داستان های واقعی

همیشه در رویای خود، یک زندگی پر از سعادت، خوشی و هیجان می دیدم،

همیشه در رویای خود، یک زندگی پر از سعادت، خوشی و هیجان می دیدم،

همیشه در رویای خود، یک زندگی پر از سعادت، خوشی و هیجان می دیدم، روزی که مادرم خبر داد یک خواستگار خوب، امشب به خانه ما می آید، من دچار هیجان شدم، چون بعد از یکسال و نیم رابطه بی سرانجام با امیر، پسر همسایه، به این نتیجه رسیده بودم، که یا باید برای زندگی خود تصمیم قطعی و جدی بگیرم و یا خودم را در دنیای بی خیالی و پوچ دوستان هم سن و سال خود غرق کنم، که خوشبختانه با خواستگار جدید، تصمیم نهایی را گرفتم، اتفاقا جوان خوبی بنظر می آمد، مادرش توضیح داد که پسرش تورج در لندن زندگی می کند، شغل خوب و زندگی کامل و ترو تمیزی دارد، اهل دوست دختر و کلاب و ولنگاری های دیگران نیست.
تورج آن شب خیلی کم حرف زد، ولی در همان جملات کوتاه هم دانش خود را در مورد مسائل روز نشان داد و همین که به خانواده بخصوص مادرش احترام خاص می گذارد گفت دلش یک زندگی آرام با چند بچه می خواهد.
قرارشد من و تورج با هم به سینما و رستوران و خرید هم برویم تا بقول مادرم همه شخصیت
نهانی اش رو شود، اتفاقا مادرم راست می گفت چون در این رفت وآمدها فهمیدم جوانی آداب دان و با وقار و در ضمن مقتصد و درخرج کردن ملاحظه کار، ولی در پذیرایی از مهمان دست و دلباز است، در تمام مدت یک هفته دست مرا دو سه بار گرفت ولی سماجت نداشت زمان خداحافظی هم دو سه بار صورتم را بوسید.
بعد از یک ماه ونیم با موافقت هر دو خانواده ما ازدواج کردیم و بعد هم به اتفاق به لندن رفتیم و زندگی مشترک مان را شروع کردیم، نکته ای که من از روز اول متوجه شدم، احترام و توجه خاص تورج به خانم های مسن بود، از مادر خودش و تا مادر من، تا همه مادران دوستان و خانواده، که تورج در برابرشان تعظیم میکرد و دست شان را می بوسید و آنها را در همه موارد مقدم می شمرد.
در لندن هم ساختمانی که ما آپارتمان اجاره ای را داشتیم خانم مسنی بود که به گفته تورج یک فرشته واقعی بود و چون مادر از او مراقبت کرده بود و تورج هم نه تنها کلی سوقات برایش آورده بود، هرگاه برای خرید بیرون میرفت، به سراغ آن خانم رفته ولیست خرید او را هم می گرفت و من از اینکه شوهرم اینقدر مودب و با وجدان و محترم است بر خود می بالیدم.
زندگی ما با آرامش پیش میرفت، تا صاحب دو پسر دو قلو شدیم، تورج توصیه می کرد من درخانه بمانم و به بچه ها برسم، خودش هر روز از ساعت 8 صبح تا 6 بعد از ظهر سرکار بود، من همه سعی خودم را می کردم که او را راضی و خوشحال نگه دارم، عشق او به دوقلوها حد ومرز نداشت، هر روز برایشان هدیه ای می آورد و کم کم من فراموش شدم، بطوری که احساس می کردم بکلی مرا زیر سقف خانه نمی بیند، یکی دو بار به او بطور غیرمستقیم فهماندم که من هم سهمی دارم، خیلی راحت گفت وقتی مادر شدی، باید همه عشق ات را به بچه هایت بدهی، پدر هم چنین باید! برای اینکه راه هایی برای جلب توجه او پیدا کنم بدنبال لباس های سکسی و آرایش های مدرن رفتم، ولی می دیدم او اصلا مرا نمی بیند فقط شبها در تاریکی اتاق مان مرا لمس می کند.
با یک روانشناس حرف زدم، گفت بهتر است به اتفاق برای تراپی برویم، ولی تورج زیر بار نمیرفت، تا خواهرم در ایتالیا بیمار شد، تورج خیلی راحت گفت پاشو برو سراغ خواهرت، من از بچه ها مراقبت می کنم، گفتم ولی بچه ها روزها چه میشوند؟ گفت خانم صاحبخانه همه نوع کمک می کند، نگران نباش راستش با خودم گفتم شاید دوری از من دلتنگ اش کند.
به دیدار خواهرم رفتم، ولی بخاطر دوقلوها طاقت نیاوردم و برگشتم و وقتی آرام وارد خانه شدم، متاسفانه با منظره ای روبرو شدم که تکانم داد، تورج و خانم صاحب خانه را در آغوش هم دیدم، ناراحت از خانه بیرون آمدم، می خواستم با اتومبیل بدون توجه به سرعت به میان اتومبیل ها بروم، ناگهان یک اتومبیل پلیس را دیدم که مرا تعقیب می کند سرانجام مرا در گوشه ای متوقف نمود، بالای سرم آمد گفت چه شده؟ چرا دیوانه وار رانندگی می کنم؟ گفتم شاهد خیانت شوهرم بودم، گفت چقدر از تو خوشگل تر بود؟ گفتم جای مادرم بود. خندید و گفت این دیگر حسودی ندارد. گفتم یعنی چه؟ شوهرم با آن زن عریان توی آغوش هم بودند، گفت این عشق نیست، این رابطه سکسی سالم نیست، این نوعی سرگشتگی روانی است حتما شوهرت یک سابقه روانی از گذشته دارد این نوع مردها، عشق مادری ندیده اند یا از نوجوانی مورد سوءاستفاده زنان مسن اطراف و فامیل بوده اند گفتم شوهرم همیشه نسبت به زنان مسن رفتاری بظاهر احترام آمیز داشته که حالا می فهمم این رفتارها احترام آمیز نبوده است.
افسر جوان که فهمیدم خیلی انسان فهمیده و صبوری است مرا دعوت کرد به ایستگاه پلیس بروم، در آنجا فرصت بیشتری برای حرف زدن وجود دارد، با تردید ولی سرانجام رفتم، در آنجا با دو افسر زن برخوردم، دورم را گرفتند و به من توصیه کردند بخاطر دوقلوهایم بمانم و بجنگم و حقم را بگیرم. حدود ساعت 11 شب با کمک یک افسر زن به خانه برگشتم، تورج ظاهرا خوابیده بود، دوقلوها هم خواب بودند.. ولی آن افسر زن، بهر طریقی بود با تورج حرف زد و به او هشدار داد که همسرت امکان شکایت دارد ولی ترجیح میدهد هیاهو نکند. من تصمیم گرفتم فردا دوقلوها را برداشته و به ایتالیا نزد خواهرم بروم، این کار راهم کردم، از دو روز بعد تلفن های تورج شروع شد که دلتنگ بچه هاست. گفتم قصد طلاق دارم، گفت من در صورت طلاق دق می کنم، گفت می دانم با کمک پلیس برایم پرونده ساختی که بچه ها را بگیری، ولی با من حرف بزن، بگذار من مشکلم را با تو درمیان بگذارم.
تورج هفته بعد به ایتالیا آمد، برایم گفت از طریق دوست صمیمی مادرش، از 12 سالگی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته و همین او را به سوی زنان مسن می کشد، چند بار هم نزد روانشناس رفته ولی نتیجه ای نگرفته است. من به او فهماندم ادامه این زندگی برای من عذاب است و از سویی نمی خواهم بچه ها اذیت بشوند.
قرار شد هر دو دراین باره فکر کنیم، تصمیم قطعی بگیریم خواهرم پیشنهاد کرد عجالتا درخانه اش بمانم تا در مورد تورج کاملا تکلیفم روشن شود، تورج تلفنی گفت قول میدهم از این ساختمان برویم تا حد ممکن از زنان مسن دوری کنم و هر دو به روانشناس هم مراجعه کنیم، اینگونه مسیر زندگی مان را تغییر بدهیم.
من رضایت دادم، از آن آپارتمان نقل مکان کردیم، تا چند ماهی همه چیز آرام پیش میرفت، تا یک مادر و دختر همسایه ما شدند یکروز متوجه شدم که تورج با دوربین حمام خانه آنها را زیرنظر دارد و در موقع حمام گرفتن مادر آن دختر را تماشا می کند عصبانی شدم، تورج گفت کمکم کن، من را شب و روز زیر نظر داشته باش، برسرم فریاد بزن، مرا تنبیه کن با من مثل یک بچه خلافکار برخورد بکن، گفتم این نوع زندگی، این نوع شوهر را دوست ندارم، گفت اگر طلاق بگیری، اگر بچه ها را از من دریغ کنی، خودم را می کشم و من واقعا نمی دانم چکنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا