داستان های واقعی

بهارمن هم از راه رسید

بهارمن هم از راه رسید

بهارمن هم از راه رسید
بعد از 16 سال زندگی مشترک با شوهرم فرزان، یکروز نامه ای به دستم رسید، که فرزان از ترکیه نوشته بود، او به اتفاق دوستانش به یک سفرتفریحی دو هفته ای رفته بود که به یک ماه کشید و بدنبال آن نامه اش از راه رسید، نامه ای که مسافری از استانبول آورده بود. فرزان نوشته بود: هنوز به تواحترام می گذارم، تو نجیب ترین زن عالم هستی، ولی من مرد صادق و وفاداری نبودم و نیستم، من دراستانبول عاشق شدم، عاشق یک زن جوان، که همه ایده ال های مرا دارد. با او به آلمان میروم، دیگرهم بر نمی گردم، مرا ببخش و بدنبال سرنوشت خودت برو، خواهش می کنم فقط آبروی مرا نزد فامیل و آشنا نبر، هرکس پرسید بگو شغل خوبی در کانادا پیدا کرد، اصرار داشت من هم بدنبال او بروم، ولی من حاضر نشدم و احتمالا بزودی از هم جدا میشویم.
آن نامه خیلی دل مرا شکست، بیمارم کرد، به بسترم فرستاد، 3 ماه به خانه مادربزرگم دراصفهان رفتم، درها را بروی خود بستم و اشک ریختم و صدایم در نیامد، تا کم کم حالم بهتر شد و بخودم قبولاندم که سرنوشت من همین است و باید بپذیرم. ازسویی خوشحال بودم که دراین سالها بدلیل یک حادثه رانندگی وصدمه جسمی که به من خورده بود بچه دار نشدم، بچه ای که بعدها با چنین حوادثی عقده ای بار می آمد و فردای زندگیش پرازخشم و نفرت می شد.
در یکی از خیابان های شلوغ اصفهان، درحال خرید بودم که خانمی به من نزدیک شد و گفت شما بچه دارید؟ گفتم چرا می پرسید؟ گفت من یک دختربچه 5 ساله سراغ دارم که مادرش قدرت نگهداری اش را ندارد و می خواهد واگذارکند، گفتم بچه کجاست؟ گفت با من بیائید، دنبال اش راه افتادم، پشت هتل شاه عباس با زنی روبرو شدم که رنگ پریده و لرزان، دخترکی را درآغوش داشت، نگاهی به صورت دخترک کردم، مثل یک فرشته بود، دلم لرزید و گفتم من این دختر را میخواهم، آن خانم گفت یک مبلغی به این مادر بدبخت بدهید و بچه را ببرید. من همه کیفم را زیرو رو کردم، هرچه داشتم، کف دست آن خانم گذاشتم، خوشحال شد و گفت شما یک انسان فرشته صفت هستید. گفتم ازکجا بدانم که فردا کسی مدعی این بچه نمیشود؟ گفت اولا پدرش گم شده، بعد هم این زن حتی نمی تواند خودش را اداره کند، سواد هم ندارد. چرا شما می ترسید، شما دارید به هردو خدمت می کنید، هر دو را نجات میدهید و من دعایتان می کنم.
دخترک را بغل کردم، به گریه افتاد، با دورشدن مادرش بی تاب شد، ولی من بلافاصله او را به درون یک رستوران کوچک بردم و سفارش غذا ونوشابه و شیرینی دادم، چنان سرش گرم خوردن شد که فراموش کرد مادرش رفته است، چنان با اشتها و ولع غذاها و شیرینی ها را خورد که من حیرت کردم و درضمن خوشحال شدم. گفتم عروسک دوست داری؟ سرش را تکان داد، او را به یک مغازه بردم و سه تا عروسک و چند تا اسباب بازی برایش خریدم، همه را بغل کرده و به من چسبیده بود، او را به خانه مادربزرگ بردم، با دیدن ما با حیرت ازجا پرید و گفت این دخترک ازکجا آمده؟ گفتم دختر من است، خندید و گفت شوخی نکن، ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت عزیزم پذیرش بچه به این سادگی ها نیست. خصوصا که می گویی مادرش بدنبال زندگیش رفت، گفتم مگر شما نگفتید دایی بهرام کلی نفوذ درشهر دارد، گفت نفوذ دارد ولی باید دید که چه قوانینی وجود دارد.
شب به سراغ دایی رفتم، همه ماجرا را گفتم، صبورانه گوش کرد و گفت حق داری، با آن بلایی که فرزان سر تو آورد، باید سرگشته باشی، ولی من سعی خودم را میکنم. من نه تنها آن شب بلکه همه شب ها را تا دیروقت به بالین بهار کوچولو می نشستم و تماشایش می کردم و با خود می گفتم تحت هیچ شرایطی او را از دست نمی دهم. خوشبختانه بعد از چند هفته دایی برایم ترتیب مدارک قانونی و ثبت نام و فامیل اش بنام من داد و من آن شب تا صبح از شوق نخوابیدم. و فردا گرانترین و بهترین اسباب بازیها و عروسک ها را برای بهارخریدم و باهم به تهران بازگشتیم. چون برادر بزرگم از امریکا زنگ زده بود تا من خود را برای سفربه امریکا آماده کنم، برادرم درجریان حوادث زندگی من قرارگرفته بود ودلش می خواست مرا از آن اندوه و شکست نجات بدهد. سه سال طول کشید تا برادرم خبرداد همه چیز برای سفر من و بهارآماده است و مدارک لازم را پست می کند، تا ما به ابوظبی برویم و ویزا بگیریم و یک وکیل هم درآنجا آماده کمک است.
درتمام این سه سال، بهار لحظه ای از من جدا نمی شد، حتی روزی که او را به مدرسه بردم اشک میریخت و حاضر به جدا شدن ازمن نبود. او حتی شبها به من می چسبید و می ترسید من هم او را ترک کنم و بروم، خوشبختانه با دریافت مدارک رسمی و قانونی برادرم، بلیط گرفتم یکروز صبح ساعت 6 بود که به فرودگاه رفتیم. همه فامیل برایمان دعا می کردند و گروهی هم برای بدرقه آمده بودند که ناگهان زنی با فریاد و گریه بمن نزدیک شد، همان خانمی بود که درواقع خود را مادر بهار بمن معرفی کرده بود. ازهمه مامورین کمک میخواست تا دخترش را تحویل بگیرد، می گفت این خانم دخترم را دزدیده! همزمان چند تا عکس از بچگی های بهار و خودش به مامورین نشان داد، مامورین مرا دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند و آن خانم نیز بهار را که شیون میزد و مرا صدا میکرد با خود برد. من دیوانه شده بودم، اصلا باورم نمی شد چنین حادثه ای پیش آمده باشد، خوشبختانه دایی ام ازاصفهان آمد، او همه جا دوست و آشنا داشت همه مدارک قانونی را به آنها ارائه داد و در ضمن سابقه آن خانم هم تا حدی روشن شد ولی تا ما آمدیم بخود بجنبیم، آن خانم و بهار گم شده بودند. من آزاد شدم و بدنبال دخترم به اصفهان رفتم، همه جا سر زدم، درخیابانها و فروشگاهها بدنبال آنها می گشتم، ولی هیچ خبری نبود. من دوباره سرگشته و بیمار شدم دور سفر را خط کشیدم، ولی برادرم مرتب تلفن میزد و می گفت یک شانس بزرگ را از دست میدهی، تو خودت را به امریکا برسان من ترتیبی میدهم که دوستانم بدنبال بهار بروند.
بعد از یک هفته من نا امید و دلشکسته به ابوظبی رفتم، ویزا گرفتم، درحالیکه همه جا درباره دخترم که درگذرنامه من بود می پرسیدند و من می گفتم پدرش اجازه سفرنداد.
به آریزونا نزد برادرم رفتم، برادرم در دو شهر ازجمله فنیکس پیتزافروشی و رستوران ایتالیایی داشت، مرا هم در یکی از رستوران ها بکار گرفت تا سرم گرم باشد ولی من شب و روز اشک می ریختم، همه جا تصویربهار جلوی چشمانم بود، صدای او را شبها می شنیدم، بارها ازخواب می پریدم و صدایش میزدم سعی داشتم با دو دختر شیرین برادرم دلخوش باشم، با آنها به سینما و خرید می رفتم وگاه آنها را بهار صدا میزدم.
چند خواستگار خوب پیدا کردم، یکی دو مورد پذیرش یک فرزند پیش آمد، ولی من دلم به هیچ چیز راضی نمی شد، شب و روزم دراندیشه بهار بودم. تا با کمک برادرم گرین کارت گرفتم و همزمان یک آپارتمان مستقل خریدم و اسباب بازیهای قدیمی بهار را با تصاویرش روی دیوارها نصب کرده بودم و با آنها حرف میزدم.
درست در اولین روزهای بهار بود که مادربزرگم ازایران زنگ زد و گفت نمیدانم چند سال دیگر زنده هستم، فقط خواستم بگویم که دو سه بار دخترکی را دراطراف خانه دیدم، حدود 15 یا 16ساله، زیبا و شکیل، انگار بهار بود ولی هربار بیرون رفتم غیبش زد. گفتم صلاح می دانی من به ایران بیایم؟ گفت ابدا چنین توصیه ای نمی کنم، به کار و زندگیت برس، من بدنبال ماجرا هستم. یکسال بعد یکروز ازصبح که بیدار شدم بی تاب بودم، آرام و قرار نداشتم، دوبار غذایی که روی اجاق بود سوخت، نزدیک بود، پرده اتاق آتش بگیرد، نمی دانستم چرا اینگونه مضطرب و هیجان زده هستم. ساعت 2 بعد از ظهربود که زنگ در را زدند، از جا پریدم در را باز کردم، باورم نمی شد، بهار جلویم ایستاده بود، بلند قامت و زیبا، با همان نگاه معصوم، درآغوش من گم شد، پرسیدم بهارم چگونه خود را به اینجا رساندی؟ گفت آن مادرم که درواقع مادرم نبود مرا برده بود در دبی بفروشد، که من با کمک یک زن وشوهر امریکایی نجات یافتم، آنها برایم اقدام کردند باورکن نمیدانم چگونه آمده ام، فقط من آدرس ات را از دایی بهرام گرفتم و می خواستم تو را سورپرایز کنم.
هردواشک می ریختیم و بهار مرا چنان بغل کرده بود که انگار می خواست استخوانهایم بشکند. و زیرلب می گفت من مادری جز تو ندارم و آغوشی گرم تراز تو سراغ ندارم و من بغض کرده می گفتم خدا را شکر که بهارم آمد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا