دو معشوق خجالتی
والدین هر دو حتی قبل از به دنیا آمدن شان همدیگر را می شناختند. دوست های صمیمی خیلی قدیمی. هر دو به یاد دارند تابستان های زیادی را به همراه خانواده ها، به سفر و گشت و گذار رفته اند. هر دو همسن و فرزند اول خانواده شان بودند.
شکوفه و کوروش از اول نسبت به هم خجالتی نبودند. از وقتی که یادشان می آید همبازی های خوبی بودند. اولین بار این شکوفه بود که در جشن تولد ۱۳ سالگی اش به یکباره عوض شد و از آن به بعد حتی به کوروش سلام هم نمی کرد.
کوروش نمی دانست چه خبر است و به هر دلیلی که نمی دانست رفت و آمد خانوادگی شان هم کمتر شد. در سفر آخری که با هم به شیراز داشتند کوروش ۱۵ ساله شده بود و تازه فهمید که خجالتی بودن یعنی چه. کوروش از آن به بعد حتی جرئت نگاه کردن به شکوفه را نیز از دست داده بود.
آنها از آن پس شاید سالی سه الی چهار بار همدیگر را در مهمانی ها می دیدند. والدین شان گویا به دور از آنها، با همدیگر رفت و آمد بیشتری داشتند.
کوروش و شکوفه هم خوشحال و راحت بودند از اینکه قرار نیست همدیگر را ببینند و از حس خجالت کلافه شوند. اما همزمان اول شکوفه و بعد کوروش پی بردند که تقریباً هر روز به دیگری فکر می کنند. این ماجرا شدت و حدت بیشتری به خود گرفت وقتی که دو خانواده بعد از سکته خفیفی که پدر کوروش کرده بود دوباره دید و بازدیدهای شان بیشتر شد.
پیری خانواده ها را به هم نزدیک کرده بود و جوانی، کوروش و شکوفه را از هم دور… ولی این دوری در ظاهر بود چون شکوفه با تکرار تصوری که از آخرین دیدار بدون کلامی که از کوروش در ذهنش داشت خودش را مشغول می کرد. موهای صاف و براق و هر روز بلندتر کوروش، دستان بزرگ و شانه های پهنش و از همه مهمتر صدای گرم و بم او را تا دیدار بعدی به خاطر می سپرد.
کوروش ولی عاشق لحظه ای بود که با شکوفه روبرو می شد و صورت گٌر گرفته اش را می دید. وقتی که شکوفه سرش را پایین می گرفت و لبخندی نامحسوس دور لبانش نقش می بست. کوروش جسارت نگاه کردنش شاید به دو ثانیه هم نمی رسید چون می ترسید مبادا او سرش را بلند کند. ولی در همین مدت کم، آنقدر تصویر از شکوفه برای خودش فراهم می کرد که می توانست مدتها با آنها سرگرم شود. لب های شکوفه به طرز جالبی پف و کمانه ای بودند. یک چال بزرگ بین لب بالایی اش درست شده بود که بی اختیار چشم کوروش را به خود جلب می کرد.
هیچکدام به ذهن شان خطور نمی کرد که دیوار قطور یخی خجالت را بشکنند. هر دوی شان در محوطه امن تخیل شان از دیدار در سکوت راضی بودند.
هیچکدام شان خبر نداشتند هر سال که می گذرد دایره خیال شان نسبت به همدیگر مدام گسترش می یابد. وقتی هر دو کلاس ۱۱ بودند شبی نبود که کوروش در خیالش شکوفه را لخت نکند و در تصورش سنگینی و داغی بدنش را دراز به دراز بر روی بدنش حس نکند. او حتی می توانست سفتی پستان های شکوفه را روی سینه خودش تجسم کند.
شکوفه تقریباً هر شب وقتی که به رختخواب پناه می برد و چراغ اتاقش را خاموش می کرد، می توانست همراه حس گناه خیال کند درِ اتاقش یواشکی و با کمترین صدا باز می شود و کوروش با دو دست درازش به سمت پستانها و زیر شکمش کشیده می شود.