دوهفته ای بود از اروپا به امریکا آمده بودم،
دوهفته ای بود از اروپا به امریکا آمده بودم،
دوهفته ای بود از اروپا به امریکا آمده بودم، در یک شاپینگ سنتر در نیویورک، ظرف چند دقیقه با برجای گذاشتن کیف دستی ام به روی یک کانترفروشگاه، آنرا گم کردم، هرچه گشتم هیچ اثری نبود، مدیر فروشگاه وکارمندان اش هم خیلی تلاش کردند عاقبت با آمدن یکی از مسئولین شاپینگ سنتر، دیدن دوربین مداربسته، سارق را شناسایی کردند یکی از کارکنان آنجا گفت این آقا هر روز می آید اینجا و بدنبال شکار می گردد. احتمالا یک دزد خرده پای حرفه ای است.
«فرد» مسئول شاپینگ سنتر از من خواست همانجا بمانم تا او جستجو کند و درست نیم ساعت بعد آن شخص را درحالیکه سکیوریتی ها دستبند زده بودند، با خود آوردند، خوشبختانه همه چیز در کیفم بود، او فقط 30 دلار خرج خورد وخوراک خود کرده بود.
فرد از من خواست رسما شکایت کنم، من گفتم اهل شکایت نیستم، گفت این آدم حرفه ای است، گفتم شما هر ورقه ای می خواهید بنویسید من امضا می کنم که عاقبت هم چنین کردم و آن آقا دزده را هم بردند. فرد وقتی همه چیز روبراه شد، مرا بیک قهوه دعوت کرد و گفت دلم می خواهد با خاطره خوشی اینجا را ترک کنی، من هم پذیرفتم، وقتی قهوه و کیک می خوردیم، 4 نفر از 4 فروشگاه زنجیره ای خودشان با خود دو سه لباس و چند کارت کادویی 100 دلاری آوردند. خلاصه مرا کلی به هیجان آوردند، من با خاطره قشنگی شاپینگ سنتر را ترک گفتم ولی وقتی به خانه آمدم، خیلی درباره فرد و مهربانی و ادب اش فکر کردم، فردا دو سه تا از سوقاتی های ایران را برداشته و به سراغش رفتم و پرسان پرسان او را پیدا کردم و هدایا را به او دادم، خیلی سورپرایز شد و گفت اصلا انتظار نداشتم، گفتم حالا من امروز شما را به یک بستنی دعوت می کنم، که آخر آنروز فرد ورقه ای بدستم داد تا پرکنم شاید امکان استخدام مرا در یکی از فروشگاه ها فراهم کند. چون گرین کارت داشتم و زبان می دانستم و سابقه کار درفروشگاه های زنجیره ای اروپا SNA را داشتم، دو هفته بعد با سفارش فرد استخدام شدم ولی دوستی من و فرد ادامه یافت، مرتب می گفت من یک مشکل بزرگ دارم، اگر حل شود با تو کارمهمی دارم، یک ماه بعد خبر داد مراحل طلاق از همسر کانادایی اش تمام شده و حالا علاقمند دوستی با من است.
به او گفتم هدف از این دوستی چیست؟ گفت شاید تا ابد دوستی، شاید ازدواج، ولی حالا نمی توانم نظری بدهم! من از رک گویی اش خوشم آمد و گفتم با دوستی پیش میرویم که براستی دوستی ما بیک عشق پرشور مبدل شد، چون فرد همه خصوصیات یک مرد ایده ال را بخصوص برای من که با فرهنگ دیگری به اینجا آمده بودم با خود داشت.
من به او شدیدا دل بسته بودم، او می گفت هیچگاه در زندگی خود هیچ زنی را اینگونه دوست نداشته است، بعد هم عقیده داشت این دوستی سرانجام خوبی خواهد داشت چون یکبار که با مادرش روبرو شدم، علیرغم ترس فرد، مادرش با من رفتار پرمهری داشت، از سادگی و بیریایی من خوشش آمده بود از اینکه اصراری ندارم برای او بعنوان یک مادرشوهرآینده دلبری کنم.
یکی دو بار مادرش درباره خانواده من پرسید، گفتم یک خواهر و یک برادرم در امریکا زندگی می کنند ولی بقیه فامیل در ایران هستند، پدرم دندانپزشک بازنشسته است و مادرم خیاط خوبی است، گفت چرا به امریکا نمی آیند؟ گفتم هردو از دنیای بسیار مدرن نفرت دارند، پدرم که یکباردرجوانی به امریکا آمده می گوید اگر امریکا حالت و شرایط سالهای 1950 و 60 را داشت من برمی گشتم، ولی امریکای امروز، امریکای مدرن دور از احساس است، امریکایی که از ذات خانواده دور شده و میان پدر و مادر و فرزندان فاصله انداخته است.
حرفهای من خیلی به دلش نشست و گفت من دورادور از پدرت خوشم آمده چون تو در چنین خانواده ای بزرگ شدی، بهترین انتخاب برای پسر مهربان من هستی، که برخلاف هم سن و سالان خود، هنوز سنتی و خانگی فکر می کند.
شری مادر فرد بود که ترتیب ازدواج ما را داد و از طریق یک سناتور ویزای پدر و مادرم را درست کرد، عجیب اینکه وقتی آنها آمدند شدیدا با هم صمیمی شدند و روزی که پدر ومادرم برمی گشتند شری اشک می ریخت.
من بعد از یکسال و اندی متوجه شدم که فرد بطور عجیبی به مادرش وابسته است، هر روز باید یکی دو ساعت را با مادر بگذراند، همه خواسته های او را برآورده کند که از دیدگاه من خوب بود، ولی اینکه نیمه شب مادرش زنگ میزد و می گفت سردرد بدی دارد و فرد همان لحظه به داروخانه 24ساعته مراجعه کرده و برایش دارو تهیه می کرد و می برد که کم کم مرا دچار حساسیت کرد. از اینکه می دیدم فرد وقتی به دیدارمادرش میرود، سرش را روی بازوی او می گذارد و با نوازش دستهای او می خوابد نگران می شدم که عاقبت این وابستگی به کجا می کشد. اگر روزی مادرش از دست رفت چه میشود؟
ترس من متاسفانه، ترس واقعی بود، چون مادرش بدنبال حمله قلبی درگذشت و از آن لحظه ببعد زندگی ما دچار تغییرات دوراز انتظاری شد.اولا فرد هرروز صبح قبل از سرکار رفتن، خودش برسرمزار مادرش میرفت کلی اشک می ریخت و شاخه های گل را نثارش می کرد و می آمد که بازهم از نظر من یک مورد احساسی بود، ولی وقتی می دیدم فیلم های خانوادگی از دوران کودکی تا آخرین روزهای حیات مادرش را گاه تا نیمه شب تماشا می کند و گاهی با اصرار مرا هم به تماشای آنها می نشاند، احساس خطر کردم، بهمین جهت با اصرار با یک روانشناس حرف زدیم که حرفهای آن دکتر از دیدگاه فرد منطقی نبود و می گفت لابد این ها از قلب خانواده نیامده اند!
من سعی کردم به بهانه های مختلف آن فیلم های قدیمی را از دسترس دور کنم و بجای آنها، فیلم های جدید مربوط به مسافرت های خودمان را کنار تلویزیون جای بدهم. یا هرگاه مهمانی ، جشن وعروسی داشتیم من همه لحظات را فیلمبرداری می کردم و با اصرار فرد را به تماشا می نشاندم، گاه کلافه می شد و می گفت چقدر این فیلم ها را تماشا کنیم؟ من می گفتم وقتی من با تو دهها بار فیلم های گذشته ات را تماشا می کنیم تو هم نبایداعتراض کنی!
یکروز ناگهان بقول خودمان جوش آورد و گفت فیلم های مربوط به مادرم کجاست؟ گفتم همه را درکمدها گذاشتم، گفت چرا از جلوی دست من برداشتی؟ گفتم برای اینکه تو نسبت به آنها دچارنوعی وسواس شده ای. گفت یا با اخلاق من کنار بیا و یا مدتی برو مسافرت. گفتم من با عشق با تو ازدواج کردم، دلم می خواهد هر جا بروم با تو بروم، گفت پس بگذار درعالم خودم باشم، من که ضرری به تو نمی زنم، گفتم ضرر بالاتر از این که من شوهرم را میان این فیلم ها و خاطره های غم انگیز گم کرده ام؟ گفت وقتی تو را زیر سقف خانه می بینم نیرو می گیرم، اگر تو در زندگیم نبودی با مرگ مادرم، خودم را می کشتم، گفتم ولی ادامه این وضع هم مرا می کشد.
راستش به تنگ آمده ام، نمی دانم چکنم؟ اگر در خانه بمانم و با این شرایط کنار بیایم اعصاب خودم در هم می ریزد، اگر واقعا از خانه دور بشوم و فرد را تنها بگذارم، می ترسم او کار دست خودش بدهد، درمانده ام که چکنم؟