مادر نامهربان بعد از سالها ما را طلب کرد
درگیری های پدرومادر، من و خواهربزرگ و برادر کوچکم را همیشه رنج می داد و شبها دراوج درگیریها، هردو به اتاق من می آمدند و همدیگررا بغل می کردیم و برخود می لرزیدیم و اشک می ریختیم. پدرم اصولا مرد خشنی بود، مردسالار به مفهوم واقعی بود و مادرم گاه او را تحمل می کرد و گاه چنان با او درگیر می شد، که انگار نیت کشتن اش را دارد، چون همه اثاثیه جلوی دستش را برسراو می کوبید، بارها پدرم نیز به او حمله کرده و دست و پا وصورتش را زخمی می کرد و عجیب اینکه نیمه شب همه چیز آرام می شد وصدای خنده و معاشقه شان از اتاق خواب می آمد و ما را به شدت عصبی می کرد.
این پدر ومادر دوراز منطق، خودخواه و بی توجه به شرایط روانی ما، سالها زیرسقف خانه ما زندگی کردند و جنگیدند و آشتی کردند و دو سه بار هم به بهانه ای به ما حمله کرده و ما را با صورت اشک آلود و دلی پراز اندوه روانه خواب کردند، ولی انگار نه انگار که حادثه ای رخ داده است. در مجموع ما دلمان به حال مادرمان می سوخت، که یک وسیله لذت برای پدرمان بود و زحمات شبانه روزی او، تنها درآن لحظات اتاق خواب ظاهرا به پاداش کوتاهی می انجامید!
ما که بزرگتر شدیم، رابطه پدر ومادر درحد همان دعواهای شبانه، بدون آخر شب های اتاق خواب می گذشت و گاه که من نیمه شب ها بیدار می شدم مادرم را می دیدم، که حتی در هوای سرد زمستان، توی حیاط خانه راه میرود و سیگار می کشد و بقولی به بخت سیاه خود به پدرظالم مان نفرین می کند. آخرین باری که پدرم نیمه شب به جان مادرم افتاد، منجربه سقوط مادرم از پله ها و بیهوشی و زخمی شدن اش شد، همسایه ها او را به بیمارستان رساندند و پدرهم ازترس ازخانه گریخت.
سه روز بعد که مادر از بیمارستان مرخص شد، پدربزرگ و دائی ها، او را به خانه خود بردند و تقاضای طلاق دادند و پدرم نیز به شرط داشتن سرپرستی ما، راحت تن به طلاق داد، که آن شرط هم برای این بود، که مادرم را به بهانه ما، به سوی خود برگرداند، که مادرم چنین نکرد و یکی دو بار که به تنهایی به دیدارش رفتیم، گفت پدرتان موجود خطرناکی شده بود و دیگر جان من درگرو ادامه این زندگی بود و توصیه کرد با او کنار بیائیم تا تحصیلات تان تمام شود و بعد خود را رها کنیم.
مادرم آنروز چنان ما را بغل کرد که انگار وداع می گفت، که اشتباه هم نکردیم، چون بعدا شنیدیم با یکی از دوستان دایی ام ازدواج کرده وبه امریکا رفته است. شنیدن این خبرهمه ما را سخت دلگیرکرد. چون همیشه به تکیه گاهی چون مادر امید داشتیم.
پدرم وقتی این خبر را شنید، همه عکس ها و یادگارهای مادر را سوزاند و هرشب هم مست به خانه می آمد، تا یکروز به ما گفت قصد ازدواج دارد. این خبردوباره تن ما را لرزاند، چون دیگرتحمل دیدن جانشینی برای مادر نداشتیم و اینکه درباره نامادریها قصه ها شنیده بودیم. سه ماه بعد جمیله خانم وارد زندگی ما شد، بجرات زیباتر و جوانترازمادر بود، خیلی ظریف و ماهرانه پدرم را پذیرایی می کرد، می کوشید به ما هم نزدیک شود، ولی ما درها را برویش بسته بودیم وهربار به بهانه ای از او فاصله می گرفتیم. تا آنجا که غذاهای او را هم نمی خوردیم و هدایای او را به مناسبت تولد و نوروز نمی پذیرفتیم و او خیلی آرام و صبورازکناراین عکس العمل ها رد می شد و لبخند میزد.
روزی که پریسا خواهرم بدلیل ناراحتی کلیه بیمارشد وکارش به بیمارستان کشید، جمیله شب و روز خود را برای پرستاری، بکارگیری عوامل بیمارستان و کمک از پزشکان آشنای خودش گذاشت، اغلب شب ها دربیمارستان کنار تخت پریسا خوابید و ما تازه چهره مهربان جمیله را شناختیم و شرمنده شدیم، که چرا بیش از یکسال و نیم به او بی اعتنایی کردیم، ولی هیچگاه شکایت ما را نزد پدر نبرد و او را علیه ما نشوراند.
بجرأت تلاش شبانه روزی جمیله و کمک ازچند پزشک آشنا سبب شد تا پریسا سرپا به خانه برگردد و تصویری از جمیله را بربالای تخت خود جای دهد.
