داستان های واقعی

آن روزی که من و شوهرم موری و چهار فرزندمان به خانه جدید آمدیم

آن روزی که من و شوهرم موری و چهار فرزندمان به خانه جدید آمدیم

آن روزی که من و شوهرم موری و چهار فرزندمان به خانه جدید آمدیم، من متوجه پنجره روبرویی شدم که زنی با موهای طلایی و لبخندی شیرین سلام میداد، احساس کردم مادرم زنده شده و آن سوی ساختمان ایستاده و مرا نگاه می کند.
من به مرور به آن چهره مهربان عادت کردم، گاه او به اتفاق شوهرش جلوی پنجره ظاهر شده و مرا به خاطر گل کاریهای اطراف بالکن و کنار پنجره ها تشویق می کردند. شوهرش بنظر بیمار می آمد، ولی با عشقی که آن خانم مهربان که بعدا فهمیدم نامش مگی است، او را سرپا نگهداشته بود.
بعضی روزها دو سه جوان وارد خانه شان می شدند پنجره ها را می بستند ومن احساس می کردم آنها درحال جرو بحث هستند، ولی ساعتی بعد مگی پنجره را دوباره می گشود و همان لبخند برچهره اش نقش می بست، یکی دو بار من با اشاره پرسیدم اتفاقی افتاده؟ مگی با لبخند گفت نه، همه چیز روبراه است. من درمورد مگی و شوهرش کنجکاو شده بودم، به همین جهت یکباربه درون ساختمان روبرویی رفتم و در آپارتمان آنها را زدم، ولی هیچکس جوابی نداد نا امید برگشتم و تاغروب مگی جلوی پنجره نیامد، وقتی آمد با اشاره گفتم در آپارتمان تان را زدم ولی جواب ندادید، باهمان اشاره گفت خواب بودیم. احساس کردم آنها دوست ندارند کسی را به خلوت خود راه بدهند و به همان رابطه دورادور رضایت دادم.
همان روزها، رامان پسر یکی از دوستان شوهرم، که از دیترویت آمده بود مهمان ما بود. یکروز مگی با اشاره به من گفت این پسره کمی دیوانه است! من حیرت کردم ولی حرفی نزدم. تا قرار شد برای تعطیلات آخر هفته به لس آنجلس برویم من به مگی فهماندم مراقب خانه ما باشد و سرراه رامان را به خانه دوستش که هر دو راهی دیترویت بودند رساندیم و راهی لس آنجلس شدیم. سفر ما چهار روز طول کشید، غروب سه شنبه برگشتیم وقتی وارد آپارتمان شدیم من نمی دانم چرا احساس کردم کسی آنجا بوده، بعضی اشیاء و وسایل جابجا شده است. ولی با خودم گفتم دچار خیال شده ام.
فردا صبح که برای آب دادن گلدانها روی بالکن رفتم، مگی جلوی پنجره آمد و به من به نوعی فهماند که کسی در خانه ما بوده، من پرسیدم دزد بود؟ آشنا بود؟ به نوعی به من گفت همان پسره دیوانه با یک جوان دیگر آمدند و بعد از یک ساعت رفتند. من برجای خشک شدم، بلافاصله به سراغ جواهرات خود و پس اندازی که درگوشه ای پنهان کرده بودم رفتم، پولها بدلیل اینکه درون یک قوطی بظاهر ادویه بود هنوز سرجای خود بود ولی ازجواهرات من خبری نبود.
من بلافاصله شوهرم را درجریان گذاشتم، گفت من اطمینان ندارم که رامان باشد، چون او ظاهرا جوان ورزشکار و سالمی بود، در ضمن پدر ومادرش هردو تحصیلکرده و خیلی معتبر هستند، ما چگونه می توانیم او را متهم کنیم؟ مگر اینکه سند و مدرکی داشته باشیم گفتم بهرحال ما دزد را می شناسیم و صحبت از حداقل 30هزاردلار جواهر است، شوهرم گفت طرح این مسئله با خانواده آسان نیست… من حرفی نزدم، ولی بعد از ظهر از مگی خواستم جلوتر بیاید تاحرفهای مرا بشنود، او هم پذیرفت و من گفتم چگونه می توانم مچ این پسره را بگیرم؟ گفت درون آپارتمان دوربین دارید؟ گفتم نه، گفت اون پسره که نمی داند، پس به او زنگ بزن و بگوپسرجان، دوربین خانه تو ودوستت را گرفته که همه جواهرات مرا دزدیده اید من می خواهم به اف بی آی را خبرکنم و هم به پدرت اطلاع بدهم و فیلم دزدی تان را هم ایمیل کنم، مگر اینکه ظرف 3 روز همه آنها را پس بیاوری.
