داستان های واقعی

باورم نمی شد این عکس شوهرعاشقم باشد

باورم نمی شد این عکس شوهرعاشقم باشد

باورم نمی شد این عکس شوهرعاشقم باشد
یک آخر هفته ، پرویز شوهرم با دوستان خود، راهی لاس وگاس شد. من مخالفتی نکردم، چون با هم قرارگذاشته بودیم، هرچند ماه یکبار، پرویز با دوستان مرد و من با دوستان زن، به لاس وگاس، سن دیاگو، شمال کالیفرنیا و یا پالم اسپرینگ برویم. بعد از سفر کریسمس من، نوبت پرویز بود، که راهی شود، من برایش چمدان پروپیمانی بستم و همه نیازهایش را در آن جای دادم و زمان حرکت قافله 8 نفره آنها با اتومبیل بزرگ فرهادخان دوست صمیمی پرویز حرکت کردند، البته فرهاد به شوخی گفت من نمی فهمم چگونه تو اجازه میدهی شوهرت بدون تو، راهی لاس وگاس شود و در آن همه دختر زیبا غرق شود. من می دانستم فرهاد مجرد است و درضمن گاه به گاه در گوش من زمزمه هایی می کند و همیشه دماغ اش می سوزد واین حرف را هم جدی نگرفتم و سری تکان داده و گفتم من به شوهرم اطمینان دارم.
درطی 3روز چند بار به پرویز زنگ زدم، بجز یکبار، جوابم را نداد و گفت خیالت راحت باشد. من حالم خوب است و همه لحظات ما مردانه می گذرد و خوشبختانه کسی هم بدنبال زنها نمی رود و همه سربراه و نجیب هستند.
گروه مردان بازگشتند و دو روز بعد من یک پاکت پستی بدستم رسید، که عکسی از پرویز بود، ظاهرا سرش زیر شکم یک زن تقریبا عریان بود، زیرعکس نوشته بود: پرویزخان شب را هم با این خانم گذراند، درحالیکه شما بعنوان یک زن نجیب و وفادار چشم براهش بودید! من واقعا با دیدن آن عکس و نامه شوکه شدم، پرویز چنین مردی نبود، ولی مدارک همه مستدل بود و همین مرا به خشم آورد، به پرویز زنگ زدم و برسرش فریاد کشیدم، که تو هم فاسد شدی؟ تو هم رفتی زیرشکم زنان بدکاره لاس وگاس ؟ یک ساعت بعد پرویز رنگ پریده روبروی من بود. می خواست از خودش دفاع کند، مرتب می گفت این عکس صحت ندارد، این عکس را فتوشاپ کرده اند، این عکس یک توطئه است، من فریاد میزدم، من فقط طلاق می خواهم. همین و بس وبدنبال آن درخانه را باز کردم و گفتم شب هم در این خانه جا نداری برو پیش همان خانم های هرزه!
پرویز از خانه خارج شد، ولی درون اتومبیل خود، جلوی خانه نشست و من احساس کردم درحال گریستن است، ولی دل من بحال او نمی سوخت، چون او را مردی خیانتکار و هرزه می دیدم. بعد از یک ساعت همه لباس ها و وسایل اش را در دو چمدان جای داده و جلوی درگذاشتم و در را محکم بستم، بچه ها پرسیدند چه شده؟ گفتم هیچ، پدرتان دارد به سفرمیرود.
حدود ساعت 11شب، از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم، خبری ازپرویز واتومبیل اش نبود، به یکی از دوستانم زنگ زدم، یکی گفت خوب کاری کردی، برو طلاق بگیر و خودت را خلاص کن، چنین مردی بدرد زندگی مشترک نمی خورد، البته خودت هم مقصربودی، که او را با مردانی مثل خودش در لاس وگاس رها کردی.
دوست دیگرم گفت عجله نکن، شاید بتواند ثابت کند بیگناه است، شاید درحال مستی چنین اشتباهی کرده، شاید دوستانش او را به چنین معرکه ای کشیده اند. من گفتم نمی توانم اورا ببخشم، نمی توانم دیگر زیر یک سقف با اوزندگی کنم چون حتی با آن زن همان شب خوابیده است. من مدرک و سند و شاهد دارم.
فردای آنروز با یک وکیل آشنای یک دوست قدیمی ام تماس گرفتم و پرونده طلاق را گشودم. آن وکیل گفت مسئله خیانت دراین ایالت بعنوان شکایت طرح نمی شود، بدنبال بهانه دیگری باش، من گفتم مرا کتک میزند، توهین می کند، تهدید می کند! وهمین ها برای شروع پرونده طلاق کافی بود، وکیل من با پرویز تماس گرفت و پرویز طی یک هفته صدها بار به من زنگ زد، دوستان را واسطه کرد، ولی من جوابی ندادم. تا جلسه دادگاه تعیین شد، من یکروزخبردار شدم، که پرویز حتی کار مورد علاقه و سابقه طولانی خدمت اش را فراموش کرده و بدون اطلاع راهی ایران شده است. این اقدام مرا منقلب کرد، مرتب از خودم می پرسیدم آیا کار درستی کردم؟ آیا طلاق راه چاره بود؟ آیا بچه ها صدمه نمی بینند؟ آیا نباید من با دوستان و فامیل با تجربه و دنیا دیده مشورت می کردم؟ ولی هربار آن عکس و آن نوشته را می دیدم آتش می گرفتم و به خشم می آمدم واز اینکه چنین تصمیم گرفته ام پشیمان نمی شدم.
