داستان های واقعی

تا درایران بودم، شانس خودم را درمورد عشق و رابطه و نامزدی آزمودم و هربار با شکست روبرو شدم

تا درایران بودم، شانس خودم را درمورد عشق و رابطه و نامزدی آزمودم و هربار با شکست روبرو شدم

تا درایران بودم، شانس خودم را درمورد عشق و رابطه و نامزدی آزمودم و هربار با شکست روبرو شدم چون اصولا مرد ساده و مهربان و زودباوری بودم، به تور دخترها و زنهایی می خوردم که قصدشان سرکیسه کردن مردها بود. من با یک دختر21ساله مدتی نامزد بودم، او مرا به بهانه اینکه از خواهرانش عقب نماند، واداشت بجرات دهها هزاردلارجواهر و لباس برایش بخرم و بعد هم چون حاضرنشدم جشن عروسی مان را دریک سالن بسیار گرانقیمت برگزارکنم، نامزدی را بهم زد و رفت با یک آقای هم سن و سال پدرش ازدواج کرد.
قبل ازاینکه ایران را ترک کنم با یک زن بیوه دوست شدم، با اصرار مادر و خواهرش او را نامزد کردم، مادرم به شدت با این وصلت مخالف بود و می گفت چرا بجای ازدواج با یک دختر چشم وگوش بسته، داری با یک زن ده بار عمل جراحی کرده و دو بارشوهرکرده وصلت میکنی؟ همان خانم وقتی فهمید مادرم مخالف است گفت دورمادرت را باید خط بکشی و اگر مادرم مریض نشده بود، من بدون اطلاع اش داشتم ازدواج می کردم، که بخاطرمراقبت های مادرم، آن خانم مرا ترک کرد و رفت.
بعداز رفتن مادرم دل شکسته ایران را ترک گفتم و به کانادا آمدم و مقیم شدم تا مدتها از رابطه و دوستی با دخترها و زنها پرهیزمیکردم. تا در یک جشن تولد با ستاره آشنا شدم، می گفت درمطب یک پزشک کارمیکند، خوشبختانه من با کمک برادرم گرین کارت گرفته بودم و مشکل اقامت نداشتم. ستاره خودش را خیلی مشتاق زندگی زناشویی نشان داد، من هم بمرور با دیدارهای بعدی به او علاقمند شدم کاربه جایی کشید که ما رابطه مان خیلی نزدیک و خصوصی شد، بطوری که من یکروز متوجه شدم ستاره نگران است پرسیدم چه شده؟ گفت احساس می کند حامله است، من هم کلی ترسیدم و گفتم بیا ازدواج کنیم، گفت به همین سادگی نمی توان ازدواج کرد، باید تدارک ببنیم، یک ماه بعد گفت نگران نباش من حامله نیستم، گفتم بهرحال من آمادگی ازدواج دارم، گفت دارم فکر می کنم گفتم چه فکری؟ گفت بین تو و یک آقای دیگر، باید یکی را برگزینم، فریاد زدم ولی تو ازمن حامله شدی! گفت مهم نیست، مسئله بکارت حل شده است تازه اگربکارت داشته باشی بنظرعقب افتاده می آیی! من داشتم دیوانه می شدم، گفتم ولی بهتراست همان آقا را برگزینی، من بدرد تو نمی خورم.
با همین جمله من از زندگی ستاره خارج شدم وبقولی پشت دستم را داغ کردم، دیگربدنبال هیچ دختر و زن ایرانی نروم گرچه شنیده بودم دختران وزنان خوب واصیل بسیارند، ولی نصیب من نشده بود و شانس من درآنها نبود.
تا دوسال اصلا درپی دوستی وازدواج نبودم. تا یکی از دوستانم ازدواج کرد، بخت او بلند بود، چون با دختری ارمنی زبان اهل رضائیه ازدواج کرد که به جرات یکی از کامل ترین دخترها بود. من درآن عروسی با چند دخترخوشگل روبرو شدم، دوستان مرا با چند تا هم آشنا کردند، ولی من زود بخودم نهیب می زدم که آقا مراقب باش، این یکی ضربه ای میزند و میرود.
یک شب داشتم در تلویزیون گزارشی از ازبکستان می دیدم، بنظرم آمد دختران زیبایی دارد، گزارشگر می گفت دختران ازبک خیلی مطیع همسران خود هستند و براین باورند که تا آخر عمر باید با یک مرد زندگی کنند. این جمله آخر مرا منقلب کرد، تصمیم گرفتم به آن سرزمین بروم و با خودشان از نزدیک آشنا شوم، اتفاقا یکی از دوستانم درکار تور به سراسرجهان بود، به او مراجعه نمودم، گفت یک تور20 روزه به ازبکستان، تاجیکستان و آذربایجان داریم، من بلافاصله نام نویسی کردم و یک ماه ونیم بعد هم راهی شدم. درازبکستان خودم را با دختران بلندقامت و زیبایی روبرو دیدم. و تصمیم گرفتم درطی 5 روز اقامت سری هم به دهات شان بزنم، در همین سفربود، که با دختری حدود 21ساله زیبا روبرو شدم که زبان فارسی، انگلیسی، ترکی، روسی حرف میزد. او را به شام دعوت کردم، با مادرش و خواهرش آمد، همه شان خوش مشرب و مهربان بودند مرا به خانه خود دعوت کردند و من چنان تحت تاثیرپذیرایی ها و خوشرویی ها و سادگی هایشان قرارگرفتم که تصمیم گرفتم با این خانم ازدواج کنم.
من با راهنمایی دوستم درهمان دو سه روزدر تاشکند، با عسل ازدواج کردم، خانواده اش مسلمان بودند و لهجه فارسی شان، شبیه افغان ها بود. قرارشد به کنسولگری کانادا مراجعه کنیم، که با مدارک ازدواج مان خیلی راحت به عسل ویزا دادند و من با شوق فراوان اورا به تورنتو آوردم و زندگی تازه ای را شروع کردم. عسل واقعا زن مهربان و عاشق، آشپزی ماهر، خانه داری تروتمیز و مرتب بود. من واقعا احساس خوشبختی میکردم، درهمه زمینه ها از من نظرمیخواست، در رشته پرستاری درس خوانده بود، ولی چون بچه دارشدیم، مسئله کار را فراموش کردیم. همه دوستان و آشنایان که با ما رفت وآمد داشتند، حسرت زندگی مرا میخوردند و درهمین فاصله من فهمیدم که عسل دلتنگ خانواده است. تصمیم گرفتم آنها را برای چند ماهی به کانادا بیاورم وبرایشان دعوت نامه فرستادم، بلیط شان را تهیه کردم و یکروزدرفرودگاه 7 نفر را سوار مینی بوس به خانه آوردم. عسل از شادی می رقصید و آواز میخواند و مرا غرق بوسه می کرد درهمان زمان عسل برای ویزای بلند مدت شان اقدام کرد، یک وکیل آشنا هم کمک کرد، نمیدانم چگونه ولی زمانی به خود آمدم که همگی به یک آپارتمان 5 خوابه نقل مکان کردیم و وقتی سرمیز غذا می نشستیم، یک جمعیت 12نفره بودیم، ظاهرا خیلی خوش می گذشت ولی من ناچاربودم برای بیمه سلامتی شان، برای مدرسه خواهرکوچک و کالج دو خواهر بزرگترعسل اقدام کنم و خودبخود باید دراندیشه اقامت همیشگی و گرین کارت بودم.
حقیقت را بخواهید من آنروزها خوشحال بودم، چون دوروبرمان شلوغ بود، تولد دومین فرزندمان با توجه به چند پرستاردلسوزهیچ زحمتی که برای ما نداشت، بلکه فضای گرم و پرازمهری برای بچه ها بود. آنها اصرارداشتند با شیوه داروهای سنتی بچه ها را درمان کنند، پدرعسل می خواست بچه ها خیلی مذهبی بار بیایند. من مخالف بودم، عسل می گفت درفرهنگ خانواده ما رسم است که پدر و پدربزرگ برای این مسائل تصمیم می گیرند. نباید با آنها مخالفت کرد. من می گفتم دوست ندارم بچه هایم مذهبی بار بیایند، عسل می گفت بدون باورهای مذهبی قوی، بچه ها درآینده به هرز میروند و معتاد و ولگرد و بدون مسئولیت میشوند.
گاهی متوجه می شدم زیرمتکایم، مقداری علف های خشک شده است. می پرسیدم اینها چیست؟ می گفت به آنها دعا خوانده شده و برای حفظ زندگی زناشویی ماست. یکبارزیردرخانه، مارمولک خشک شده ای دیدم، قبل ازآنکه من حرفی بزنم. عسل گفت این دشمن ماست که درآستانه در خشک شده! کم کم ترس برم داشت که یک مشت خرافات وارد زندگی ما شده است درحالیکه در اخبار مربوط به ازبکستان می خواندم نسل جوان با خرافات می جنگد و مذهب هرروز نقش اش در زندگی ها کم رنگ میشود، ولی می دیدم زیرسقف خانه ما، هر روز بیشترتعصبات و خرافات ریشه می دواند.
با پدر و مادرعسل حرف زدم، انگارخوششان نیامد، چون دیدم تدارک بازگشت به ازبکستان را می بینند. عسل با دیدن این شرایط بکلی آشفته شده بود، شب ها به خواب نمی رفت، کم غذا شده بود با او حرف زدم گفت اگرپدر و مادروخواهرهایم برگردند، من دق می کنم، آنها هم دق خواهند کرد. من گفتم ادامه این شرایط نیز برخلاف ایده آل های من از زندگی است. مگراینکه آنها دست بکشند. عسل قول داد، بنظرم آمد آنها کوتاه آمده اند ولی بعد متوجه شدم در پشت پرده همه فن شیوه ها را بکار میگیرند.
من الان درمانده ام چکنم، با آنها بجنگم تا روانه ازبکستان شوند؟ درآن شرایط عسل بکلی غمگین وافسرده خواهد شد. خود آنها دربازگشت شرایط روحی خوبی نخواهند داشت، اگر کوتاه بیایم، شیرازه زندگی ام از دستم در میرود، نمیدانم چکنم.
بردیا- کانادا
دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگردشواریهای خانوادگی به آقای بردیا ازکانادا پاسخ می دهد
گزارش زندگی شما حاکی ازآنست که دررابطه شما با «خودتان» ازیکسو و با همسرو افراد خانواده عسل از سوی دیگردشواریهای حل نشده وجود دارد1- یک جوان متجدد و امروزی که به خرافات باورندارد فقط بدلیل آنکه درایران و یا کانادا دختران با او رفتاردلخواه نداشته اند تصمیم می گیرد که برای حل مشکل خود به ازبکستان برود و درازبکستان دهکده ای را انتخاب و ازآن میان دختری را که زیبا و ارجشناس زندگی راحت است برگزیند و به کانادا بیاورد و بعد همه ی قبیله او را ازازبکستان به کانادا منتقل کند. البته از نظرانسانی این یک عمل درست ولی ازنظرامکان برای زیست راحت شاید نتیجه همان بشود که شما با آن روبرو شده اید. نکته ای که پیش ازآن لازم به گفت و گو بود این است که تکلیف آن خانم که ازشما حامله شده است چیست؟ آیا اصولا روشن شده است که شما فرزندی از زن دیگری دارید یا نه؟ اینها دشواریهای مربوط به خود شماست. که بهتر است درجلسات روان درمانی حل شود.
آنچه امروز با آن روبرو هستید این است که «عسل» با افکاربسیار خرافاتی زندگی را برشما بسیار دشوار ساخته است. پاسخ به آن رفتار جدایی نیست، حل مشکل است. یک دخترآموزش ندیده می تواند زندگی درکانادا را یاد بگیرد! ولی بدلیل آنکه با ابراز دلتنگی عسل، «خانواده» او را به کانادا آوردید و فرصت ندادید که او بتواند ارزش های تازه را تجربه کند. با همسرخود حرف بزنید، خانواده اش اگر قصد بازگشت دارند بهتر است برگردند! با همسرخود به روانشناس مراجعه کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا