داستان های واقعی

آن سوی چهره داماد اصیل

آن سوی چهره داماد اصیل

آن سوی چهره داماد اصیل
روزی که دخترم شیوا، از یک جوان اصیل و تحصیلکرده، که خواستار ازدواج با او شده سخن گفت، من از ته دل خوشحال شدم، چون برای یک مادر، هیچ خبری هیجان انگیزتراز یک مرد خوب درزندگی دخترش نیست. من اشتیاق زیادی به آشنایی با آن جوان نشان دادم، گفت اشکان درانتظار پدر و مادرش ازایران است، پدر ومادری که هردو استاد دانشگاه بوده اند. این خبرآخری هم خیال مرا راحت ترکرد، پسریک زوج دانشگاهی که مسلما بهترین فرزند را تربیت کرده اند، پرسیدم خود این جوان چه تحصیلاتی دارد؟ گفت فوق لیسانس مدیریت از ایران دارد وبدلیل مشکل اقامت درآستانه بازگشت بود، که من با او آشنا شدم و بعد هم پیشنهاد دادم، اقدام عجولانه ای نکند، ازدواج ما همه مشکلات را حل می کند، ابتدا ناراحت شد و گفت من نمی خواهم زیرپوشش یک ازدواج گرین کارت بگیرم، شاید برخلاف قانون باشد، گفتم اگرما بطورمصلحتی و موقتی و ازسرناچاری این کار را می کردیم، تو حق داشتی، ولی در اصل ما درتدارک ساختن آینده مشترک مان هستیم، ما 4 ماه است همدیگر را می شناسیم، دراین مدت هم حرف از اقامت و گرین کارت وازدواج نبود. من به انتظار ورود پدر ومادر اشکان ماندم، در این فاصله خوشحالی و جنب و جوش وامید وانرژی شیوا، مرا به اوج آسمانها می برد، چقدرازخوشبختی دخترم خوشحال و دعاگو بودم.
انتظار به 6 ماه کشید، ولی ظاهرا آنها موفق به گرفتن ویزا نشدند، عاقبت اشکان تصمیم به ازدواج گرفت، تا بعد ازآمدن خانواده جشنی برپا داریم، من و شوهرم بخاطردخترمان همه امکانات یک مراسم ساده و آبرومند را آماده ساختیم و بعد هم کمک شان کردیم یک آپارتمان بخرند، شوهرم کمک مالی قابل توجهی کرد و خیال آنها را راحت ساخت. هردو کار می کردند، تا اشکان بتواند مدارک دانشگاهی خود را با استانداردهای اینجا هماهنگ کند.
درچهارمین ماه ازدواج شان، اشکان خبرداد، که پدر و مادرش بخاطرعجله ما برای ازدواج وعدم حضورشان به شدت ناراحت هستند، حتی جواب تلفن های او را هم نمی دهند، بعد هم گفت هر دو تصمیم گرفتند دوران بازنشستگی خود را درشمال ایران، بدوراز همه دوستان و آشنایان بگذرانند و حتی آدرس و تلفن هایشان راهم عوض کردند!
من راستش دچارتعجب شدم، چون ازیک پدر ومادر تحصیلکرده، چنین اقدامی بعید بود. زمانی کوشیدم ازطریق سوشیال میدیا، آنها را پیدا کنم، ولی اصلا نام ونشان و رد پایی نبود و این لجبازیها، مرا تا حدی ترسانده بود، با خود می گفتم مبادا پسرشان هم ازاین بابت ارثیه ای برده باشد؟ ولی می دیدم، که اشکان رفتارعاشقانه ای دارد و شرمنده ازاینکه با یک کارساده و درآمد نه چندان بالا، همه بارها را به دوش شیوا گذاشته وحتی او گاه درهفته دو شیفت کار می کند.
شیوا که دوقلوهایش را بدنیا آورده بود، خانواده ما را به شور وحال تازه ای فرو برده بود، به او می فهماند که وقتی پای زندگی مشترک به میان می آید، هردو باید درساختارزندگی شان کمک کنند.
نمی دانم به چه دلیلی اشکان مرتب کارعوض می کرد و درطی 6 ماه، 3 ماه درخانه می ماند و ظاهرا به دوقلوها می رسید اما شوهرم می گفت راستش من به اشکان شک دارم، رفتارش طبیعی نیست. گاه فکر میکنم مواد می کشد، گاه فکر می کنم سرش جای دیگری گرم است و من ازترس باور این افکار، مرتب می گفتم اشتباه می کنی، طفلک عاشق زن و بچه هایش است، حتی حاضراست پرستاربچه ها باشد، که آنها خصوصا دریکی دو سالگی کودکی شان، ازآغوش پدرومادردور نباشند. شیوا دخترم ساده، زودباور، فداکار، هیچ اندیشه بدی به ذهن راه نمی داد و درتمام این مدت وقتی من ازحال و احوال شوهرش می پرسیدم می گفت نگرانش هستم، از اینکه هرجا میرود، بخاطرایرانی بودن و لهجه داشتن او را می آزارند و مجبورش می کنند، دست ازکاربکشد و مرتب هم می گوید من غیرتم قبول نمی کند، که تو بیشتر وسخت تراز من کارکنی و من ازاین قافله عقب بمانم.
این شرایط پیش میرفت، تا یکروز پسریکی ازدوستان شوهرم گفت اشکان را دریک استریپ کلاب دیده وحتی با یکی از رقصندگان غیبش زده است. من با شنیدن این خبر یخ کردم، ازپای در آمدم، ولی شوهرم را قانع کردم که اشتباه دیده، اشکان اهل این کارها نیست، وقتی اولین نفر، چنین موردی را خبر داد، من یک روز به بهانه ای اشکان را بیرون بردم و او را زیرسئوالات خود گرفتم، بکلی منکر شد و اتفاقا همان سال، آنها یک خانه شیک و قشنگی با کمک شوهرم خریدند وظاهرا زندگی کامل و ایده آلی داشتند، که سبب حسرت خیلی از اطرافیان شده بود، تا یکروز من زمان گذراز جلوی یک رستوران، اشکان را دیدم که دختری سربه شانه اش گذاشته، منهم بلافاصله دور زدم، ولی نمیدانم او چگونه فهمید که از رستوران بیرون پریده و قبل از من خودش را به خانه رساند و بکلی مرا گیج کرد.
من بروی اشکان نیاوردم، ولی می دیدم که اشکان بیشتروقت اش را درخانه می گذراند و بیرون هم نمی رود، 2 ماه بعد هم گفت برای عذرخواهی از پدر ومادرش و فراهم کردن امکان سفرشان، قصد دارد با شیوا و دوقلوها به ایران برود. من ازسویی خوشحال شدم و ازسویی هم دلم به شورافتاد، دراین میان احساس می کردم زن و شوهر اسراری را از من پنهان می کنند، تا یکروز خبردادند، دو هفته دیگر راهی ایران هستند و خانه را هم به یکی از دوستان خود موقتا برای 6 ماه اجاره داده اند! همه چیز سریع وناگهانی اتفاق افتاد و ما فرصت بررسی پیدا نکردیم، ولی اشکان مرتب می گفت من می خواهم تکلیف ارثیه پدری را هم روشن کنم و در بازگشت با شیوا یک بیزینس بزرگ دایرکنیم.
آنها رفتند و من و شوهرم بعد از 3 ماه فهمیدیم، آنها خانه را فروخته و ظاهرا برای یک زندگی موقت دو ساله به ایران رفته اند تا بعدا تصمیم بگیرند. من شب و روز نگران به آنها زنگ میزدم، اشکان می گفت بگذارید ما زندگی خود را بکنیم، ما یک رستوران بزرگ خریدیم، بالاترین درآمد را داریم. من نمی خواهم بچه هایم درخارج بزرگ شوند و خوشبختانه پدر ومادرم هم پیدایشان شده و پشتیبان ما هستند. من در این فاصله هربار می خواستم با شیوا حرف بزنم، او جوری طفره میرفت، تا یک شب گفت اولا پدر ومادر اشکان بسیارکم سواد و بسیار سنتی و مذهبی هستند، مرا در یک لباس تیره و چادر جای داده اند، من حق بیرون آمدن ازخانه را ندارم، من اگر راهی پیدا کنم، با دوقلوها از ایران فرار می کنم، چون من از 6 سالگی درامریکا بودم، با فرهنگ و آداب و رسوم ایران امروز آشنا نیستم.
قبل از اینکه ما به فکرچاره باشیم، یک وکیل برایمان نامه ای نوشته و خواست جا و مکان اشکان را به او نشان بدهیم. بعد هم اضافه کرد که دوخانم از اشکان فرزندانی دارند به آنها قول ازدواج داده و اینک باید در دادگاه جوابگو باشد. من کاملا دستپاچه شده بودم، اصلا فکر چنین روزهایی را نمی کردم، سخت نگران دخترم و نوه هایم بودم. از همین جا تلفنی با یک خانم وکیل آشنا در ایران حرف زدم و تقاضای کمک کردم، او مدارک آن وکیل را خواست و با او ارتباط برقرارکرد، ولی متاسفانه پیچ و خم های قانون در ایران هنوز امید بسیاری به ما نمی داد. من ناچارشدم به ایران بروم، با آن خانم وکیل اقدام تازه ای بکنیم. از یک قاضی جوان و با وجدان کمک گرفتیم، که تحصیلکرده لندن بود و شرایط ما را می فهمید.
اشکان که ازحضور من درایران تازه خبردارشده بود، به شوهرم پیغام داد، بعنوان شوهرشیوا، میتواند اورا برای همیشه ازایران ممنوع الخروج کند و بهتر است بقولی پا روی دم او نگذاریم.
تلاش شبانه روزی من و خانم وکیل که واقعا زن شجاع و آگاهی بود، تا آنجا رفت که دردو جلسه دادگاه حکم طلاق را صادر کرده به شیوا اجازه دادند با بچه ها ایران را ترک کند و اشکان به زندان افتاد که بعدا موقتا آزاد شد ولی یکروز غروب که قصد داشت مرا با اتومبیل خود زیرکند، همسایه ها با یک افسر پلیس همه ماجرا را شاهد بودند و دوباره اشکان دستگیر شد و این بار اتهام او، تلاش برای قتل بود. قاضی و وکیل ما، هر دوقول دادند، بیشتر سرمایه ای که اشکان به ایران برده به دخترم برگردانده شود و بخشی هم به نوعی بدست آن دو خانم و بچه هایشان برسد. روزی که من با شیوا و بچه ها وارد فرودگاه لس آنجلس شدیم، من ازشوق اشک می ریختم، ولی دخترم همچنان نیمه بیهوش روی زمین فرودگاه افتاد و من تازه فهمیدم او چقدر این مدت زجر کشیده وصبرکرده و با آخرین رمق خود را به اینجا رسانده است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا