هراز چند گاهی پرسه زدن در شاپینگ سنتر های بزرگ برای من هم حس سرگرم کننده ای دارد
هراز چند گاهی پرسه زدن در شاپینگ سنتر های بزرگ برای من هم حس سرگرم کننده ای دارد
هراز چند گاهی پرسه زدن در شاپینگ سنتر های بزرگ برای من هم حس سرگرم کننده ای دارد و هم در لابلای مردم قدم زدن توام می شود با نوعی آرامش. امروز هم نزدیک به یک ساعتی می شود که همین کار را می کنم . همینطور که بی توجه به اطراف از دیدن اجناس و فضا لذت می برم، ناخود آگاه حس می کنم انگار مدتی است که کسی سایه به سایه من حرکت می کند. ابتدا فکر میکنم شاید من اشتباه متوجه شده ام و دچار توهم شده ام ، اما یکی دو بار برگشتن و دزدانه نگاه کردن مرا به خودم آورد. مردی است که مرا تعقیب می کند و سایه به سایه همراه من می آید. چهره اش را به وضوح نتوانسته ام هنوز ببینم .از فروشگاه بیرون میزنم تا شاید رد گم کند. وارد یک شاپینگ بسیار بزررگتر می شوم و فکر میکنم احتمالا حتی اگر به دنبال من هم بیاید نتواند در این شلوغی مرا پیدا کند. لابلای قفسه ها چرخی می زنم و مدام مسیرم را عوض می کنم و وقتی که خیالم راحت میشود که طرف دیگر به دنبالم نیست میبینم مثل جن از روبروی من رد می شود و لبخندی می زند. شوکه می شوم . عبور می کنم و به سمت بخش لباس های زنانه می روم . به بهانه برداشتن چند دست لباس نیم چرخی می زنم و او را در نقطه ای دورتر می بینم که دارد به من زل می زند. حالا کاملتر براندازش می کنم. مردی جاافتاده، خوش پوش و نسبتا جذاب و بلند قد. چند لباس بر می دارم و وارد اتاق پرو می شوم تا شاید از شر تعقیب و گریزهای او راحت شوم. شاید بیشتر از نیم ساعت است که در اتاق پرو به بهانه پوشیدن لباس دارم با گوشی تلفن همراهم بازی می کنم. از اتاق پرو بیرون می زنم و با احتیاط اطراف را برانداز می کنم. خبری از او نیست، نفس راحتی می کشم و از فروشگاه بیرون می زنم و به سمت ماشینم که در پارکینگ است میروم. هنوز چند قدمی برنداشته ام که صدایی مرا به خود میخواند.
– ببخشید خانم محترم . یک لحظه…
– بر می گردم. همان مرد تعقیب کننده است که حالا درست روبروی من ایستاده است. بسیار جنتلمن و مودب و باوقار، بر خودم مسلط می شوم و سعی می کنم خیلی خونسرد و با کمال ادب با او برخورد کنم
– بله بفرمائید… با بنده کاری داشتید؟
لبخندی می زند و با مهربانی و متانت می گوید: سیامک هستم. مرا ببخشید بانو! من یک عمره که دارم دنبال صورتی چون شما می گردم. الان هر چی فکر کردم بگذرم و بروم و با اینکه قرار مهمی داشتم، نتوانستم دل بکنم و شرمنده هستم که اینقدر به دنبال شما آمدم و میدانم که باعث رنجش شما شده ام.
نمی خواستم برخورد تندی با او داشته باشم و از طرفی نمی دانستم که چکاره است و چه می خواهد. بلافاصله از جیب کتش کارت بسیار شیکی را در آورد و به من داد.
– میشود از شما خواهش کنم یک قرارکوچک با هم داشته باشیم تا کمی باهم صحبت کنیم؟
جواب مشخصی نداشتم. با اکراه کارت او را گرفتم و به سمت ماشین رفتم.هنوز داخل ماشین جابجا نشده بودم که با ایما و اشاره او که جلوی شیشه ماشین ایستاده بود پنجره ماشین را پایین کشیدم. با لحنی کاملا مظلومانه از من درخواست کرد که شماره تلفن مرا داشته باشد تا در یک فرصت مناسب با هم گفتگویی داشته باشیم. شاید بخاطر اینکه از شرش راحت شوم با اکراه شماره ام را به او دادم و با سرعت از پاکینگ خارج شدم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود و من تقریبا او را فراموش کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. صدایش از آنسوی تلفن شنیده شد که از من می خواست برای تولد پدر و مادرش دعوت او را بپذیرم. گفتم: ببخشید شما روی چه حسابی از من دعوت می کنید و مرا از کجا می شناسید؟ انگار منتظر این حرف بود و بلافاصله شروع کرد از خودش حرف زدن که صاحب یک کمپانی بزرگ امریکایی است و از یازده سالگی در امریکا بزرگ شده است و مدتهاست که به دنبال یک شریک در زندگیش می گردد که بتواند او را به آرامش برساند و اینکه چند باری هم به ایران رفته است و هنوز نتوانسته کسی را پیدا کند و اینکه احساس می کند گمشده او در زندگی من هستم. نمیدانستم چکار کنم. از طرفی متانت و شخصیت او برایم جالب بود و از طرفی هیچ شناختی از او نداشتم. پذیرفتم که به اتفاق دو خواهرم در مراسم آنها حضور پیدا کنم.
روز موعود رسید و به اتفاق خواهر هایم نسرین و نسترن به خانه آنها رفتیم . پدر سیامک مردی حدود 85 ساله بسیار خوب و مهربانی بود و مادرش 78 ساله و بسیار عاطفی. در طول مراسم چند دقیقه ای با سیامک صحبت کردم و مادرش دور از چشم دیگران مرا به گوشه ای برد و در گوشم نجوا می کرد که من چه کرده ام که هوش و حواس از دل پسرش برده ام؟ من داستان برخورد با سیامک را برایش تعریف کردم و گفتم کاری نکرده ام و نمیدانم چرا بی آنکه سیامک مرا بشناسد در مورد من این گونه فکر می کند. به هرحال مادر سیامک براین باور بود که او سخت عاشق من شده است. او معتقد بود که پسرش سیامک خیلی ساده و صادق است و برای همین چند بار تا کنون با کسانی دوست شده که به او کلک زده اند و باید با کسی ازدواج کند که همراهش باشد و زرنگ باشد و بتواند او را خوشبخت کند. چند بار دیگر به دعوت سیامک و البته به اتفاق خواهرهایم به خانه آنها رفتیم و یکی دو بار هم برای خوردن شام به رستوران رفتیم. به نظرم مرد با وقار و با شخصیتی بود و بارها پیشنهاد داد تا با من ازدواج کند. من گفتم که باید بیشتر فکر کنم و خواهرهایم هم مدام به من می گفتند که پیشنهاد سیامک را هر چه زودتر قبول کنم. مادرم از ایران به دیدن ما آمد و بالاخره پس از چهار ماه به پیشنهاد سیامک پاسخ مثبت دادم و باهم ازدواج کردیم.من در یک شرکت کامپیوتری کار می کردم و بعد از ازدواج سیامک مرا پیش خودش برد و در کمپانی او مشغول به کار شدم. همه چیز بخوبی پیش می رفت و زندگی شاد و آرام و خوب ما هر روز کامل تر و دوست داشتنی تر می شد و من احساس می کردم چقدر من و سیامک با هم راحتیم و از زندگی مشترک لذت می بریم.
کم کم داشتیم به این فکر می کردیم که بچه دار بشویم .بعد از مدتی احساس کردم که سیامک بعضی شب ها دیرتر به خانه می آید و بعضی روزها زودتر از من از خانه خارج می شود و یا در طول روز به بهانه هایی از کمپانی بیرون می رود. هربار که از او می پرسیدم می گفت کار اداری دارد و مشغله های کاری اوست. راستش کمی کنجکاو شده بودم و از طرفی احساس نگرانی می کردم ، برای همین یک روز صبح بعد از بیرون آمدن سیامک از خانه با ماشین شروع کردم به تعقیب کردن او. سیامک وارد یک ساختمان شد و دیدم که سوار آسانسور شد و بالا رفت. بلافاصله خودم را رساندم و به نگهبان به دروغ گفتم که او برادرمن است و مادرم از ایران آمده و میخواهم او را سورپرایز کنم و یک 50 دلاری گذاشتم کف دست نگهبان و او هم شماره آپارتمان را به من داد. نمیدانم با چه دلهره و اضطرابی بالا رفتم و وقتی که وارد راهروی طبقه سوم شدم صدای تاپ تاپ قلب خودم را می شنیدم و پاهایم دیگر قدرت قدم برداشتن نداشت و انگار به هر کدام از ساق هایم وزنه های بسیار سنگینی وصل کرده بودند. وقتی سیامک در را باز کرد دیدم یک بچه سه، چهار ساله در بغل داشت و با دیدن من کم مانده بود که بچه از دستش بیفتد و هر دو هاج واج تا لحظاتی به هم خیره شده بودیم. داخل آپارتمان با سیامک نزدیک به دو ساعت حرف زدیم و او برایم گفت که این بچه از یکی از نامزدهای اوست که قرار نبوده حامله شود و بعد هم مادر بچه رفته است و او مجبور شده از بچه نگهداری کند و روزی یکی دو بار به او سر بزند و برایش پرستار بگیرد. گفتم چرا در مورد این ماجرا برایم حرفی نزدی؟ گفت ترسیدم ترا از دست بدهم .دلم برای سیامک سوخت و یاد حرف های مادرش افتادم که می گفت این بچه خیلی ساده است. از سیامک خواستم بچه را به خانه خودمان بیاوریم . سیامک گفت میترسم سرو کله مادرش پیدا شود. بالاخره سیامک قبول کرد که بچه را به خانه خودمان بیاوریم. آپارتمان را پس دادیم و بچه را به خانه آوردیم و من مثل بچه خودم از او مراقبت می کردم ، طوری که همه فکر می کردند بچه مال من است .من هم دیگر نسبت به بچه دار شدن خودم بی تفاوت شده بودم و او را مثل بچه خودم میدانستم.
سینای کوچولو حالا شش ساله شده بود و روزی که برای ثبت نام مدرسه او را برده بودم با خانمی مواجه شدم که ادعا می کرد سینا بچه اوست. درگیری آغاز شد و زن شروع کرد به جیغ کشیدن. سرانجام پلیس وارد ماجرا شد وکار به دادگاه کشیده شد. سیامک به هیچ عنوان حاضر نبود بچه را به آن زن بدهد. دادگاه حکم صادر کرد که بچه باید به مادر اصلی اش داده شود. ناچار با وجود اینکه به سینا عادت کرده بودیم، مجبور شدیم او را به مادرش بدهیم.قرار شد سیامک هزینه های زندگی آن ها را هم بدهد. سیناِی آرام ما بعد از مدتی تبدیل شده بود به بچه ای شیطان و عصبانی و این مسئله باعث ناراحتی سیامک و من شده بود و مدام به دنبال راه حل بودیم.با مادر بچه صحبت کردیم و گفتیم دست از سر بچه بردارد و برود. در آمد و گفت باید مبلغ بالایی به من بدهید تا بروم. برگه امضا کردیم و شاهد آوردیم و 40 هزار دلار به او دادیم تا برای همیشه دست از سر سینا بردارد و برود. دوباره همه چیز خوب پیش می رفت اما این آرامش دو سال بیشتر طول نکشید و دوباره سر و کله زن پیدا شد. اما حالا او معتاد شده بود، بدجوری هم معتاد شده بود. یک روز بعد از مشاجره با ما خودش را از بالای پل انداخت پائین. پلیس آمد و شاهدها گفتند که ما مقصر نبودیم. زن تقریبا فلج شده بود و من پیشنهاد دادم که از او نگهداری کنیم . مدتی سپری شد ولی به مرور زمان استفاده از مواد مخدر و شرایط زن قابل تحمل نیست و اعتیاد شدید و پرخاش های زن روز به روز بیشتر می شود . هر روز تصمیم می گیریم او را از خانه بیرون کنیم. زن وضع خوبی ندارد و می ترسیم بچه هم دچار بحران روحی روانی شود .