داستان های واقعی

چگونه کودکی بچه هایمان را برباد دادیم

چگونه کودکی بچه هایمان را برباد دادیم

چگونه کودکی بچه هایمان را برباد دادیم
من و شوهرم سعید همیشه فکر می کردیم، سختگیری و گاه خشونت و مخالفت با خواسته بچه ها، بهترین تعلیم و تربیت است، چون خودمان نیز باهمان شیوه بزرگ شده بودیم، گرچه هر دو از زندگی مان راضی نبودیم، همیشه یک بغض ناتمام در گلویمان بود، ولی از وقتی بچه ها در سن و سال کودکی بودند، فکر می کردیم گریه کردن شان طبیعی است، بی اعتنایی به آنها، محکم تر بارشان می آورد. گاه از ترس چاق شدن و بیماریهای مختلف، یک وعده غذایشان را کم می کردیم. طفلک بچه ها به مرور با این سختگیریهای ما عادت کردند، ما در مورد اسباب بازیها هم دیدگاه خاص داشتیم، شاید آرزوی خیلی از آنها را به دل بچه ها گذاشتیم و کودکی شان هم در طوفان خودخواهی های ما گم شد.
وقتی مدرسه را شروع کردند، من و سعید جداگانه برایشان تکلیف شبانه می گذاشتیم، همزمان پسرها را به کلاس پیانو و ویلن و دخترها را به کلاس رقص و ژیمناستیک می فرستادیم و با خود می گفتیم، آینده بچه ها را می سازیم، همه شان درهر زمینه ای کارآمد و سرآمد خواهند شد، یادم هست دخترم سپیده با اکراه به کلاس رقص میرفت و می گفت مادر بخدا خسته میشوم، شب ها از درد نمی خوابم، من می گفتم درعوض استوار بار می آیی، مثل بچه های خاله ات ننر بزرگ نمی شوی.
من آن موقع درک نمی کردم، که ممکن است بعضی بچه ها به ورزش، به رقص، به موزیک علاقه نداشته باشند، حتی از برخی از این رشته ها بیزار باشند، ولی بدلیل همان طرز تفکر، بچه ها را مجبور می کردیم، بعدها از این که در محافل فامیلی، بچه ها ساز میزدند، یا دخترها می رقصیدند و در ورزش های مختلف درمدرسه جایزه می گرفتند، برخود می بالیدیم و هیچگاه به چهره ناراضی و اندوهی که از این فشارها درعمق چشمان شان بود توجه نداشتیم. بخصوص که اطرافیان ما را به چنین بچه های با عرضه، ورزشکار، هنرمند می ستودند. با وجود محدودیت ها در زمینه تحصیلی در ایران، ما به هر دری زدیم تا بچه ها به دانشگاه رفتند. بچه هایی که بقولی ورزشکار، هنرمند بودند، حالا باید با حکم ما، بدنبال رشته پزشکی و مهندسی و وکالت بروند. بارها پسر بزرگم ژوبین در برابرم ایستاد و گفت این زورگویی شما درمورد انتخاب رشته تحصیلی، من و برادر کوچکتر و دو خواهرم را دچارعقده کرده است. ما درواقع بخاطر رضایت شما این رشته را خواندیم، ولی در آینده خود تصمیم می گیریم درچه
زمینه ای فعالیت و کار کنیم.
ژوبین راست گفته بود، چون به مجرد پایان دوره مهندسی اش، بی سروصدا موجبات خروج از ایران را فراهم کرده و یکروز با چمدان های بسته مرا بغل کرده گفت مرا ببخش که باید بدنبال سرنوشت دلخواه خودبروم.
داریوش پسر کوچکترم نیز به بهانه یک تور اروپایی، به لندن رفت و تلفنی گفت من دیگر تحصیلم را در رشته پزشکی در ایران ادامه نمی دهم، من با برادرم در لندن می مانیم و رشته کارگردانی را دنبال میکنم و اگر مرا به این خاطر دوستم ندارید و مرا عضو خانواده نمی دانید، مهم نیست، چون من 23 سال از عمرم را برای رضایت شما به هدر دادم.
این رویدادها من و سعید را خیلی ناراحت کرد. مرتب از همدیگر می پرسیدیم، ما در کجای زندگی درمورد بچه ها اشتباه کردیم؟ ما که خوشبختی و آینده طلایی برایشان آرزو داشتیم. این دو رویداد حق ما نبود.
دخترها تحصیلات خود را تا یک مرزی ادامه دادند، بعد سعید درجمع فرزندان دوستان خود، یک خواستگار خوب برای سپیده پیدا کرد. قبل از آنکه با دخترمان حرف بزنیم، همه مقدمات ازدواج شان را فراهم کردیم و روزی که سپیده درجریان قرار گرفت، فریاد برآورد، که مادر! من کسی دیگر را دوست دارم، پرسیدم چه کاره است؟ چقدر ثروت دارد؟ از چه خانواده ای است؟ گفت تازه کار شروع کرده، خانواده متوسطی دارد، نه خانه دارد و نه ثروت، ولی قلبش پر ازعشق است، او بخاطر من حاضر است ستاره ها را به زمین بیاورد. براستی برای من می میرد.
من خندیدم و گفتم این جوانها که ادای عاشق ها را در می آورند و می گویند برای عشق خود می میرند، وقتی یک دختر و زن جوانتر و زیباتر پیدا کنند، نظرشان عوض میشود، تو نباید گول این عاشقان دروغین را بخوری. سپیده با اشک با جوان مورد نظرما ازدواج کرد و من تا مدتها برچهره اش سایه لبخند را هم ندیدم، تا به اتفاق شوهرش راهی لندن شد، تا به دو برادرش پیوندند و با راهنمایی آنها زندگی شان را تنظیم کنند.
من و سعید هم بدنبال آنها، خانه و زندگی خود را فروختیم و به اتفاق رویا دختر کوچکترمان به لندن رفتیم، تا نزدیک بچه ها باشیم، گرچه آنها با ما زیاد رابطه خوبی نداشتند ولی تولد نوه ها، تا حدی ما را به هم نزدیک کردو بعد از سالها می دیدیم که پسرها پر از انرژی شده اند. ژوبین در رشته مدیریت، در یک کمپانی بزرگ انگلیسی کار می کند، داریوش به ساختن فیلم های مستند وحضور در فستیوال ها مشغول است و یک شبکه بزرگ تلویزیونی به او پیشنهاد کار داده است. هر دو در این مدت ازدواج کرده بودند و زندگی شان پر از سعادت بود. من و سعید می دیدیم که آنها در مورد بچه هایشان چقدر آزادمنشانه عمل می کنند و جالب اینکه بچه ها نیز از همان کودکی، اعتماد به نفس عجیبی دارند، ما وقتی با همه کودکی شان در زمینه ای با آنها حرف میزدیم گاه درجواب می ماندیم، بچه ها در انتخاب همه رشته ها آزاد بودند، از آنها تست می گرفتند، به نظرشان اهمیت می دادند و همین ها ما را اذیت می کرد، دلمان بحال بچه ها می سوخت که زیرآن فشارها دوام آوردند.
درهمان روزها، ناگهان شوهر سپیده تصمیم گرفت به ایران برگردد و شرکت پدرش را اداره کند، درحالیکه سپیده بکلی با بازگشت مخالف بود، ولی بخاطر تنها فرزندش، ناچار به بازگشت شده و من در فرودگاه همه غم های دنیا را در چشمان او می دیدم و کاری از دستم بر نمی آمد.
سپیده زمان خداحافظی یک جمله به من گفت، مادر تو و پدر با یکدندگی و دیکتاتوری تان، به زندگی و روح و روان همه ما ضربه زدید و در این میان بیشتر از همه به من فشار آوردید، مرا به همسری مردی درآوردید که حتی یک هزارم به او تمایلی نداشتم و عشق بزرگ زندگی مرا از من جدا کردید و او را هم سرگردان سرزمین های غریب کردید. اگر من در ایران خودکشی کردم، یا دق کردم، بدان که شما مقصر بودید. سپیده به ایران رفت، ولی خواب همه شب های مرا گرفت. من از آن ببعد هر شب کابوس می دیدم، اینکه سپیده رگهایش را زده، سپیده در دریا غرق شده، سپیده خود را به آتش کشیده است و نیمه شب ها از وحشت از جا می پریدم، توی اتاق ها راه می رفتم، سعید می پرسید چه شده؟ من می گفتم می خواهی چه شود؟ ما روان این بچه ها را آزردیم، اگر پسرها هنوز سرپا هستند، جای شکر دارد.
یک شب سپیده از ایران زنگ زد و گفت شوهرش بدون اجازه او، یک زن جوانتر گرفته، زنی که منشی تازه اش به حساب می آید. گفتم میخواهی چه بکنی؟ جوابش نیمه تمام ماند و ارتباط قطع شد. من دیگر تحمل از دست دادم، به سعید گفتم من به ایران میروم، من باید به داد سپیده برسم، قبل از آنکه دیر شود، گفت نگران نباش، من مراقب رویا هستم، فریاد زدم رویا را رها کن، بگذار حداقل او به دلخواه خود بزرگ شود، زندگی کند، رشته تحصیلی اش را برگزیند.
من به ایران رفتم ولی دیر بود، چون سپیده از شوهرش جدا شده و با دخترش بکلی غیب شده بود. یکی دو تا از دوستانش می گفتند سپیده از تهران هم رفته، با هیچکس تماس ندارد، او در شرایط روحی بدی بود، خصوصا که شوهرش او را بدون هیچ پشتوانه مالی رها کرده و بدنبال عشق تازه خود رفته است.
من دیگر شب و روز نداشتم، نمی فهمیدم آیا امروز غذا خورده ام یا نه؟ سراغ آنها که رد پایی از سپیده داشتند رفتم و سرانجام نشانه ای از خیاطی بدست آوردم که می گفتند سپیده در آنجا کار میکند، در یک منطقه دور در اطراف کرج است. یکی از دوستان قدیمی سپیده گفت من اصرار کردم به خانه ما بیاید، ولی گفت ترجیح میدهم در زیرزمین همین خیاطخانه بمانم و از دوستان و خانواده ام کمک نگیرم.
سه روز بعد من آن خیاطخانه را پیدا کردم. در یک ساختمان قدیمی و کهنه را زدم، خانمی میانسال در را گشود، سراغ سپیده را گرفتم، با تعجب نگاهم کرد، گفت پائین مشغول کار است، به درون رفتم، حدود 20 زن دیگرهم مشغول کار بودند، سپیده از دور مرا دید، جلو آمد گفت مادر اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام طلب بخشش کنم! صاحب خیاطخانه گفت ولی سپیده جان گفت پدر ومادرش سالهاست فوت کرده اند. من با صدای گرفته ای گفتم راست گفته، ما سالهاست مرده ایم، ما که ظالم ترین پدر ومادر دنیا بودیم… همه دورمان جمع شدند، من سپیده را در آغوش می فشردم و او آرام آرام اشک می ریخت و در همان حال یکی از خانم ها، نوه ام را که خواب آلود ورنگ پریده بود، از اتاقی بیرون آورد. مثل یک پرنده به سوی من پرواز کرد و من بغض کرده گفتم، عزیزانم راه بیفتید، شاید هنوز فرصت باشد، تا من و پدرتان جبران سالهای رفته را بکنیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا