چرا طــلاق؟
با عطا که حرف میزدم، تلفن اش مرتب زنگ می زد و همین اورا عصبی می کرد، پرسیدم نمی خواهی جواب بدهی؟ می گفت ازدست هشدارها و نصیحت های دوستانم به تنگ آمدم بهتراست سکوت کنم.
***
ازایران که بیرون آمدم، هیچ نقشه بخصوصی نداشتم، بعد ازیک دوره نامزدی بی سرانجام با فروزش و غیب شدن ناگهانی او، من به شدت سرگشته شده بودم، بخصوص وقتی فهمیدم فروزش با یک آقای سیتی زن امریکا، که جای پدرش است ازدواج کرده و قید مرا هم زده است.
به دنبال سرنوشت به استانبول رفتم، درهتلی که زندگی میکردم، گروه دیگری از ایرانیان هم بودند، بعضی ها با خود کلی صنایع دستی وآجیل وزعفران وپسته و غیره آورده بودند که همه روی دستشان مانده بود، من به فکرافتادم برای آنها مشتری پیدا کنم، یک سری عکس از همه آنها گرفتم وبه هتل های گرانقیمت ومسافران ازامریکا واروپا تازه آمده مراجعه کردم ازمیان آنها یک سری مشتری پیدا کردم و با قرار20درصد سهم خود، آنها را فروختم که خودش حدود 300 دلارشد. این کار را با اجناس گرانتر، مثل فرشهای ابریشم، طلا وجواهرات و تبدیل ارز، ادامه دادم که کم کم بعنوان یک فرد متخصص و با تجربه شناخته شدم و خیلی ها بمجرد ورود به استانبول برای آب کردن اجناس خود به سراغ من می آمدند.
بعد از 6ماه، یک وردست هم پیدا کردم، یک دخترافغان بنام سهیلا بود، که بمروربه اودل بستم و مثل زن وشوهرزیریک سقف زندگی می کردیم.او بیشتربا خانمها و من بیشتر با آقایان دادوستد می کردیم، هردو راضی بودیم ودرآمدمان هم خوب بود البته طبق قوانین جاری ترکیه، خروج و ورودهای اجباری برای ادامه اقامت داشتیم.
اگر به میل من بود، من با سهیلا ازدواج می کردم، ولی او می گفت چون پدر ومادر وخواهرانش درکابل مانده اند، شاید ناچارشود برای آوردن آنها برود ولی بازگشت اش نامعلوم است و بهترکه با همین شرایط بسازیم، اتفاقا این مورد پیش آمد و سهیلا رفت وارتباط ما قطع شد وتا امروز من چشم به دردارم تا شاید اودوباره پیدایش شود.
من دراین میان به هردری میزدم تا راهی برای اخذ ویزای امریکا و یا کانادا پیدا کنم ولی بخاطرپناهندگی که آنهم نیاز به مدارک واسنادی داشت راه دیگری نبود. در همین رفت وآمدها ودادوستدها، یکروز دریک هتل با خانم میانسالی امریکایی بنام کتی روبرو شدم که بقول خودش 6سال شوهرترک داشته، بعد هم با مرگ او مدتی به ترکیه آمده و با خانواده شوهرش آشنا شده بود، اینک قصد بازگشت به مینه سوتا را داشت و بدنبال کلی سوقات ایرانی وترکی می گشت، که من همه آنچه می خواست برایش تهیه دیدم و یک روز که با هم قهوه می نوشیدیم پرسید میخواهی همیشه درترکیه بمانی؟ گفتم نه قصد سفربه امریکا رادارم گفت فقط یک راه وجود دارد آنهم ازدواج است، گفتم کسی با من بی خانمان که ازدواج نمی کند. گفت اگرمن حاضربه ازدواج باشم، قسم می خوری کلک نزنی! گفتم هرچه شما بگوئید می پذیرم، روی کاغذ می نویسم، قسم میخورم. گفت همین هفته اقدام می کنیم، ولی یادت باشد، من از تو18سال بزرگترم، گفتم اصلا بتو نمی آید، انگارهم سن و سال منی! ازحرف من خوشش آمده و ما سرانجام زن و شوهرشدیم. البته برای ویزای من حدود 3ماه دیگرهم ماند و بدنبال آن راهی امریکا شدیم و به توصیه من به لس آنجلس آمدیم. من بکلی زندگیم عوض شد. چون کتی شرایط مالی خوبی داشت ومرا به کار و ریمادل کردن خانه ها و آپارتمان ها کشاند و به من یاد داد، هر بار چند کارگرامریکای جنوبی که درکارهای مختلف تخصص داشتند استخدام می کردم وفقط خود بالای سرشان بودم پول خوبی نصیب ما می شد، تا آنجا که بعد از 5سال کتی اقدام به خرید خانه های بقولی کلنگی می کرد و ازپایه آنها را ریمادل می کردیم من از زندگی با کتی راضی بودم او یک زن واقعی با همه طنازی های زنانه بود بطوری که من هیچ زنی را کاملتراز او نمی دیدم، او مرا ازهرجهت خوشحال می کرد. درعین حال برایم پس اندازخوبی هم ساخته بود. بطوری که از همین جا، هزینه تحصیل دانشگاه دو خواهرم را می دادم، برای پدرومادرم بیمه خوبی درا یران گرفته بودم وخیالم راحت شده بود.
دررفت وآمدهایمان،گاه زمزمه هایی می شنیدم، بعضی دوستان می گفتند توچرا با مادرت ازدواج کردی؟ من می گفتم ما هم سن وسال هستیم یکی دو تا خانم می گفتند تو باید با یک دختر و زن کوچکترتا 10سال و یاحداقل هم سن وسال خودت وصلت کنی. من می گفتم راحت هستم، یکی می گفت این خانم 10سال دیگرپیرمیشود و تو هنوزجوان هستی، خودت را نجات بده!
من بی اعتنا به این حرفها و وسوسه ها، به کتی وفادار بودم، تا در حدود یکسال ونیم پیش کتی شیوه زندگیش را عوض کرد، اصرارداشت با زوج های بزرگتررفت وآمدکند، خیلی هایشان بازنشسته شده بودند خیلی ها فقط بدنبال یک زندگی آرام ودورازهیاهو وجمعیت بودند، حتی حرف از فروش همه زندگی مان و رفتن دریکی ازکشورهای امریکای جنوبی و خرید ویلا دریک منطقه ساحلی ودوراز شهر بود، یکبار هم من با کتی و دوستان اش به یکی ازاین مناطق رفتیم که حداقل د تا از دوستان قدیمی اش آنجا اقامت داشتند، یک منطقه ساحلی البته زیبا،ولی دورازشهرو فعالیت های اجتماعی بود، همه روزه ساعت 10صبح دورهم جمع می شدند وصبحانه می خوردند، بعد همانجا روی تخت های راحت می خوابیدند وگاه با مشروب، خواب می رفتند، بعد دوباره غروب همان بساط برپا بود. دراصل در دووعده غذا ورستوران وخواب خلاصه شده بود.
من احساس کردم تحمل چنین زندگی را ندارم، به کتی گفتم حوصله ام سر میرود، گفت من درشرایط سنی هستم که باید دیگراستراحت کنم، من می می گفتم اگرتوجه کنی درهمین یک ماه که ما برای تفریح و مرخصی آمدیم، حداقل 4 تا از دوستان دور ونزدیک ات با زندگی وداع گفتند ویا به بیمارستانها و مراکز مخصوص انتقال یافتند من دلم نمی خواهد همه هفته شاهد از دست رفتن یکی دو تا از همراهانم باشم، گفت من با اینها می سازم وخوشم، دربازگشت هرچه داریم می فروشیم، اگردلت نخواست نیائی، تو درکالیفرنیا بمان. همین هم شد، کتی به گفته خود عمل کردولی من شدیدا دلتنگ اوبودم تا تقاضای طلاق داد و من علیرغم میل خودم رضایت دادم، ولی هنوز آن زندگی خوب و پراز تفاهم را می خواهم ولی کتی راست می گوید او خیلی ازپا افتاده و من باید به این سرنوشت تن بدهم.