بعد از ماجرای بیماری خواهرم، رابطه ما با جمیله بسیارصمیمانه شد. پدرم بیش ازهمه ازاین موضوع خوشحال بود، ولی ما او را بخاطر راندن مادرم از جمع خانواده نبخشیده بودیم و تلاش پدرم برای آشتی عمیق و آشکار با ما به جایی نمی رسید، گرچه مادرمان را هم نبخشیده بودیم و حاضربه هیچ ارتباطی با او نبودیم، چون حس مادر هم به مرور از ما کناره گرفت و رفت. دراین میان همه دراندیشه این بودیم که تحصیلات مان تمام شود، کاری پیدا کنیم و درصورت امکان برای تحصیل به خارج برویم. درهمان روزها برای خواهرم یک خواستگار خوب پیدا شد. خواستگاری که اززمان بستری شدن اش در بیمارستان، او را دنبال می کرد، درحالیکه پدرم اصرارداشت پریسا با یکی از دوستان اش ازدواج کند. پریسا به همان خواستگارخود جواب داد و خیلی سریع مسیرازدواج شان طی شد و پریسا بعد از ازدواج، با شوهرش راهی آلمان شد و همانجا ماندگار شد. من درآن روزها که نیاز به مهر و عشق مادر داشتم، ولی ازاو دوربودم وتنها به مهرجمیله و تلاش او برای جانشینی مادر دلخوش داشتم. من کم کم کاری پیدا کردم وهمه نیرویم را برای پس انداز و پیدا کردن راهی برای خروج از ایران بکار گرفتم. با همه جثه کوچکم و بدون هیچ پشتوانه عاطفی، دو شیفت کار می کردم، یکی دو بار مادراز طریق فامیل شماره مرا پیدا کرده و به من زنگ زد، ولی من جواب درستی ندادم، خصوصا وقتی گفت صاحب یک دخترهم ازشوهرتازه اش شده است.
بعد از 5سال کارسخت و گذراندن دو سه دوره تخصصی، خودم را به کانادا رساندم، زندگی تازه ای را شروع کردم رشته تحصیلی و تخصص هایم مرا به یک دانشگاه کشاند و خیلی زودترازتصورم درآنجا شاغل شده و جا افتادم و با بهره ازقدرت همکارانم، برادرم را نیز به آنجا کشاندم و خیالم راحت شد.
جمیله با من درارتباط بود، چون پدرم سالها الکلی و تریاکی، بود، نیاز به داروهای گوناگون برای بیماریهایش داشت. من با وجودی که دل خوشی ازاو نداشتم، مرتب دارو برای جمیله پست می کردم و بارها پشت تلفن برایش اشک ریختم، که این پدر ومادر همه کودکی و جوانی ما را دزدیدند، ما هیچگاه مفهوم و معنای آن سن و سالها را حس نکردیم و در طوفان درگیریهای پدر ومادرگم شد و بهمین خاطرآنها را نمی بخشیم.
من در ونکوور با مرد خوب و مهربانی آشنا شدم، این آشنایی به نامزدی و ازدواج انجامید و خواهرم پریسا و همسر و فرزندان اش نیز حضورداشتند و درآن شب من دوباره فهمیدم چقدر حضورمادر در چنین لحظاتی مهم است و چه نیرویی به آدم ها می بخشد و درست 6ماه بعد از مراسم بود، که شنیدم مادرم بدنبال من می گردد. من همچنان خود را کنار کشیدم وحتی شماره تلفنم را عوض کردم، تا دوستان و فامیل مشترک این ارتباط را برقرارنکنند. چون بعد از گذرازآن سالهای سخت و بعد هم خاطرههای بدون مادر، دیگر ضرورتی به این ارتباط نمی دیدم.
ازحدود 8 ماه قبل، چند تن ازفامیل و دوستان درتماس با من از بیماری مادرم می گفتند و اینکه یکسالی است در بیمارستان وخانه بستری میشود وحال خوبی ندارد. بسیار اصرار دارد مرا ببیند، چون من ازهمان کودکی نیزهمیشه وردست او بودم و فرمانبردارش.ولی من توجهی نمی کردم، چون دخترم تازه بدنیا آمده بود و نیاز به مراقبت های شبانه روزی داشت.
یک شب که دخترم را با لالایی خواب می کردم، تلفن زنگ زد، مادرم بود بغض کرده ازمن می خواست برای آخرین بار به دیدارش بروم. گفتم عجب؟ تازه به فکرمن افتادی؟ گفت من همیشه به یاد تو بودم، سالهاست با تصاویرکودکی و نوجوانی شماها حرف میزنم. گفتم چه کاری از دستم بر می آید؟ گفت فقط یکبار بگذارتو را لمس کنم، تورا بغل کنم، با تو حرف بزنم و بعد تلفن قطع شد. من با بیمارستان تماس گرفتم، گفتند مادرت به سختی حرف میزند. شرایط جسمی خوبی ندارد، فقط اسم تو و خواهرو برادرت رامی آورد، چشم به دردارد، این ارتباط مرا تکان داد، با برادرم حرف زدم، به پریسا زنگ زدم و تصمیم گرفتیم تا 10 روز دیگر همدیگررا در سانفرانسیسکو دربیمارستانی که مادربستری است ببینیم.
در روزموعود همدیگررا درهتلی نزدیک بیمارستان دیدارکردیم و راهی بیمارستان شدیم، ابتدا به ما امکان دیدار نمی دادند ولی وقتی یک پزشک ایرانی پا به میدان گذاشت، همه بربالین مادر که درخواب بود رفتیم، چشم بازکرد، این شبحی که روی تخت بود، شباهتی به مادرمان نداشت فقط چشمانش آشنا بود، همه بغل اش کردیم و آرام گفت مرا ببخشید. اطرافیان میگفتند ماهها بود درانتظارچنین لحظه ای بود و بعد دستهایش سرد شد و چشمانش را بست و رفت.