانواده شرمنده خواهم شد.
با مارینا حرف زدم، همزمان برای انجام معامله ای به لس آنجلس آمدم. فضای این شهر بدجوری مرا تحت تاثیرقرارداد، دیدن مجلات ایرانی، روزنامه ها، رادیو تلویزیون ها، مغازه ها، رستورانها احساس ایرانی بودن مرا تقویت کرد وقتی به زندگی یکسال اخیر خود فکر کردم دیدم پراز تشریفات، پرازقراردادهای اشرافی و درباری، انگاردریک زمان دیگر زندگی می کردم، به مارینا زنگ زدم و گفتم حقیقت را بخواهی من باورهای زندگی قراردادی و رسمی هیچ هماهنگی ندارم. اگربراستی مرا دوست داری، بیا امریکا، بیا امریکا، با هم ازدواج کنیم. یک زندگی دوراز آن تشریفات بسازیم، درضمن من دلم میخواهد پدرت همه چیزرا درباره گذشته و فامیل من بداند.
مارینا بشدت ناراحت شد و گفت بازگویی این واقعیت ها، پدرم را به شدت عصبانی می کند، اعتمادش نسبت به من از بین میرود، به من اجازه نمیدهد تو را یک دروغگو بحساب می آورد و بهتراست برگردی و هماهنگ با خانواده پیش بروی من اینک مانده ایم چکنم من بعنوان یک ایرانی ساده نمیتوانم آن همه تشریفات را تحمل کنم، مارینا را دوست دارم، ولی دچار بن بست شده ام.