من بخاطر 3 فرزند 2 تا 6 ساله، همیشه از اینکه یک بیبی سیتر استخدام کنم
من بخاطر 3 فرزند 2 تا 6 ساله، همیشه از اینکه یک بیبی سیتر استخدام کنم
من بخاطر 3 فرزند 2 تا 6 ساله، همیشه از اینکه یک بیبی سیتر استخدام کنم،می ترسیدم واز بس درخبرها، شاهد رویدادهای عجیب بودم، تا مدتها سر کار هم نمی رفتم، تا یکروز براثر اتفاق در خانه دوستی، با یک زن جوان روبرو شدم که اهل نیکاراگوئه بود، هم از بچه های آن آشنا با دلسوزی پرستاری و مراقبت می کرد و هم به کارهای خانه میرسید و پذیرایی می کرد. مدتی گذشت همان آشنا به من خبر داد درحال کوچ به نیویورک است، اگر نیاز به یک پرستار و مستخدم مهربان ودلسوز دارم می توانم ماریا را به خانه خود ببرم. من از خدا خواسته و بلافاصله ماریا را سوار کرده و به خانه آوردم در طی یک هفته چنان او درخانه ما جا افتاد که من دچارحیرت شدم، بچه ها مثل 3 پرنده بدنبال او میرفتند و تقریبا خانه را بقول شوهرم برق انداخته بود و الحق زن تمیز و مسئول و بسیار مهربانی بود.
با ورود ماریا، سر کار برگشتم و هر روز با خیال راحت میرفتم و بر می گشتم. البته در خانه دوربین هم داشتیم ولی هیچگاه هیچ حرکت غلطی از او ندیدم، بچه ها گاهی آخر هفته ها که ما به مهمانی میرفتیم، ترجیح میدادند درخانه بمانند و با سرگرمی هایی که ماریا برایشان تدارک دیده بود خوش باشند.
من گاه می دیدم که بعضی دوستان در گوش ماریا زمزمه میکنند که شماره تلفن ما را داشته باش، حاضریم با حقوق بیشتر استخدام ات کنیم و بارها هم همه شب گزارش این زمزمه ها را به من می داد و من دوستان واقعی خود را شناسایی میکردم.
ماریا همه دستمزد خود را بلافاصله برای خانواده اش حواله می کرد و بجز لباسهای دست دوم و سوم من، لباس نمی خرید، می گفت خانواده ام نیاز بسیار به این کمک ها دارند، من کم کم لباسها و کفش هایی را که هنوز ترو تمیز بود را آماده می کردم تا دوستان ماریا با خود برای خانواده اش ببرند. من گاهی می دیدم که صدای هق هق گریه ماریا، خیلی آرام نیمه شب ها به گوش میرسد، یک شب به سراغش رفتم وعلت را پرسیدم گفت پسری را که از او حامله شده و جنین را از دست داده است، 4 سال ندیده دلتنگ اوست دو سه بار برای ویزا اقدام کرده ناکام مانده اینروزها آن سوی مرز چشم به من دوخته که شاید برایش کاری بکنم.
من گفتم در هجوم و هیاهوی اینروزها بهتر است صبر کند، مسلما اوضاع آرام تر میشود و در آن شرایط شاید راه حلی باشد خوشبختانه آن پسر که رسما با ماریا ازدواج نکرده بود، مکانیک اتومبیل بود و در کارش نیز به گفته ماریا خیلی استاد بود از سویی ماریا هنوز گرین کارت خود را که از سوی آن خانواده آشنا اقدام شده بود دریافت نکرده بود.
من هرچه فکر کردم راهی پیدا نکردم، براستی نگران ماریا بودم، چون به مرور عضو خانواده من شده بود. من هر چه برای خود می خریدم، برای او هم می خریدم، یک اتاق مستقل مبله دراختیارش بود. برای اینکه همه حقوق اش را حواله کند من هزینه های شخصی اش را هم تامین می کردم تا در تنگنا نباشد. در مدت یکسال به بچه ها زبان اسپانیش یاد داده بود، با آنها به دیدن همه سریال ها و برنامه های کودکان می نشست و با آنها هیجان و شور نشان می داد.
یکبار همگی از لس آنجلس به مکزیک رفتیم البته سر راه ماریا در سن دیاگو و ما با جفری مرد زندگی ماریا از نزدیک آشنا شدیم، جفری هم پسر بسیار مودب و مهربانی بود، لحظه دیدار ما اشک آمیز بود، چون مرتب تلفنی با ماریا حرف میزد. من در آن لحظه با خودم گفتم باید راهی پیدا کنم و جفری را به امریکا ببرم با چند وکیل حرف زدم ولی جواب درستی نگرفتیم.
روز آخر با آقایی آشنا شدیم که می گفت قدرت عبور دادن جفری را از مرز دارد، بقیه مسئولیت ها گردن خودمان بود. من ابتدا ترسیدم، چون نمی خواستم کارخطرناکی بکنم، به لس آنجلس برگشتیم. ولی این دیدار ماریا را کاملا بی تاب کرده بود بطوری که یک شب گفت با وجود عشق فراوان به بچه ها و به ما، تصمیم گرفته برگردد و با جفری راهی نیکاراگوئه شود، چون این جدایی به نقطه روشنی نمی رسد. وقتی من با بچه ها به نوعی حرف زدم، همه شان به گریه افتادند آنها حاضر نبودند از ماریا جدا شوند من با شوهرم حرف زدم، او هم راه حلی نداشت، تا اینکه ماریا از من تقاضا کرد حقوق چند ماه را جلوتر به او بدهم، گفت یک مسئله مهم برایش پیش آمده، من بلافاصله ترتیب این کار را دادم و دو هفته بعد هم گفت متاسفانه باید مبلغ بیشتری بفرستم. پرسیدم ماجرا چیست گفت یک نفر درازای مبلغی حاضر شده، جفری را در این طرف مرز تحویل بدهد. من بدون اینکه تامل کنم، گفتم چقدر می خواهد گفت حداقل 1500 دلار دیگر، من همان روز این مبلغ را به او رساندم و ماریا از شوق پرواز می کرد و پس فردا گفت اگر امکان دارد به سن دیاگو برویم، ما راهی شدیم، غروب جفری را جلوی یک ایستگاه اتوبوس سوار کردیم و صدای گریه ماریا، همه جا را پرکرد و هر دو در آغوش هم اشک می ریختند.
علیرغم نظر شوهرم، جفری را به خانه بردیم و شاهد شدیم که ماریا با نیروی بیشتر وعشق و علاقه خاص، شب وروز خود را برای پرستاری از بچه ها، تر و تمیز کردن خانه و پذیرایی از مهمانان گذاشت.
بعد از دو سه روز جفری برای پیدا کردن کار بیرون رفت، شب خبرداد در یک تعمیرگاه کاری پیدا کرده و دستمزد خوبی هم می گیرد، ما خوشحال شدیم، ولی دو هفته بعد شب نیامد، ماریا به شدت نگران شده در خیابانهای اطراف به جستجو پرداخت. فردا غروب جفری زنگ زد و گفت چون مامورین اداره مهاجرت به آن محل هجوم بردند، او و یکی از کارگران در یک زیرزمین پنهان شده بودند ولی اینک خطر رفع شده است.
شوهرم می گفت برای ما خطرناک است که یک مهاجر غیرقانونی را درخانه داریم، من عقیده داشتم چون ماریا درشرایط دریافت گرین کارت است مشکل جدی پیش نمی آید، شوهرم پیشنهاد کرد آنها حداقل با هم رسما ازدواج کنند ولی آنها می ترسیدند که مبادا لو بروند. بهرحال با اصرار من به لاس وگاس رفتیم و آنها باهمان مدارک موجودشان ازدواج کردند و تا حدی خیال ما راحت شد.
از دو سه هفته قبل شوهرم احساس می کند در اطراف خانه ما، اتومبیل های مشکوکی که احتمالا به مامورین اداره مهاجرت تعلق دارد در رفت و آمد هستند، من بعنوان یک مادر، بعنوان یک انسان درمانده ام که چکنم؟ من نه می توانم عذر ماریا و جفری را بخواهم چون بچه هایم به شدت ناراحت می شوند و نه می توانم این وضع را با توجه به فشارها و هشدارهای شوهرم ادامه بدهم، آیا به راستی من یک کار غیرقانونی می کنم؟ آیا اگر مامورین به خانه ما بیاید برای ما دردسر ایجاد می کنند؟ من واقعا دل این را ندارم که ایندو را از جمع خود رد کنم. نمی توانم تصمیم بگیرم که چه راهی درست است و چه راهی غلط!