گاه آدم ها در موقعیتی قرار می گیرند، که نمی دانند براستی چه کنند
گاه آدم ها در موقعیتی قرار می گیرند، که نمی دانند براستی چه کنند
گاه آدم ها در موقعیتی قرار می گیرند، که نمی دانند براستی چه کنند؟ من هم اینروزها درچنین شرایطی بسر می برم. حقیقت را بخواهید خانواده ما یکی از خوشبخت ترین خانواده ها بود. ما 13سال پیش ایران را ترک کردیم. اصلا نقشه زندگی درخارج را نداشتیم، چون پدرم هنوزکار میکرد زندگی مان راحت بود، کاری به بیرون خانه و جریانات های سیاسی واجتماعی نداشتیم، چون خانه ما دراطراف کرج و دورازهیاهوی شهربود، یک گروه از دوستان پدر ومادرم، با ما رفت وآمد داشتند تقریبا 3 تا 4 روز درهفته دورهم جمع بودیم، درخانه یکی از دوستان پدرم، همه وسایل ورزشی جمع بود، درخانه دیگری استخر، جکوزی بود درخانه سومین نفر، تنیس کورت بود، خلاصه زندگی خانه ها، زندگی دراروپا بود.
دو سه سفرتفریحی به اروپا پیش آمد، مادرم کم کم زمزمه سفربه خارج را سرداد و به پدرم گفت دراینجا آینده ای برای بچه ها وجود ندارد بچه های برادرم درامریکا، اینروزها درکالج و دانشگاه مشغولند ولی بچه های ما می ترسند به دانشگاه بروند.
پدرم علیرغم میل خودش با دوستان و فامیل درامریکا حرف زد، یکسال طول کشید تا پدرم مقدمات سفررا فراهم کرد و با فروش خانه بیزینس پارچه و لباس های خاص بچه ها، راهی شدیم درست 6ماه درترکیه سرگردان بودیم تا راهی برای ویزا پیدا کردیم، عموی مادرم برای پدر ومادرم تقاضای ویزای کارکرده بود که همان نیزسبب دریافت گرین کارت شد.
پدرم دلش می خواست یک پمپ بنزین بخرد و عاقبت هم خرید، سرش گرم همانجا شد. دایی کوچکم که درکار تعمیرو رنگ اتومبیل بود همانجا شروع به کارکرد، هم پدرم و هم دایی بهرام از همکاری ودرآمدشان راضی بوند، دایی بهرام زن گرفت و آپارتمان خرید و زندگی خوبی را شروع کرد، من کالج را تمام کردم و بدنبال رشته فشن رفتم، مادرم که انگارتازه از قفس آزاد شده بود دراندیشه سفرو قمارخانگی و پارتی های زنانه بود و بمرور با تشویق دوستان تازه، ابتدا تن بیک لایپوساکشن، بعد تامی تاک و جراحی بینی داد وهمین او را تا دو سه ماهی خانه نشین کرد ولی اعتراضی نداشت. دریکی ازمهمانی ها، مادر با دیدن سینه های برآمده یکی از دوستان خود به فکرجراحی سینه افتاد، این جراحی کلی خرج روی دست پدرم گذاشت و ضمن اینکه صدایش درآمد که چرا اینقدرخودت را زیرتیغ جراحی می بری؟ می ترسم جون خودت را برسرش بگذاری و مادرم میگفت تا امکان اش را دارم باید به خودم برسم. به نفع توکه زن ات خوشگل میشود!
این جراحی مادرم را تا پای مرگ برد، چون خونریزی شدید، بعد هم یک ناراحتی کلیوی، کارش را به بیمارستان کشاند. طفلک پدرم ازهیچ هزینه ای دریغ نداشت ولی نگران سلامت مادرم بود. یکی دوبار هم با من دراین باره حرف زد و گفت مادرت را نصیحت کن ازاین جراحی ها دست بکشد. من هم می گفتم مادربه هیچکس گوش نمی دهد روزی که مادرم به پدرم گفت من یک کلینیک پیدا کردم که میتواند موهای بدن تو را کاملا از بین ببرد، پدرم عصبانی شد و گفت من این طورراحتم، من از هرنوع جراحی و لیزر می ترسم، ترا بخدا مرا رها کن. مادرم گفت تو توی آینه خودت را نگاه کن، درست مثل میمون پراز مو شده است، پدرم فریاد زد تو وقتی با من ازدواج کردی گفتی از موهای تنت خوشم می آمد. مادرم گفت آنروزها موی بدن مد روز بود! پدرم گفت من بخاطرمد خودم را به خطرنمی اندازم دست از سر من بردار.
حقیقت را بخواهید مادرم بعد از این عمل ها، تا حد زیادی اخلاق اش فرق کرد، مرتب با دوستان تازه به سفرمیرفت وخیلی کم درخانه می ماند، پدرم هرشب که به خانه می آمد، ناچاربود خودش غذا بپزد و یا برای خودش و من غذا از بیرون میاورد، چند بار گفت مادرت بکلی ما را فراموش کرده، من نمی فهمم بعنوان یک زن خانه دار، یک مادرچه نقشی در زندگی ما دارد؟ من واقعا جوابی برای پدرم نداشتم، چون اوحق داشت. من زندگی خاله ام را می دیدم که با شوهرش رابطه خوبی دارد، با هم به رستوران وسفرمیروند، بچه هایشان خوشحال هستند، ولی من غصه می خوردم ودلم بحال پدرم می سوخت.
