به نیویورک رفته بودم، به دیدن خاله هایم که سالهاست درآنجا زندگی می کنند.
به نیویورک رفته بودم، به دیدن خاله هایم که سالهاست درآنجا زندگی می کنند.
به نیویورک رفته بودم، به دیدن خاله هایم که سالهاست درآنجا زندگی می کنند.در یک گردهمایی فامیلی، خاله فرزانه ام مرا به جوانی بنام وفا معرفی کرد و گفت وفا را مادرش به من سپرده، خوشبختانه گرین کارت قرعه کشی گرفته، تحصیلات دانشگاهی اش را نیمه تمام گذاشته و با آرزوهای بسیار به اینجا آمده، همه به نوعی کمکش اش می کنیم، پسرخوبی است. گفتم بیشترجوانهایی که از ایران می آیند، عرضه ساختن آینده را دارند فرزانه گفت اگر در لس آنجلس، کارخوبی برایش سراغ داشتی ما را خبرکن.
وفا آن شب مرتب دوروبرمن بود، وقتی آخر شب مهمانان رفتند، تازه فامیل نزدیک بزن و بکوب راه انداختند و وفا مرا به یک رقص ایرانی به وسط جمع آورد و همین ما را بیشتر بهم نزدیک کرد و هفته بعد که من راهی لس آنجلس بودم، حسابی همدیگر را شناختیم و قرارو مدارهای دیداربعدی را گذاشته بودیم.
وفا ازهمان نیویورک مرتب زنگ میزد، ایمیل و تکست می فرستاد و من یکبارگفتم تولد من نزدیک است، گفت کاش من شانس شرکت درآنرا داشته باشم. گفت اتفاقا مهتاب دخترخاله ات دارد می آید، شاید با هم آمدیم. وفا و مهتاب آمدند، هردو عاشق لس آنجلس شدند، هر دو گفتند بهرطر یقی شده ترتیب سفر و زندگی شان را دراین شهرمیدهند. دورادور وفا توی جلد من رفت، که کاری برایش پیدا کنم. ولی کار به آسانی نبود، من خیلی بی سروصدا پیشنهاد کردم موقتا بیاید در آپارتمان من زندگی کند تا کاری پیدا کند. وفا از خدا خواسته 20 روز بعد با چند چمدان وارد شد، قبلا خاله فرزانه تلفن زده و گفته بود سعی کن وفا را هرچه زودتر روانه خانه و زندگی خودش بکنی، من هم قول دادم، ولی بعد از یک ماه رابطه نزدیک که تقریبا به عشق مبدل شده بود، دیگربکلی مسیرزندگی مان عوض شد، خاله فرزانه که فهمید، گفت نامزدی و دوست دختر و پسر را بگذارکنار، ازدواج کنید، چون اگرمادرت بفهمد پوست مرا می کند.
من و وفا یک سفربه لاس وگاس کردیم، ازدواج کردیم وزندگی مشترک مان را شروع نمودیم ولی به خاله فرزانه قول دادم قبل از عید جشنی بگیریم و دوستان را دعوت کنیم، البته مادرم در ایران خوشحال شد چون مرتب دعا می کرد من سروسامان بگیرم، خصوصا که من شغل خوب و پردرآمدی داشتم یک آپارتمان 3خوابه که همه پولش را قبلا پرداخته بودم. تا 9ماه، وفا درخانه بود و بدنبال کار می گشت. تا من عاقبت دریک کمپانی آشنا برایش یک شغل مناسب دست و پا کردم، گرچه زیاد آن شغل را دوست نداشت، ولی من به او قبولاندم که قدر همین را هم بدان.
من پرازشوق زندگی بودم، دلم چند تا بچه می خواست، وفا دراندیشه ثروت اندوزی بود، می گفت بعدازاینکه یک خانه 2میلیونی خریدیم و پس اندازخوبی داشتیم بچه دارمیشویم. در همین اندیشه ها بودیم که من بعنوان مسئول بخش مهمی ازکمپانی برگزیده شدم، درآمدم دو برابرشد. وفا هم خوشحال بود مرتب به خانواده اش در ایران زنگ میزد و پز مرا میداد. به سفارش پدرم همه اسرارکاری خود را برای وفا بازگو نمی کردم، همه درآمدم را رو نمی کردم، دراصل می خواستم درآینده بعنوان سورپرایزیک خانه رویایی بخرم و او را خوشحال کنم.
درسالگرد ازدواج مان، تصمیم گرفتیم به هاوایی برویم، من گرانترین و زیباترین هتل را رزرو کردم. حتی پیشاپیش برای شام های رویایی بهترین رستوران ها را هم رزرو کردم، تا سرانجام راهی شدیم. من پراز انرژی و شادی وحرکت بودم. قراربود دو هفته درهاوایی بمانیم، همه برنامه های من به مرور انجام می شد وهربار وفا دچارحیرت می شد و می گفت دردنیا هیچ زنی به اندازه تو به فکر شوهر خود نیست، تو یک فرشته آسمانی هستی، که نصیب من زمینی شدی. در هتل زنها ومردهای زیادی بودند، یکی دو تا زن نسبت به وفا توجه خاصی نشان می دادند، خصوصا که وفا صندلی خود را جلوی استخرو منظره زیبای رستوان به آنها تعارف می کرد. من زیاد خوشم نمی آمد، ولی چون وفا را مردی پابند خانواده می شناختم عکس العملی نشان نمی دادم. تا یک شب هردو مشروب خورده بودیم، وفا اصرارداشت من زودتر بخوابم، می گفت نیاز به استراحت داری، من هم میروم کنار آب به فامیل ودوستان درایران زنگ می زنم. من موافقت کردم، ولی بعد از یک ساعت دلم به شورافتاد وروی بالکن آمدم، از دور وفا را با زنی دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، باورم نشد، به تلفن دستی اش زنگ زدم گوشی را برداشت گفتم آن خانم کیه؟ گفت کدوم خانم؟ داری خواب می بینی؟ من کنار آب تنها نشسته ام، چرا نمی آیی پیش من؟ من همان لحظه راه افتادم و رفتم، وفا کنار آب نشسته بود، از خودم خجالت کشیدم وگفتم بدون علت و دلیل، او را متهم کردم دوباره فردا عصر وفا غیبش زد، رد پایش را گرفتم، این بار او را درون یک قایق دیدم، با همان خانم، به تلفن ام جواب نداد تا شب دهها بار زنگ زدم ولی اصلا گوشی را برنداشت فقط یکبار برایم پیغام گذاشت که تلفنم کار نمی کند!
روز بعد غروب وفا ناپدید شد، من با کمک یکی ازکارکنان هتل سوار براتومبیل های کوچک گشتی، بدنبال او رفتم و دریک لحظه او را دیدم که بدرون یک قایق کوچک تفریحی پرید و قایق حرکت کرد و من بازهمان خانم را دیدم دیگرباورم شد که وفا سرش جای دیگری گرم است، این بار برایش یک پیغام گذاشتم که همین الان دارم برمی گردم لس آنجلس خواهش میکنم دیگر به خانه نیا، تا تکلیف زندگی مان را روشن کنیم. فردا جواب داد که تو بدست خودت مرا به آغوش زنهای دیگرانداختی! به من که بد نمی گذرد، تو به فکرخودت باش.
من به لس آنجلس برگشتم و تا دوهفته خبری ازوفا نبود، یک شب زنگ زد وگفت این چه رفتاری است با من می کنی؟ فریاد زدم چه توقعی داری؟ تو بروی هرزگی و من بنشینم و تماشا کنم؟ چرا پی زندگیت نمی روی؟ گفت مرا دیگرنخواهی دید، مطمئن باش دور و برمن به اندازه کافی زن ودختر هست که من تنها نباشم. من هم گفتم برو بدنبال همان دخترها و زنها.
بکلی دل ازوفا کندم ماجرا را هم برای خاله فرزانه توضیح دادم، گفت حق داری، بکلی دورش را خط بکش و برو پی زندگیت.
دراین فاصله من آن خانه رویایی را خریدم، دربهترین شرایط مالی و دراندیشه دایرکردن کمپانی خودم بودم که ناگهان سرو کله وفا پیدا شد جلوی در خانه به پای من افتاد که او را ببخشم، گفت اشتباه کردم وسوسه شدم و اینک پشیمان برگشته ام، می خواهم جبران کنم. فقط به من وقت بده، یک فرصت دیگربده.
از او خواستم به هتل برود تا من تصمیم بگیرم، راستش را بخواهید من دیگرتحمل او را ندارم، یاد کارهایش می افتم بشدت عصبانی میشوم احساس می کنم او به راحتی مرا خورد کرد و رفت، می دانم چنین مردانی اصلاح پذیر نیستند و من هم زنی نیستم که دراین مورد بخششی کنم او حتی تهدید به خودکشی کرده، ولی من دلم راضی نمیشود و نمی دانم چکنم؟