چرا ازدواج کردم
اهی برای فرار بود. فرار از سؤال و جوابهایی که باید بعد از هر بار برگشت از مدرسه به آن پاسخ میدادم. دختر هیجده سالهای مانند من که تازه دیپلم دبیرستان را گرفته و کوچکترین آزادی نداشتم. راستش دیگر خسته شده بودم از توضیح اینکه کجا رفتم، کی برمیگردم، چرا برگشتنم از ساعت مقرر بیشتر طول کشید و غیره. آنهم نه به یک نفر؛ بلکه علاوه بر بابا و مامان، دو برادرم هم به خودشان حق میدادند از من راجع به بیرون رفتنم سؤال کنند و احیاناً کارمان به دعوا بکشد.
اصلاً نمیدانم چرا آنها به خودشان اینقدر حق میدادند که در کار من دخالت کنند؟ گرچه بزرگتر که شدم دلیل آن را فهمیدم؛ که نه به خاطر سلامتی خودم بلکه به خاطر اینکه پسر بودند و پدر قسمتی از وظیفه خودش را به آنها محول کرده بود؛ که دو چشم اضافه هم قرض و مرا کنترل کنند تا مبادا دست از پا خطا کنم. در غیر این صورت هر سه به جان من میافتادند.
همیشه دوست داشتم درس بخوانم و برای خودم کسی شوم چون فکر میکردم با این هدف میتوانم به استقلالم دست پیدا کنم؛ اما با شرایطی که بهرام و سیامک برای من درست کرده بودند چارهای جز فرار ندیدم. بهمحض اینکه خواستگاری برایم پیدا شد بدون اینکه درباره او اطلاع چندانی داشته باشم و یا خصوصیات اخلاقی او را بشناسم، بله را گفتم و خلاص.
پدر کارمند اداره بود و میشد گفت از طبقه متوسط جامعه محسوب میشدیم، اما ازآنجاکه حقوق کارمندی کفاف احتیاجات زندگی را نمیداد پدر، پسرها را تشویق میکرد که وارد کار آزاد شوند. چون میگفت پول در کار آزاد است. برای همین این دو برادر بهجای درس و مدرسه و دانشگاه، درِ این مغازه و آن حجره در بازار پی پیدا کردن راهی برای پول درآوردن بودند و وقتهای بیکاریشان هم به تفتیش و تعقیب من میگذشت.
کمال خواستگار من که در بازار مشغول کار بود به همین دلیل بدون هیچ تردیدی پذیرفته شد و بساط عروسی به راه افتاد. ابتدا نامزد شدیم و قرار شد شش ماه بعد ازدواج کنیم. من اصولاً شناختی نسبت به اینکه مردها چه خصوصیاتی دارند و همسر من باید دارای چه اخلاقی باشد، نداشتم. برای همین با خوشبینی زیاد به استقبال روزهایی که میتوانست برای من شروع جدید و تولدی تازه باشد رفتم.
کمال تا سوم راهنمایی بیشتر تحصیل نکرده بود اما با ثروتی که داشت در هر مجلسی که مینشست حرف اول را میزد. خانه مجللی در شمال شهر و اتومبیل آخرینمدلی که اخیراً به سفارش او از آلمان وارد کرده بودند، چشم همه را کور کرده بود. کسی بخصوص من و بابا و مامان متوجه نشدیم که او با آن لهجه بومی خودش اگر بخواهد راجع به موضوع مهمی چون سیاست روز و یا یک مشکل اجتماعی اظهارنظر کند حتماً از جملات رایج در بازار استفاده میکند!
اما چه میشد کرد بالاخره کمال خان بود و صاحب ثروت و قدرتی که میتوانست صد خانواده مانند خانواده من را در یک آن بخرد و آزاد کند. او که چهلساله بود و اختلاف سن من و او به بیست و دو سال میرسید، ازدواج با دختر جوانی مانند من را البته پیروزی بهحساب میآورد؛ اما از ذکر این نکته نیز غافل نبود که با آن هیکل خپله و سر کم مو، خود را دون ژوانی احساس کند که هر دختری را اراده کند بتواند به دست آورد.
البته ادعایش هم بیجا نبود. چون یکی از آنها پدر من بود که چشمانش را بست و من را دودستی به او تقدیم کرد. عروسی مجللی سر گرفت و من با لباس عروسی بسیار زیبا و تشریفات عجیب و غریبی که تا به آن روز ندیده بودم به خانه بخت رفتم! اما طولی نکشید که این شور و حال مانند حبابی ترکید و روی دیگری از زندگی او برای من آشکار شد.
روزی از استخر بیرون آمده و وارد سالن شدم که دیدم زنی با چادر رنگ و رفتهای بر سر و دو طفل پنج و هفت سالهای در کنار، روی مبل نشسته است. تا چشمشان به من افتاد زن از جا بلند شد و سلام کرد. از خدمتکار پرسیدم این خانم کیست؟ او نگاه نگرانی به من و زن کرد و سر خود را پائین انداخت. کنجکاو شدم و دوباره پرسیدم. این بار گفت:
خانم اگر بگم آقا من رو اخراجم میکند.
نه من نمیگذارم بگو!
خانم این زن همسر اول آقا کمال است.
در آن لحظه نفهمیدم چه شد، انگار چهلچراغ روی سرم افتاد و از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم روی کاناپه دراز کشیده بودم و آن زن سعی میکرد با نوشاندن آب من را به هوش آورد. تا چشمم به او افتاد با فریاد شروع به گریستن نمودم… چطور چنین چیزی امکان داشت! حالا باید چه میکردم؟
در این موقع کمال برای بردن چیزی که فراموش کرده بود به منزل آمد. تا زنش را دید در جا خشکش زد. من که هنوز حوله بر تن مشغول داد و فریاد بودم. از جا برخاستم و بهطرف او حمله کردم؛ اما خدمتکار جلوی من را گرفت. در این موقع کمال بهطرف زن رفت و با عصبانیت گفت: مگر من نگفتم اینجا نیا واسه چی اومدی؟
زن با ترس گفت: ولی الآن دو ماهه که خرجی واسه ما نفرستادی برای همین اومدم.
_نمیتونستی زنگ بزنی؟
درواقع زن با تمام مظلومیتی که نشان میداد میخواست من بفهمم که او زن اول کمال است. در این موقع کمال از جیب خود یک دسته اسکناس بیرون آورد و به او داد، دستش را گرفت و درحالیکه بچهها گریه و شیون میکردند از خانه اخراجش کرد؛ اما من که تصور دیدن چنین منظرهای را نمیکردم، با خود فکر کردم، او با همسرش که مادر بچههای او هم بود چنین میکند، حتماً با من نیز روزی این کار را خواهد کرد. پس بهتر است تا به سرنوشت این زن بیچاره دچار نشدم خود را نجات دهم.
بهسرعت به اتاق رفتم لباس پوشیده با یک چمدان کوچک بهطرف در به راه افتادم. کمال که هنوز در شوک این بیآبروئی بود تا من را در حال رفتن دید، جلو دوید و سعی کرد چمدان را از دستم بگیرد؛ اما من مقاومت کرده و دسته چمدان را رها نمیکردم. تا بالاخره زور او چربید و آن را از دستم گرفت و پرت کرد. سپس گفت: شهره کجا میخوای بری؟ باش تا من توضیح بدم.
فریاد زدم: چی رو میخوای توضیح بدی؟ اینکه زن و بچههای معصومت رو از خونه بیرون کردی؟ اینکه به من نگفتی قبلاً زن و بچه داشتی؟ اینکه لابد تا دستت به دهنت رسید اون بیچاره رو ول کردی اومدی دختر جوونتر گرفتی که بیشتر از زندگیات لذت ببری؟ بگو دیگه!
– ببین من… من اون زن رو از اول نمیخواستم، پدر مادرم بهزور وادارم کردن که با او ازدواج کنم.
– دروغ نگو! دروغ نگو که دیگه حالم داره به هم میخوره، اگر نمیخواستیش چرا بچه درست کردین؟ اون طفل معصومها چه گناهی کردند؟ الآن هم جلوی من رو نگیر که دیگه نمیتونم تحمل کنم. و بلافاصله چمدان را از زمین برداشتم و باعجله به بیرون دویدم و با اتومبیلی که او برایم خریده بود بهطرف منزل پدرم به راه افتادم.
وقتی وارد شدم مامان و بابا که حال من را دیدند با وحشت پرسیدند: چه شده؟ آقا کمالتون زن و بچه داره؟
بابا تا این را شنید حالش بد شد و دستش را روی قلبش گذاشت و روی کاناپه افتاد. مامان با دست به سر خود زد و داد کشید و به پدر گفت: همهاش تقصیر توئه نگفتم بیشتر تحقیق کن؟ دختر بیچارهام رو بدبخت نکن! نگفتم؟ بیا حالا تحویل بگیر. دیدی دختر یکی یک دونهام نرفته بدبخت شد؟
بابا که تازه یککم حالش جا آمده بود گفت: آخه من چه میدونستم چه ریگی توی کفش این نامرده!
دیگر برایم مهم نبود آنها چه میگویند و چه حالی داشتند چمدانم را برداشتم و به اتاقم رفته و خود را روی تخت انداختم و های های گریه کردم… بعد تلفن پشت تلفن بود که کمال به من و منزل میزد. من که به او جواب نمیدادم ولی بابا به او گفت: مرد حسابی این بود نتیجه اعتماد ما به تو؟ تو که زن و بچه داشتی چرا اومدی سراغ دختر جوون من؟
نمیشنیدم کمال به او چه جوابی میداد اما من در را از داخل قفل کردم و تا صبح خود را حبس نمودم. گویا کمال آمده و بابا او را به خانه راه نداده بود. صبح اول وقت با بابا به سراغ وکیلی رفتیم و درخواست طلاق دادم.
شش ماه طول کشید تا دادگاه مراحل رسیدگی به شکایت من را طی کند؛ اما چون هیچ تعهد پیش از عقدی از او نداشتیم ازدواج مجدد او برای اجرای حکم طلاق، دلیل موجهی محسوب نمیشد. برای همین خیلی طول کشید تا وکیل من ثابت کند که چون از ازدواج اول اطلاع نداشتم، قادر به ادامه زندگی نیستم و بالاخره طلاق صادر شد؛ اما در مورد پرداخت مهریه که مبلغ هنگفتی میشد نیمی از آن را قرار شد نقداً و نیم دیگر به اقساط ماهیانه بپردازد.
دیگر خیالم راحت شده بود. من دیگر آزادشده و توانستم زندگی جداگانهای تشکیل دهم. پدر و مادر نمیخواستند من خانه و زندگی جدائی برای خود داشته باشم، ولی چون میدانستم که بعدازاین زندگی در آن خانه از قبل بدتر خواهد بود، با اصرار آپارتمانی اجاره کرده و زندگی تازهای را آغاز نمودم.
الآن سالهاست بدون دادن حق دخالت به اعضای خانوادهام، هر طور بخواهم زندگی میکنم؛ اما باوجود تجربیات عشقی زیاد، هنوز با آن خوشبختی که همیشه در رؤیا پرورانده بودم فرسنگها فاصله دارم. شاید هم افراط و تفریطی که در زندگیام به وجود آمد، مانع رسیدن به این آرزو گردید