درشب ژانویه مادرم یک تصادف بد کرد و کارش به بیمارستان کشید، پای راستش بدجوری زخمی شد، ناچارتحت عمل قرارگرفت و بعد ازعمل به سراغ پدرم آمد که باید پایش را جراحی کند، چون جای عمل درپایش دیده میشود و نمیتواند به استخرو دریا برود! پدرم با یک جراح حرف زد و چون بیمه آنرا قبول نمی کرد، حداقل 20 هزاردلارخرج داشت، آنقدرمادرم به او فشار آورد که برای دومین بارروی بیزینس خودش وام گرفت، یکروز دایی بهرام، به من زنگ زد و گفت من نمی دانم پشت پرده زندگی شما چه می گذرد ولی پدرت دارد بیزینس خودش را به خطر می اندازد، گفتم بخاطرجراحی های مادرم. گفت چرا جلوی مادرت نمی ایستد؟ گفتم حریف اش نمی شود، گفت من بامادرت حرف میزنم و فردا به سراغ مادرم آمد و نتیجه اش این شد که مادر او را با دادوفریاد ازخانه بیرون کرد و بعد هم به پدرم گفت اگربهرام را اخراج نکنی من ازاین خانه میروم! این تهدید متاسفانه سبب شد، دایی بهرام با ترک پدرم، بیزینس او را روی هوا و زمین بگذارد و پدرم بنظرخیلی غمگین می آمد. مادرم با دو عمل جراحی به آرزویش رسید ولی بعد از چندی من احساس کردم، مادرم با کسی رابطه دارد. درهمان ساختمان، دو سه بار از یک آپارتمان بیرون آمد، من آن آقا را دیدم، قبلا در مهمانی ها او را دیده بودم، خیلی ناراحت شدم به سراغ آن آقا رفتم و به او گفتم چرا زندگی ما را ویران می کنید؟ خیلی خجالت کشید و گفت مادرت دست از سر من بر نمی دارد، خوشبختانه من تا دو هفته دیگر از اینجا میروم، قول میدهم بکلی رابطه ام را با مادرت قطع کنم. هرچه بود آن آقا به قول خود عمل کرد و مادرم تا دو هفته سرگشته و عصبی بود و مرتب مشروب میخورد و گاه ماری جوانا می کشید.
من خوشحال بودم که قدمی برای پدرم برداشتم ولی جرات نداشتم با او دراین مورد حرف بزنم، تا یکروز که پدرم به سفر دوروزه ای رفته بود من زودترازسرکار برگشتم و درست لحظه ورود به آپارتمان متوجه خروج آقایی ازآنجا شدم! او را نشناختم ولی بدرون که رفتم ازمادرم پرسیدم این آقا کی بود؟ با دستپاچگی گفت شوهریکی ازدوستانم، آمده بود ازمن کمک فکری بگیرد!
من ناچارسکوت کردم ولی درضمن کنجکاو شدم، 5 روز بعد بازهم در راهرو بودم که همان مرد را درحال خروج از آپارتمان مان دیدم. جلو رفتم و پرسیدم ببخشید شما دوست مادرم هستید؟ خندید و گفت چه عیبی دارد؟ گفتم مادرم شوهر دارد. من دخترش هستم، خندید و گفت شوهر؟ چه فرقی می کند؟ ولی شما چقدر خوشگل هستید، اصلا شبیه مادرتان نیستید، با همه قدرت به صورتش سیلی زدم، شدیدا جا خورد و مرا هل داد، دو تا ازهمسایه ها بیرون آمدند، به سوی آن آقا یورش بردند، میان شان درگیری پیش آمد، پلیس را خبرکردند و پلیس وقتی فهمید او مرا هل داده و بعد هم با شکایت همسایه ها، او را دستگیرکردند. من از دور دیدم که مادرم از درز در این رویداد را تماشا می کند.
غروب قبل از اینکه پدرم بیاید، پلیس برای تحقیق آمد و مراهم درلیست شکایت ازاو گذاشتند و بدلیل اینکه یکی ازهمسایه ها گفته بود او را زمان خروج ازآپارتمان ما دیده، پلیس به سراغ مادرم رفت ولی مادرم چراغ ها را خاموش کرده و به هیچکس جواب نداد.
همه رفتند و مادرم مرا صدا زد و گفت این آقا با من هیچ رابطه ای ندارد. نمی خواهم قضیه جوردیگری جلوه کند خواهش میکنم با پدرت هیچ حرفی نزن، به پلیس هم تلفن کن و بگو این آقا شوهر یکی ازدوستان مادرم است ومادرم نیزمریض است و قادربه سخن گفتن نیست!
من ظاهرا پذیرفتم ولی به شدت ترسیده بودم، پدرم مرد آرامی بود، ومن یکی دو بار خشم او را دیده بودم، میدانستم اگرپی به خیانت مادرم ببرد ماجرا طوفانی خواهد شد.
اینک درشرایط روحی بدی هستم، می ترسم پلیس دوباره به سراغ ما بیاید، همسایه ها پدرم را پیدا کنند و ماجرا را بگویند درآن شرایط پدرم مرا نخواهد بخشید که همه چیز را از او پنهان کردم درمانده ام که با چه کسی درد دل کنم،