ماجرای عاشقی یک مسافر!
آن قدر از دوران کودکی مورد سوء استفاده اطرافیانم قرار گرفتم که همواره آرزو می کردم نه شاهزاده ای با اسب سفید، بلکه جوانی مستمند یا حتی مردی متاهل به سراغم بیاید تا من هم مانند خیلی از دختران دیگر ازدواج کنم و از این وضعیت رها شوم چرا که دیگر سن و سالم گذشته بود و …
زن 31 ساله ای که برای جلوگیری از متلاشی شدن زندگی اش دست به دامان قانون شده بود درحالی که آثار ناشی از کتک کاری های همسرش را دلیلی بر ادعای خودش می دانست در تشریح سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: پدرم شغل ثابتی نداشت و از نظر مالی در سطح بسیار ضعیفی بودیم به همین دلیل روزگار سختی را می گذراندیم. من آخرین فرزند خانواده بودم و یک خواهر و دو برادر بزرگ تر از خودم داشتم. خلاصه به دلیل وضعیت مالی پدرم هیچ گاه آرزوهای کودکانه ام برآورده نمی شدو گاهی حتی داشتن کفش های زیبا یا کیف های مدرسه قشنگ برایم به یک رویا تبدیل می شد. از سوی دیگر نیز همواره مورد سوء استفاده اطرافیانم قرار می گرفتم چرا که آن ها با خرید خوراکی هایی که دوست داشتم یاحتی یک اسباب بازی کودکانه ارزان قیمت مرا طعمه هوسرانی های خودشان می کردند اگرچه مادرم نیز آرام آرام ماجرا را فهمیده بود ولی برای حفظ آبرو هیچ حمایتی از من نمی کرد. خلاصه در این شرایط خانوادگی رشد می کردم و آرزو داشتم روزی از این وضعیت نجات پیدا کنم. بالاخره در دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و در کنار خواهر و برادران بزرگ ترم ماندم. از طرف دیگر خواهر بزرگم خواستگاری نداشت و من هم به خاطر او نمی توانستم ازدواج کنم. البته به دلیل وضعیت اجتماعی و اقتصادی ضعیف خانواده ام کمتر خواستگارانی به سراغم می آمدند در حالی که آرام آرام سن ازدواجمان به تاخیر می افتاد آرزو می کردم فقط مردی حاضر به ازدواج با من باشد دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود تنها می خواستم از این شرایط زندگی رها شوم.
روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که دو سال قبل زمانی که برای بازگشت به منزل منتظر اتوبوس شهری بودم ناگهان راننده یک دستگاه پراید در ایستگاه اتوبوس توقف کرد من هم ناخواسته مسیر منزلمان را اعلام کردم و سوار خودرو شدم. راننده مسافر دیگری نداشت و این گونه سر صحبت بین من و راننده باز شد. از هر دری سخن گفتیم تا این که به درد دل با او پرداختم و گوشه ای از مشکلات زندگی ام را برایش بازگو کردم وقتی به مقصد رسیدیم شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و این گونه رابطه تلفنی بین من و «شهباز» آغاز شد. او مردی متاهل بود و سه فرزند داشت. با وجود این به یکدیگر علاقه مند شدیم و روابط تلفنی ما کم کم به دیدارهای پنهانی کشید. در این میان زمانی که همسر و فرزندان شهباز در منزل نبودند یا برای دیدار بستگانشان به شهرستان می رفتند من هم با تماس تلفنی شهباز به منزلش می رفتم و …
این روابط همچنان ادامه داشت و من با هر بهانه ای به دور از چشم اعضای خانواده ام به دیدار شهباز می رفتم تا این که سه ماه بعد از این روابط مخفیانه متوجه شدم باردار هستم. نگرانی عجیبی سراسر وجودم را فرا گرفته بود و از یک رسوایی بزرگ خانوادگی وحشت داشتم. وقتی ماجرا را برای شهباز بازگو کردم همه چیز به هم ریخت. او که با خشم توام با فحاشی با من سخن می گفت همه آن حرف های عاشقانه اش را فراموش کرد و از من خواست به هر طریق ممکن جنینم را سقط کنم ولی من حاضر به این کار نشدم و اصرار کردم که باید مرا به عقد دایم خودش درآورد او هم که بر سر یک دو راهی قرار گرفته بود حاضر شد به صورت پنهانی مرا به عقد موقت طولانی مدت خود دربیاورد تا همسرش از ازدواج مجدد او مطلع نشود. با این توافق، شهباز برایم خانه ای در حاشیه شهر اجاره کرد من هم با اندک لوازمی که تهیه کرده بودم پا به زندگی مشترک با او گذاشتم. ولی هنگام اسباب کشی به منزل جدید، ناگهان به طور ناخواسته جنینم سقط شد. شهباز وقتی این موضوع را فهمید نفس راحتی کشید و سعی کرد کمتر به منزلم بیاید. این درحالی بود که همسر اول او نیز پی به ماجرای ازدواجش برده بود و اختلاف شدیدی داشتند به همین دلیل دیگر شهباز سراغ من نمی آمد و به طور مخفیانه مبالغی را برای اجاره منزل و تامین مخارج زندگی پرداخت می کرد، اما اصرار به طلاق داشت چرا که نمی خواست زندگی اش از هم بپاشد در این میان من هم دوست نداشتم به زنی مطلقه و بی پناه تبدیل شوم در عین حال شهباز هر از گاهی به سراغم می آید و مرا به باد کتک و ناسزا می گیرد تا مجبور شوم از او طلاق بگیرم