در طی دو ماه، خیلی از دوستان دور و نزدیک که از جزئیات ماجرا بی خبر بودند، به من زنگ زدند، خیلی ها باورشان نمی شد. من دست به چنین اقدامی زده ام، چند تن از فامیل مرا سرزنش کردند وضربه ای که بر بچه ها وارد می آید را به رخم کشیدند و اینکه براستی چگونه می خواهم زندگیم را ادامه بدهم. البته من شغل خوب و با درآمدی مکفی داشتم، ولی در نهایت بردوش کشیدن همه مسئولیت ها آسان نبود، گرچه پرویز در یک پیام تلفنی، از من خواسته بود هم از حساب مشترک مان برداشت کنم، هم چند چکی را که برایم فرستاده بمرور نقد کنم.
بعد از چند ماه عکس العمل بچه ها شروع شد، آنها مرا رها نمی کردند، درحالیکه من شنیدم پرویز به ایران رفته و در مشروب غرق شده و حاضر به دیدار هیچکس نیست و بقولی درها را بروی خود بسته است و برادرانش می گفتند ما نمی دانیم میان شما چه گذشته، ولی پرویز با این شرایط دارد خودکشی میکند. وکیل من درمانده بود که چه کند، می گفت می تواند حکم طلاق غیابی بگیرد، ولی من این را نمی خواستم.
یکروز که از سرکارم غرق در غصه هایم بودم، فرهاد دوست قدیمی شوهرم زنگ زد، ضمن همدردی با من، گفت در خانه نمان بیا بیرون، بروسفر، خودت را سرگرم کن، از زندگیت لذت ببر، غصه چنین شوهر هرزه ای را نخور، من که درباره خیانت شوهرم با کسی حرف نزده بودم، ناگهان جا خوردم، درهمان حال از فرهاد پرسیدم شما از کجا می دانی شوهرم هرزگی کرده؟ حدود 30 ثانیه سکوت کرد و گفت ببخشید صدایتان قطع شد. گفتم پرسیدم شما از کجا درجریان ماجرای من و پرویزبودید؟ نکند آن عکس و نامه را شما فرستادید؟ گفت راستش من دلم بحال شما سوخت، بحال شما که زن زیبا و خوش اندام و سختکوش و وفاداری بودید، حق شما چنین شوهری نبود، من اگرجای پرویز بودم، شما را مرتب به سفر می بردم، دور دنیا می گرداندم، هرچه جواهر بود به پایتان می ریختم، حتی اجازه کارکردن به شما نمی دادم، حیف شماست که کار کنید، شما باید چون ملکه درخانه بمانید و پایتان را دراز کنید. من گفتم فرهادخان من میدانم که شما دختری دارید. گفت بله به اندازه دنیا دوستش دارم. گفتم شما را به جان دخترتان قسم می دهم به من واقعیت را بگوئید، آیا واقعا پرویز هرزه است؟ آیا واقعا پرویز خیانتکار است؟ دستپاچه گفت چرا مرا به جان دخترم قسم می دهید؟ گفتم چون با چنین قسمی شما حقیقت را خواهید گفت، فکر کنید من در یک لحظه دخترتان هستم، وجدان تان را بیدار کنید، قسم تان می دهم به من بگوئید که آن عکس و آن نوشته و این حرفهایتان همه واقعیت دارد.
فرهاد تلفن را قطع کرد، ولی من رهایش نکردم، دهها بار به او زنگ زدم، عاقبت با توجه به آدرسی که از خانه اش داشتم، به اتفاق بچه هایم به سراغش رفتم، زنگ زدم، در را باز کرد و در یک لحظه به بچه هایم درون اتومبیل اشاره کردم و گفتم سرنوشت این بچه ها بستگی به وجدان شما دارد، اگر واقعا شوهر من خیانتکار وهرزه است، من با خیال راحت بدنبال طلاق میروم، ولی اگر چنین نیست، حداقل تکلیف خودم روشن میشود، نمی خواهم روزی دربرابربچه هایم گناهکار و شرمنده باشم. فرهاد خواست در را ببندد، ولی من به در فشار آوردم و فریاد زدم، یکبار در زندگیت مرد باش، انسان باش، با وجدان باش، من دارم به تو میگویم سرنوشت این بچه ها در دست توست و تودر را بروی من می بندی؟
فرهاد درحالیکه سرش زیر بود گفت من دروغ گفتم، من آن عکس را با کامپیوتر ساختم، براستی پرویز میان همه ما نجیب ترین و اصیل ترین مرد است، او عاشق تو و بچه هایش بوده و هست، من بدلیل کششی که به تو داشتم می خواستم او را ازسرراه خود بردارم. حرفهای فرهاد تمام نشده بود، که من با همه قدرت به صورتش سیلی محکمی زدم و در را برویش بستم.
10 روز بعد من در ایران بودم. پرویز را در طبقه بالای خانه خواهرش نیمه هوشیار پیدا کردم، باورم نمی شد، پرویز بیگناه من، چقدر شکسته و پیر شده بود، چگونه امکان داشت درطی چندماه اینگونه بشکند؟ چشم باز کرد، بغض کرده گفت خواب می بینم؟ میدانم که حقیقت ندارد… سرش را به آغوش گرفتم و گفتم تو خواب نمی بینی، این من بودم که خواب و خام بودم. با صدای هق هق گریه اش خواهرش سراسیمه وارد اتاق شد و پرسید چه شده؟ گفتم هیچ یک گناهکار پشیمان، آمده تا یک بیگناه عاشق را با خود ببرد…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا