داستان های واقعی
-
با شهریار که آشنا شدم، 29 ساله بودم و شهریار 42ساله ولی خیلی زود بهم آمیختیم،
با شهریار که آشنا شدم، 29 ساله بودم و شهریار 42ساله ولی خیلی زود بهم آمیختیم،من در یک شاپینگ سنتر…
بیشتر بخوانید » -
من و 5 تن از دوستان صمیمی ام تصمیم گرفتیم
من و 5 تن از دوستان صمیمی ام تصمیم گرفتیمبه بهانه حضور دریک کنسرت درترکیه، با موافقت خانواده از ایران…
بیشتر بخوانید » -
مادر نامهربان بعد از سالها ما را طلب کرد
مادر نامهربان بعد از سالها ما را طلب کرد درگیری های پدرومادر، من و خواهربزرگ و برادر کوچکم را همیشه…
بیشتر بخوانید » -
دربدر بدنبال کار می گشتم، درواقع همه خانواده دنبال کار بودیم.
دربدر بدنبال کار می گشتم، درواقع همه خانواده دنبال کار بودیم.ما بعد از 21 سال زندگی در اسکاندیناوی، یکروز همه…
بیشتر بخوانید » -
!دکترگفت تو عقیم هستی
!دکترگفت تو عقیم هستی بعد از یک دوره نامزدی نافرجام با یک دخترکانادایی، خانواده مرا تحت فشار گذاشتند، که یا…
بیشتر بخوانید » -
من از یک پدر ومادری هستم که همه زندگی شان درخوشی و لذت می گذشت
من از یک پدر ومادری هستم که همه زندگی شان درخوشی و لذت می گذشت.من 4ساله بودم که به امریکا…
بیشتر بخوانید » -
داماد عجیب ایرانی ما –
داماد عجیب ایرانی ما – دراولین سالهای کوچ ایرانیان به امریکا، بدلیل فرار از محدودیت ها و تغییرات اجتماعی، ما…
بیشتر بخوانید » -
زندگی ما همیشه شلوغ بود، درایران که بودیم،
زندگی ما همیشه شلوغ بود، درایران که بودیم،بدلیل اینکه پدرم 6 برادر و 4خواهر داشت همیشه دورو برما پرازفامیل بود.…
بیشتر بخوانید » -
عصبانیت های ناگهانی کار دستم داد
عصبانیت های ناگهانی کار دستم داد با شعله دوست دخترم به یک کافی شاپ رفته بودیم، حرف از نوع لباس…
بیشتر بخوانید » -
برای اولین بارکه من جولی را دیدم، محو زیبایی اندام و صورت و چشمانش شدم
برای اولین بارکه من جولی را دیدم، محو زیبایی اندام و صورت و چشمانش شدم.من تازه از ایران آمده بودم…
بیشتر بخوانید »