من ازآن همه هوش وحواس بکلی حیرت کردم، گفتم چگونه این فکر به سرت افتاد؟ گفت توی سریال ها دیدم، بهترین راه است من همان لحظه به تلفن دستی رامان زنگ زدم با دستپاچگی جواب داد و گفت خاله جان طوری شده؟ گفتم من خاله دزدها نیستم من می دانم تو و دوستت کلید خانه را کپی کردید و درغیبت ما به درون آمدید و همه جواهرات مرا دزدیدید. دوربین های مخفی شما را ضبط کرده من بتو و دوستت 4 روز مهلت میدهم که آنها را برگردانید وگرنه به پلیس، اف بی آی شکایت می کنم و فیلم دزدی تان را برای پدرت می فرستم.
تلفن قطع شد، نیم ساعت بعد رامان زنگ زد و گفت خاله جان مرا ببخشید. من به تحریک دوستم این اشتباه را کردم. یکی دو تا از طلاها را دوهزار دلار فروختیم، همه پولش را داریم، من همه جواهرات و پول نقد را از طریق دوستم که پنجشنبه به سانفرانسیسکو می آید، می فرستم، فقط ما را ببخشید و ترا بخدا شکایت نکنید، به پدرم اطلاع ندهید. ما هر دو در آستانه دوره کالج هستیم، همه آینده مان خراب میشود.
گفتم صبر می کنم تا همه آنها بدستم برسد و الحق سر روز مشخص، جوانی یک بسته به من تحویل داد که 90درصد جواهرات آنجا بود و 1800 دلار هم پول نقد درون پاکت کوچکی جای داشت، من به رامان زنگ زدم و گفتم تو را می بخشم بشرط اینکه دور این دوستان را خط بکشی، اگر براستی دست نکشی به پدرت خبرمیدهم، رامان قسم خورد که چنین خواهد کرد.
من همان شب از مگی تشکر کردم، ولی احساس کردم صورتش کبود است پرسیدم طوری شده؟ گفت نه زمین افتادم. سه روز بعد مگی را گریان جلوی پنجره دیدم، خبر داد شوهرش را از دست داده است گفتم اجازه میدهی به دیدنت بیایم؟ گفت نه بچه هایم ناراحت میشوند هفته بعد درست 24ساعت مگی پنجره ها را باز نکرد ووقتی هم ظاهر شد، احساس کردم صورتش زخمی است، گفتم کسی تو را کتک زده؟ با وحشت گفت نه، من روی میز وسط اتاق افتادم و زخمی شدم. گفتم بچه هایت با تو رفتارخوبی دارند؟ گفت بله، آنها عاشق من هستند. میخواهند مرا با خود ببرند، ولی من ترجیح می دهم در همین آپارتمان که پر از خاطره است بمانم. گفتم وقتی بچه ها نیستند بیا به آپارتمان ما، من میایم پیش تو، گفت نه آنها اجازه نمی دهند.
فردا غروب، احساس کردم بچه های مگی به سراغش آمده اند، چون پنجره هارو بسته و پرده ها را کشیده بودند. من دوبار صدای ناله و فریاد شنیدم، جلو رفتم، مگی را صدا زدم، ولی هیچکس جوابی نداد. تا سه روز از مگی خبری نبود وبعد هم شب و روز پنجره ها بسته و تاریک بود.
من احساس می کنم اتفاقی در آن آپارتمان افتاده است. نمی دانم چکنم؟ نمی دانم قانون تا چه حد به من بعنوان همسایه اجازه دخالت میدهد؟ آیا من میتوانم به پلیس خبر بدهم؟ می توانم به سراغ مگی بروم؟ دلم شورمیزند می ترسم بلایی سرش آمده باشد و زمانی اطرافیان بفهمند که دیرباشد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا