چرا طــلاق؟
با پرهام بدنبال یک پیام تلفنی به حرف نشستم، او ازمادرش رکسان و همسرش ماریا حرف زد واینکه ناهماهنگی ها،عاقبت کار دست مان میدهد.
***
من بعد از دو شکست درکارهای مختلف، به پیشنهاد یکی ازدوستانم کامی تصمیم گرفتیم، تکیلا وارد امریکا کنیم چون یک کارخانه درکاستاریکا پیدا کردیم، که تنوع مشروبات اش ، جلب توجه می کرد. خصوصا که بصورت بطریهای کوچک تک نفره در رنگها و طعم های مختلف، در امریکا مشتری داشت.
کامی بازاریاب خوبی بود، اقدامات خود را شروع کردیم و بازارمان هم داغ شد و فروش مان در همان 6 ماه اول دوراز انتظاربود کامی بدنبال تولید تکیلا رفت و سرانجام یک کارخانه کوچک تولید پیدا کرد که صاحب اش سرطان داشت و پسر وهمسرش آنجا را اداره می کردند، ما شریک شان شدیم ودرکالیفرنیا هم یک بازاریاب زبرو زرنگ پیدا کردیم که مرتب سفارش می گرفت. در رفت و آمدهایم با یک زن جوان که بقول خودش ریشه سرخپوستی داشت درهمان کارخانه آشنا شدم، ماریا آشپزخوبی هم بود و اقلا در هفته 4 شب ما را مهمان می کرد و ما برای اینکه هزینه ای بردوش اش نباشد، نه تنها مواد اولیه را تهیه می کردیم، بلکه بابت آشپزی هم مبلغی می پرداختیم و از شر رستوران های غیرقابل اعتماد هم راحت شده بودیم.
درهمین فاصله کامی با یک دخترپانامایی دوست شده بود و من به ماریا دلبستگی پیدا کردم، چون او را بسیار ساده و نجیب و مهربان دیدم. خالص و اصیل بودن اش مرا تحت تاثیرقرارداده بود تا آنجا که من بکلی به آپارتمان او نقل مکان کردم و زیریک سقف رفتیم.
من درباره ماریا با پدر ومادرم حرف زدم، آنها که بکلی با شغل من مخالف بودند و می گفتند شغل بدون برکتی است و بهتراست بدنبال سرمایه گذاری در رشته های دیگر بروم ولی من بهرحال آن بیزینس را برگزیده بودم.
بمرور درباره ماریا حرف زدم، مادرم می گفت این همه دخترایرانی در نیویورک است چرا بدنبال دخترها و زنهای دیگر می روی؟ مادرم درچند مهمانی خانگی جشن تولد اقلا 20 تا دختر را سر راه من قرار دارد تا من وسوسه بشوم، ولی من دلبستگی ام به ماریا تا آنجا رفت که بدون مشورت با پدر ومادرم ، بااو ازدواج کردم. وقتی مادرم فهمید تا دو هفته با من حرف نمیزد و عقیده داشت این نوعی بی احترامی به قوانین خانواده بوده است. من و کامی کارمان پیش میرفت و درنیویورک و لس آنجلس دفاتر باز کردیم و درآمدمان هم خوب بود تا من در نیویورک آپارتمانی خریدم و همزمان شد با حاملگی ماریا، به همین جهت مقدمات سفر او را به امریکا فراهم کردم، می دانستم که بهرحال عکس العمل هایی درخانواده خواهم داشت، خود را آماده کرده بودم و سرانجام ماریا را به نیویورک آوردم شب اول دیدار مادرم با ماریا دیدنی بود، مرتب راه میرفت و می گفت این کی بود؟ از کجا سردرآورد؟ در این فاصله مادرم بخاطرماریا حاضر نبود به آپارتمان من بیاید هرشب هم سفارش میکرد، لطفا زنت را به دوستان و فامیل نشان نده این زن وصله فامیل ما نیست! درصورتی که من ماریا را دوست داشتم، او زن وفادار، خانه دار، نجیب و بسیار صبور ومهربان بود. همه نوع امکانات رفاه و آسایش را درخانه فراهم می ساخت، یکی دو بار که دوستان را مهمان کردم، آنها ابتدا از سادگی و شیوه لباس پوشیدن و ظاهر ماریا تعجب کردند، ولی ساعتی بعد شیفته اش شدند.
من دلم بچه می خواست، ولی ازترس مادرم هنوز صبرکرده بودم، راستش را بخواهید من ازجمله آدمهایی بودم که تحت نفوذ مادربزرگ شدم و از او حساب می بردم وی با ورود ماریا به زندگیم، بمرور ازمادر فاصله می گرفتم، خود او هم دراین مورد نقش داشت و خود را کنار می کشید.
دو سالی با همین کج دارومریز گذشت، من ملاحظه مادررا می کردم، کمتر درمحافل و مهمانی فامیلی ظاهر میشدیم، ولی بهرحال کم کم فامیل و دوستان با ماریا آشنا شدند و او را بعنوان یک زن مهربان، مهمان نواز و عاشق زندگی شناختند، پدرم نیز دریکی دو مورد با ماریا روبرو شد و گفت زن خوبی است، زیاد به حرفهای مادرت توجه نکن، تو از این زن خوشت آمده، او هم عاشق توست پس مشکلی نیست!
روزی که شنیدم ماریا به خواهرش گفته حامله است، من هم بشدت خوشحال شدم و هم نگران عکس العمل مادرم! با اینحال به ماریا خبردادم که من هیجان زده هستم، باید از همین حالا به پزشک مراجعه کند تا بچه سالمی بدنیا بیاورد . من نمی دانم چه کسی این مسئله را به گوش مادرم رساند. چون پیام تندی برای من گذاشت، من فقط می ترسیدم این حرفها به گوش ماریا برسد، چون زن حساسی بود و ازبخت بد من، گویا کسی این مسائل را به گوش ماریا رساند، یک شب درحالیکه به شدت گریه کرده بود به من گفت اگرمادرت با این وصلت راضی نیست، من همین فردا برمی گردم به کشورم، من نمیخواهم خانواده تو را ازهم بپاشم.
سعی کردم به او بفهمانم که زندگی من وتو به مادرم ربطی ندارد، ولی دراین فاصله دیداری میان او و مادرم پیش آمده بود که من بی خبربودم، چون ماریا با من زیاد حرف نمیزد، حاضرنبود به مهمانی دوستان بیاید، یکبار از پله ها سقوط کرده و به بیمارستان رفته بود و من شک کردم که او عمدا می خواهد بچه را کورتاژ کند.
متاسفانه این اتفاق افتاد و با افتادن ماریا از بالای بلندی خانه دوستی، کاربه سقط جنین کشید و من با شنیدن این خبربشدت عصبانی شدم به مادرم زنگ زدم، جواب نداد، سه روز بعد فهمیدم ماریا به دادگاه رفته و تقاضای طلاق کرده و امریکا راهم ترک نموده است.
اینک من درحال رفت وآمد به دادگاه هستم، من نمی خواهم ازماریا جدا شوم، مادرم که ماجرا را فهمید دچار عذاب وجدان شده ولی متاسفانه دیگردیراست، من تصمیم دارم به نوعی این پرونده طلاق را برهم بزنم واگر لازم باشد به سراغ ماریا بروم و پایه زندگیم را درخارج امریکا بگذارم.