اخبار کاناداداستان های واقعی

آن لحظه ای که ورقه رسمی ازدواج را امضا کردم، به تامیلا قول دادم، همه عمر به او وفادار می مانم،

آن لحظه ای که ورقه رسمی ازدواج را امضا کردم، به تامیلا قول دادم، همه عمر به او وفادار می مانم،

آن لحظه ای که ورقه رسمی ازدواج را امضا کردم، به تامیلا قول دادم، همه عمر به او وفادار می مانم، از او مراقبت می کنم برای بچه هایمان بهترین پدر خواهم بود، او هم قسم خورد، فداکارترین و نجیب ترین زن دنیا خواهد بود.
من تامیلا راکه با شخصیت ترین دختر فامیل بود، سالها زیرنظر داشتم، من از 18 سالگی بدنبال رابطه با دخترها بودم و در 30 سالگی به جایی رسیدم که با خود گفتم دیگر بس است، باید برای خود یک زندگی بسازم. چون شغل پردرآمدی داشتم زمانی من به خواستگاری تامیلا رفتم، که او در آستانه خروج از ایران بود، پدرش می گفت میخواهد تحصیلات خود را ادامه بدهد. من گفتم برای آینده من هم چنین قصدی دارم، با هم از ایران میرویم و باهم ضمن کار تحصیل می کنیم.
پدرش 3 جلسه با من حرف زد و وقتی خیال اش راحت شد که من بعد از هوسبازیها و بازیگوشی های نوجوانی، قصد تشکیل خانواده دارم رضایت خود را اعلام کرد.
پدر تامیلا ترتیب ازدوج ما را داد و بعد هم گفت ترتیبی میدهم که برادرم برایتان یک آپارتمان بخرد وهمه امکانات را در اختیارتان بگذارد، از طریق کار در کمپانی اش برایتان گرین کارت تهیه کند و شما امکان تحصیل هم بدست آورید.
من آنروزها روی ابرها پرواز می کردم، چون صاحب یک زن ایده آل و خانواده مهربان و دست و دلبازی شده بودم، که از هیچ کمکی دریغ نداشتند ما به نیویورک آمدیم، با توجه به مقدمات انجام شده، ضمن کار، هر دو تحصیل را هم شروع کردیم، که البته من نیاز به تبدیل مدارکم به استاندارهای اینجا بود، که مدت یکسال هم باید دوره ای را می گذراندم.
زندگی من و تامیلا خیلی زودتر از آنچه تصورمیرفت سرو سامان گرفت، همان سال اول صاحب دو دختر دوقلو شدیم، که مثل دو تاعروسک بودند عشق دیدار آنها مرا خیلی سریع روانه خانه میکرد. عموی تامیلا برای راحتی خیال ما، ترتیبی داد تا روزها دوقلوها را به همسرش می سپردیم، که عاشق بچه بود. حتی غروب ها هم حاضر نبود دل از آنها بکند و درواقع بچه ها در بهترین شرایط با مهر و نوازش و تربیت یک زن تحصیلکرده بزرگ می شدند.
بعد از 7 سال یک خانه زیبا خریدیم و با دوستان تازه ای رفت و آمد شروع کردیم، تامیلا بیشتر از من کار می کرد می گفت میخواهم آینده بچه ها را تضمین کنم، بهمین جهت گاهی من بچه ها را به خانه بر می گرداندم، دو سه ساعتی منتظر می ماندم تا تامیلا می آمد. این کار سخت، تا حدودی روی روابط ما هم تاثیر گذاشته بود، تامیلا شبها خسته وکوفته به بچه ها رسیدگی می کرد و بعضی شبها هم با گریه آنها از خواب می پرید و با هر ترفندی بود، آنها را می خواباند درحالیکه من درخواب عمیقی فرو رفته بودم.
من کم کم به سراغ دوستان تازه رفتم، گاه از تامیلا اجازه می گرفتم که با دوستان خود به کلاب بروم، او هم رضایت می داد در همان مسیر، دوستان مجرد با خود دوست دخترهای جدید می آوردند، به من هم تعارف می کردند، من ابتدا مقاومت می کردم، ولی بمرور وسوسه می شدم، با مشروب وبدمستی وبوسه شروع شده به جای باریک هم کشیده شد. من وقتی بخود می آمدم، شرمنده می شدم و در بازگشت به خانه خجالت می کشیدم بروی تامیلا نگاه کنم، ولی این وضع عادتم شد.
در کوران کار و زندگی و بزرگ کردن بچه ها، تامیلا دچار سرطان سینه شد، او در اصل از مادرش به ارث برده بود، دو عمل جراحی و شیمی درمانی و دوران نقاهت، بکلی شیرازه زندگی ما را از هم پاشید. تا آنجا که تامیلا به من می گفت با دوستانت برو مسافرت، اینقدر درکنار من مریض و در هم ریخته نمان که روانی بشوی من هم متاسفانه از جاده صداقت و نجابت خیلی دور شده بودم و نیازی به تعارف و تشویق او نبود، در آن روزها بارها جلوی آینه از خودم خجالت می کشیدم، فکر می کردم من یک مرد فاحشه هستم، که لیاقت زندگی با تامیلا این زن نجیب و وفادار و استثنایی را ندارم.
