زرین را در دفتر وکیل اش به گفتگو دعوت کردم، آنقدر صبرکردم تا بحث و جدل اش با اسی شوهرش تمام شود و بعد کنار هم نشستیم و گپ زدیم.
درمطب یک پزشک معروف کارم را شروع کردم، درهمانجا بود که با اسی روبرو شدم به اتفاق پدرش آمده بود. با حوصله و مهر فراوان از پدرش مراقبت می کرد، یک روز که پدرش خوشحال بود از من خواست تا در جشن تولدش شرکت کنم، من نمی دانستم چه جوابی بدهم ولی با اصرار فراوان اش پذیرفته و یکشنبه به خانه شان رفتم، چند زن و شوهر مسن، اسی وخواهرش رزا هم بودند، بعد از 4ساعت که خداحافظی می کردم، پدر اسی گفت شما به من انرژی مثبت میدهید آیا حاضرید بعد از ظهرها دو سه ساعت از وقت تان را درخانه ما بگذرانید؟ من هرچقدر که دستمزدتان باشد می پردازم. من بهانه آوردم و خداحاظی کردم، ولی ناصرخان پدراسی مرتب زنگ میزد و سرانجام من رضایت دادم در هفته سه روز به خانه شان بروم و از او پرستاری کنم اسی خیلی خوشحال شد و به مرور به من نزدیک شد، کم کم از احساس خود گفت، اینکه آرزو دارد همسری چون من داشته باشد. من توضیح دادم همه فکر و ذکر من درباره پدر ومادرم در ایران است، از اینجا مرتب برایشان حواله می فرستم، اخیرا برایشان آپارتمان کوچکی اجاره کردم، که صاحبش درصدد ساختمان سازی است و آنها باید آن محل را ترک کنند، اسی گفت من یک آپارتمان در تهران دارم که حدود 6 ماه است خالی است چون مستاجرش پول دو سال را خورد و در رفت، حاضرم آن آپارتمان را در اختیار پدر ومادرت بگذارم، گفتم من اجاره سنگین نمی توانم بپردازم، گفت من حداقل تا یکسال اجاره نمی خواهم، گفتم چرا؟ گفت چون احساس می کنم پدر ومادرت نیاز به یک آپارتمان دلباز و آرام دارند و تو نیز در اینجا باید خیالت راحت باشد. گفتم پس من هم بابت پرستاری از پدرتان دستمزدی نمی خواهم، گفت نباید بپذیرم ولی برای خوشحالی شما می پذیرم.
اینگونه من بیشتر به اسی و پدرش نزدیک شدم، ضمن اینکه پدرم تلفنی گفت این آپارتمان خیلی شیک و راحت و مجهز است ما نمی خواهیم تو اجاره سنگینی بپردازی؟ من گفتم نگران نباشید درعوض اجاره من به این خانواده کمک می کنم. خیلی زودتر از آنچه من انتظار داشتم، ناصرخان و اسی از من خواستگاری کردند و من چون اسی را به مرور خوب شناخته بودم رضایت دادم، چرا که به اسی علاقمند هم شده بودم، مراسم ازدواج مان ساده برگزار شد و من به خانه اسی نقل مکان کردم من دیگر بیشتر وقتم را به ناصرخان می پرداختم، البته ناصرخان کم کم به یک موجود عصبی و پرخاشگر مبدل شده بود و بعد از یکسال وینم فحش های رکیک هم نثار من می کرد و من خجالت زده می خندیدم. ناصرخان می گفت حق تو از این فحش ها آبدارتر هم هست!
یکی دو بار ناصرخان فحش پدر ومادر هم داد و من تحمل کرده و نشنیده گرفتم تا بکلی از پای افتاد و نیاز به یک پرستار 24ساعته داشت، اسی مرا واداشت دست از کارم که سابقه خوبی هم داشتم بکشم و در خدمت پدرش باشم. راستش را بخواهید، بعنوان یک پرستار معمولا روزی 10 تا 14 ساعت کار هم سنگین بود ولی من برای کمک به پدرشوهرم این مسئولیت را پذیرفته و کار به جایی کشید که من حتی فرصت غذا خوردن هم نداشتم ودرعوض هرچه فحش بود نثارم شده بود وجواب همه آنها لبخند بود.
4سال این وضع ادامه داشت، ناصرخان هرروز خشن تر و بداخلاق تر می شد من هم صبرم بیشتر و تحمل ام بی نهایت شده بود در این مرحله من با اسی درباره زندگی خودمان حرف زدم و اینکه بهتر است پدرش را بیک مرکز ویژه پرستاری از بیماران و سالمندان انتقال بدهد و ما مرتب به او سر بزنیم، ولی اسی می گفت من پدرم را تحت هیچ شرایطی به این مراکز نمی سپارم و من نمی خواهم یکروز به من تلفن بزنند و بگویند پدرتان دیشب دق کرد و مرد.
من برایش گفتم میلیونها پدر مادرهای پیر در این مراکز نگهداری میشوند هم خودشان بدلیل دسترسی به پزشک و امکانات درمانی راحت هستند وهم وابستگان شان نیز زندگی خود را می کنند. ما باید به فکر بچه دار شدن باشیم. ما هم حقی از این زندگی داریم اسی همچنان روی حرف خود ایستاده بود و می گفت من علاوه بر آن آپارتمان حاضرم حتی ماهانه ای برای پدر و مادرت بفرستم تا هیچ کم وکسری نداشته باشند. من می گفتم اینکارها را من قبلا درحق شان انجام می دادم چون کار پردرآمدی داشتم و اگر روزی در ایران هم مراکزی شبیه به مراکز امریکا بوجود آید، من ترجیح میدهم آنها را به آن مراکز بفرستم ولی در شرایط امروز ما مراکز گرانقیمت و یا بدون امکانات مالی وجود ندارد. در پشت پرده من باخواهرانم در ایران حرف زدم، آنها پذیرفتند در یک اتاق مستقل در یکی ازخانه هایشان، پدر ومادر را جای دهند و به نوبت از آنها پرستاری کنند، با خروج آنها از آپارتمان اسی، من با او حرف نشستم و گفتم اگر دلت می خواهد از پدرت درخانه نگهداری کنی، برایش پرستاری استخدام کن و من حتی حاضرم بخشی از حقوق خودم را هم بدهم ولی دیگر از پرستاری پدرت معاف شوم.
اسی گفت تا من یک پرستار دلسوز خوب پیدا کنم تو همچنان از او مراقبت کن، که باز هم با اکراه پذیرفتم ولی واقعا هر روز بیشتر اعصابم خراب می شد. همیشه خسته و عصبی بودم، حوصله دیدن هیچکسی را نداشتم. رفت و آمدی هم با کسی نداشتیم. در این میان پدرشوهرم دچار توهم و خیالات شده و گاه می گفت که من دیشب قصد کشتن او را داشتم، یکی دو بار به اسی گفته بود، زن تو در غذای من سم می ریزد و دو سه بار نصف شب می خواست مرا خفه کند!
متاسفانه این وهم و خیال ها چنان بالا گرفت که خود اسی هم تا حدی باورش شده بود و می گفت اگر از پدرم بدت می آید روا نیست او را اذیت کنی!
من ناچار شدم همه خانه را پر از دوربین بکنم بطوری که وقتی اسی در خانه نیست، از طریق تلفن خود، همه جا را زیر نظر داشته باشد. من همه این زورگویی ها، خانه بی عشق، خانه بی فرزند وخانه پر از ناسزای رکیک و توهین، خانه بی توجهی از سوی شوهر را 5 سال تحمل کردم و خود اسی شاهد وناظر شد که همه حرفهای پدرش وهم و خیال بود، ولی دیگر دیر بود چون با درگذشت پدرش درست یک ماه ونیم بعد من تقاضای طلاق کردم.
اسی خیلی کوشید مرا منصرف کند ولی به او گفتم خیلی دیراست، تو و پدرت 5سال مرا زیرسقف این خانه شکنجه دادید و من تحمل کردم و آنقدر دوام آوردم تا پدرت راحت برود و بعد تصمیم به جدایی گرفتم.