چهره تاریکی از یک عاشق
بعد از 16 سال دوری، آنقدر دلتنگ پدر ومادر و خواهرانم شده بودم، که در انتظارفرصتی برای سفر به ایران بودم. این فرصت سرانجام پیش آمد و من با چند چمدان سوقات راهی ایران شدم. درفرودگاه از دیدن پدرم که کمرش خم شده بود، مادرم که چشمانش درست نمی دید، خیلی دلم گرفت و درآن لحظه خودم را یک ظالم بی احساس دیدم. دو سه روز اول لحظه ای از پدر ومادرم جدا نمی شدم، از خواهرانم خواستم سوقات ها را خود قسمت کنند و البته بیشترین آنها را به پدر ومادربدهند. گرچه به اندازه کافی برای همه برده بودم. به خواهرانم پیشنهاد دادم، آدرس هرمحل دیدنی، هر رستوران گران، هرجا که پدر ومادر و حتی خود آنها درطی سالهای اخیرامکان دیدن و رفتن نداشتند را به من بدهند تا به اتفاق به همه جا سر بزنیم. مادرم می گفت خاله ها و عمه ها و بچه هایشان را به آن رستوران ها ببریم و بهترین پذیرایی را بکنیم و من مشتاقانه دعوت شان کردم. با اتومبیل کرایه به همه اطراف تهران وکرج و حتی شمال و کنار دریا رفتیم، بعد نوبت خرید رسید، با اصرار من هرچه خوششان می آمد، برایشان می خریدم، دو سه مهمانی ایده آل و پرهزینه و شیک درخانه پدر ومادرم برپا داشتیم، تقریبا 90درصد فامیل را به هربهانه ای بود دور هم جمع کردیم. واقعا به همه خوش گذشت، مادرم می گفت فامیل بارها ما را دعوت به مهمانی های خود کردند، ولی ما امکان جبران نداشتیم واینک بیشتراز آنچه تصور میرفت، جبران کردیم. هرجشن تولد و مهمانی، نامزدی، عروسی برپا می شد من گرانترین هدیه را از جانب پدر ومادر و خواهرانم می بردم و خوشبختانه من امکان بریزو بپاش داشتم، چون پردرآمد ترین شغل را داشتم وجای نگرانی هم نبود.
در همین رفت وآمدها و مهمانی ها، دو سه جوان مرتب دورو برمن بودند، افشین یکی ازآنها دو سه بار به گوش من حرف ازدواج زد و گفت من سالها بدنبال چنین دختری بودم، درهمین فاصله یک مدرک دانشگاهی خوب به من نشان داد و گفت دراندیشه مهاجرت به امریکاست، من ابتدا زیاد به او توجه نداشتم، ولی یک شب دیدم خیلی ازدخترهای فامیل چشم به سوی او دارند، خوب توجه کردم دیدم، چهره مردانه و دلپذیری دارد و مؤدب و با وقاراست. یکروز بنظرم آمد، مرا تعقیب می کند دریک سوپرمارکت مرا به گوشه ای برد و گفت آیا قصد ازدواج نداری؟ گفتم مسلما دراین اندیشه هستم. گفت من می توانم بهترین انتخاب باشم، گفتم خیلی بخودتان می نازید؟ گفت این اعتماد به نفس است نه نازیدن.
مسئله من وافشین جدی شد، به دیدار پدرم آمد، یکی ازخواهرانم گفت شنیده بودم، با یک دختربنام افسانه نامزد هستید؟ گفت ازاین افسانه ها زیاد هستند، که می گویند نامزد من هستند. درحالیکه من نه تنها نامزدی ندارم، بلکه در تدارک سفربه امریکا هستم. من که خیلی رسمی با افشین حرف میزدم، مرتب می گفت در انتظارم تا کوه یخ غرورت بشکند و مرا از دیدگاه یک شوهرایده ال نگاه کنی! من می گفتم من مغرور نیستم، محتاط و دوراندیشم، حق هم دارم، چون درباره بعضی دخترها و پسرهای داخل ایران قصه ها شنیده ام، گفت نمی دانم چه قصه هایی بوده، ولی به شما اطمینان میدهم من از جنس و قبیله آنها نیستم، پدر ومادرم معلم بودند، خانواده ام همه فرهنگی هستند، یک برادرم با همسراسترالیایی خود درسیدنی زندگی میکند، برادردیگرم با همسرآلمانی اش دراتریش مشغول کار وزندگی است.
بعد از دو سه روزخواهرانم گفتند خوشبختانه آن افسانه خانم درآستانه ازدواج است و مسئله نامزدی با افشین را هم تکذیب می کند. من تا حدی خیالم راحت شد و در شانزدهمین روز اقامتم درایران، تصمیم گرفتم با افشین نامزد بشوم و بعد ازگرفتن ویزا در امریکا ازدواج کنیم. پدر و مادرم بیش از همه خوشحال شدند و مراسم نامزدی ما را مثل یک مراسم عروسی برپا ساختند و درمدت 8 روز مانده به سفرم، من دیگرشب و روز با افشین بودم و بعد هم درحالیکه درفرودگاه اشک توی چشمانش بود، وداع گفتیم و به امریکا برگشتم تا تدارک ازدواج مان را ببینم.
4ماه طول کشید تا افشین به امریکا آمد، سه تا چمدان پراز صنایع دستی و خوردنی های مختلف، با یک دست کامل گردن بند و دستبند و انگشتر و گوشواره طلا و الماس برای من هدیه آورده بود وازهمان شب اول هم تختخواب مان را پراز گل کرد.
افشین می گفت شاعرشده، بخاطرعشق به من شاعرشده، مرتب برایم شعر می سرود و به در ودیوار می چسباند، من با خودم می گفتم کاش زودتر به ایران رفته بودم و کاش زودترافشین را دیده بودم، خدایم را شکر می کردم که چنین شوهرعاشقی نصیب من کرده است.
درمدت 6ماه، هربار من حرفی از بچه دارشدن میزدم، با خنده می گفت بگذار حداقل یکی دو سال من ازاین اندام بلورین و ونوسی تو لذت ببرم و شب و روز تماشایش کنم، بعد بچه دار بشویم. من ازحرفهای او که همیشه با پوشش عاشقانه همراه بود لذت می بردم درهمین فاصله برای اینکه عشقم را به او نشان بدهم، بدلیل سابقه مدیریت رستوران ها یک رستوران ایتالیایی بسیار شیک دربهترین نقطه لس آنجلس بنام او خریدم. آن شب وقتی مدارک رستوران را دید ازشوق گریست. دراتاق ها راه میرفت و می گفت خدایا کمکم کن، جبران این محبت واین عشق بیریا را بکنم، به من عمرکافی بده، درخدمت این زن شب وروز باشم واو را هرلحظه شاد و خوشبخت کنم.
هرشب که افشین از رستوران بازمی گشت، همه درآمد روزانه را با اصرار به من می داد و می گفت هرکاری دلت میخواهد با آن بکن و من همه را درحساب مشترک مان می گذاشتم. نقشه من این بود، که با گرفتن ویزا برای پدرومادرها و همچنین خواهران من و دعوت از برادران افشین، یک مجلس عروسی با شکوه برگزارکنیم و قشنگ ترین خاطره را ازاین عشق با شکوه و بقول افشین آسمانی بسازیم، در همین رابطه من اختیار استخدام یک وکیل پرقدرت برای انجام چنین نقشه ای به افشین سپردم. ولی هرچند ماه یکبار می گفت هنوز اوضاع مناسب نیست، باید صبرکنیم رابطه امریکا با ایران بهتر شود. تا سرانجام افشین صاحب گرین کارت شد و آن شب تا صبح شراب خوردیم و آوازخواندیم و از بچه های خود گفتیم که بزودی پا به زندگی ما می گذارند و زیرسقف خانه صدای خنده و شادی شان می پیچد و ما خوشبخت ترین پدر ومادر می شویم.
چند ماه بعد من متوجه تغییراتی در رفتار و کردار افشین شدم. بهانه آورد که برادرش دچارسرطان شده، من خیلی ناراحت شدم، گفتم می خواهی به او سری بزنی، گفت حتما این کار را می کنم، بعد یکروز چمدان بست و ظاهرا راهی استرالیا شد، ولی سه روز بعد یک بسته درون صندوق پستی اش دیدم که خبراز فروش رستوران می داد. به شدت تکان خوردم، باورم نمی شد، به آن رستوران زنگ زدم، دیدم صحت دارد، افراد جدیدی آنرا اداره می کنند. نیمه های شب به افشین زنگ زدم، تلفن قطع بود، بی اختیار حساب بانکی مشترک مان چک کردم، از 120 هزاردلار فقط هزاردلار مانده بود. تا صبح نخوابیدم. فردا به بانک رفتم فهمیدم افشین بمرورحساب را خالی کرده است. از خودم پرسیدم چرا؟ من که همه عشق خودم را به پای او ریختم، من که با صداقت و پاکی و نجابت و وفاداری 3سال با او زندگی کردم، او نشان میداد عاشق من است، برایم صدها شعرسروده بود. دیگر نسبت به همه چیز بدبین شده بودم، شعرها را برای دوستم در سن حوزه که شوهرش شاعر بود ایمیل کردم، فردایش جواب داد هرکدام مربوط به مجموعه یک شاعر معروف است. برجای میخکوب شده بودم، هزاران چرا دربرابرم رژه میرفت، معده ام به شدت درد گرفته بود، قلبم می سوخت. دستم آشکارا می لرزید، به ایران زنگ زدم و به خواهرانم خبردادم، آنها به شدت ناراحت شدند و بعد از 48 ساعت خبردادند افشین درترکیه است و ماجرای افسانه براستی واقعیت دارد، آنها با هم نقشه کشیده بودند و حتی بعضی از اعضای خانواده افشین هم درجریان بودند، تنها خواهر کوچکش به شدت عصبانی بود و برادرش را لعنت می کرد و به من گفت آنها قصد سفربه کانادا را دارند، چون برادران افسانه درکانادا زندگی می کنند.
من با وکیل آشنایم حرف زدم، او با پلیس کانادا حرف زد. همه مدارک ازدواج و رستوران و حساب مشترک را برای یک وکیل آشنا درتورنتو فرستاد دو هفته بعد افشین و افسانه را از فرودگاه تورنتو به ایران برگرداندند و من هفته بعد با وکیل راهی ایران شدم.
قبل ازماجرای کرونا، افشین را که با افسانه ازدواج کرده بود و یک سند قلابی طلاق مان را هم تهیه کرده بود به دادگاه کشیدیم. جلوی در دادگاه افشین جلوی من ظاهرشد، به پای من افتاد، گفت مرا ببخش، مرا با خودت ببر، من اشتباه کردم. درست درهمان لحظه افسانه و برادران اش از راه رسیدند و نیم ساعت بعد افشین مجروح و بیهوش را به سرعت به بیمارستان بردند و من درآن لحظه با چهره سیاه و پلید یک عاشق دروغین روبروبودم که حتی دلم هم بحالش نمی سوخت.