من در پشت پرده با یکی از دوستان خود، آپارتمانی اجاره کرده و بیشتر بعد از ظهرها و بخشی از شب وآخر هفته ها را در آنجا با دوست دخترهای خود می گذراندیم که یکبار یکی از آنها دچار مسمومیت شدید شد و کار به آمبولانس و بیمارستان کشید و بعد آن خانم فوت کرد پلیس به در آپارتمان آمد و در پی کشف زندگی پشت پرده ما بود، که خوشبختانه دوستم به آب و آتش زد و گفت این آقا متاهل است و مهمان من بود. در این ماجرا هم دخالتی ندارد، پلیس آدرس مرا از گواهینامه ام برداشت و یکروز غروب به درخانه من آمد، تامیلا هم حاضر بود، من سعی کردم وانمود کنم، به دیدار دوستم رفته بودم که این حادثه پیش آمد، چون دوستم هم یک هفته بازداشت شده و بعد بدلیل اثبات بیگناهی خود آزاد شد ولی پلیس همچنان پیگیر ماجرا بود.
آن شب بر چهره تامیلا ترس و نا امیدی بسیاری دیدم، گفت اگر تو مرد هرزه و بدکاره باشی، من خودم را می کشم. من بغل اش کرده وگفتم من بتو قسم خورده ام، من همیشه بپای تو می نشینم، ما دو دختر داریم، که باید بزرگ شان کنیم، باید شاهد رشد و ترقی و خوشبختی شان باشیم.
از آن شب تصمیم گرفتم برای مدتی دور دوستان را خط بکشم، چون از این دردسرها به شدت می ترسیدم و نمی خواستم به تامیلا هم اذیتی برسد. با وجود اصرار دوستانم به وسوسه های مختلف من دیگر از حیطه زندگی آنها دور شدم بیشتر اوقات را درخانه بودم از سر کار برای خرید می رفتم و بعد هم کنار تامیلا و بچه ها همه وقتم را می گذراندم، تامیلا خیلی خوشحال بنظر می آمد، خوشبختانه درمان ها اثر گذاشته بود و تقریبا سرطان ریشه کن شده بود، ولی پزشک معالج اش به من گفت اگر حادثه ای، شوک بزرگی، مصیبتی، جدایی و مرگ و میری در زندگی تامیلا پیش آید، امکان عودت بیماری وجود دارد، باید او را در محیطی آرام و بدون دغدغه نگه دارید، باید به او عشق بسیار بدهید. من هم واقعا چنین قصدی داشتم.
یادم هست یکی از دوستانم خبرداد که در ساحل کنکون جنوب مکزیک مراسم عروسی خود را برگزار میکند واز من و تامیلا دعوت کرد در آن مراسم باشیم و حتی گفت تو درواقع ساقدوش من هستی، ما هم پذیرفتیم و برنامه خود را تنظیم کردیم چون بچه ها را هم با خود می بردیم. درست شب قبل از سفر بچه ها به شدت سرما خورده و دچار تنگی نفس شدند، من می خواستم به دوستم زنگ بزنم و بگویم قادر به آمدن نیستیم ولی تامیلا اصرار کرد من بروم، او مراقب بچه ها خواهد بود، دوستانش هم به کمک می آیند.
علیرغم میل خودم به این مراسم رفتم، در نیمه های شب من دچار حالتی شبیه مسمومیت شدم، یکی از مهمانان پزشک بود، بعد از معاینه من توصیه کرد به بیمارستان محلی بروم که من بلافاصله خودم را به بیمارستان رساندم، انواع آزمایشات بروی من انجام شد، چون تهوع و سرگیجه و درد شدید و کم شو شدن چشمهایم آنها را نگران کرده بود، من آن شب تا صبح در بیمارستان ماندم و حالم کمی بهتر شد، قرار گذاشتیم که نتیجه آزمایشات را برای من ایمیل کنند.
من دو روز بعد به خانه برگشتم و یک هفته بعد یک سری جواب آزمایشات آمد و بعد از 10 روز بقیه آمد که همراه آن نامه ای بود که اطلاع می داد من ویروس HIV دارم. باید هرچه زودتر به یک مرکز ویژه مراجعه کنم.
این نتیجه آزمایش مرا بکلی از پای انداخت… نمی دانستم چکنم، الان دو هفته است سرگردانم، هفته آینده سالگرد ازدواج مان و تولد دو قلوهاست نمی دانم واقعیت را به تامیلا بگویم، که میدانم زندگیم از هم می پاشد،

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا