داستان های واقعی

پرویز را از نوجوانی می شناختم، به من توجه خاصی داشت،

پرویز را از نوجوانی می شناختم، به من توجه خاصی داشت،

پرویز را از نوجوانی می شناختم، به من توجه خاصی داشت، یکی دو بار با مزاحمین خیابانی من، برخوردی شدید داشت، هیچگاه حرف از علاقه، عشق نزد، گرچه من نسبت به او سمپاتی داشتم و دلم می خواست روزگاری شوهری چون او داشته باشم.
پرویز بعد از دبیرستان، با فشار پدرش برای 4 سال به لندن رفت تا تحصیلات خود را ادامه بدهد، ولی هر 6 ماه یکبار به ایران می آمد و بهرطریقی بود، خودش را به من میرساند، البته ما رفت وآمد فامیلی داشتیم. ولی این بار پرویز با من برخوردهای احساسی داشت. تا پدرم یک خواستگار ایده ال را برای من برگزید. من به مادرم گفتم مثل اینکه پرویز میخواهد برای خواستگاری بیاید، مادرم گفت دلت را به این حرفها خوش نکن. اگر پرویز اهل ازدواج بود، تا امروز اقدام می کرد، او با تو حالت خواهر و برادری دارد. من سعی کردم خودم را قانع کنم و با آن خواستگار نامزد شدم، وقتی خبر نامزدی به پرویز رسید، او دیگر به ایران نیامد بعد هم به بهانه تخصص در انگلیس ماند، ولی من هم در همان دوران نامزدی یکساله، بهمن مرد ایده ال خانواده را نپسندیدم و به پدر ومادرم گفتم ابدا راضی به این وصلت نیستم و برای قانع کردن آنها گفتم بهمن می خواهد قبل از ازدواج رابطه جنسی داشته باشد و همین پدرم را به خشم آورد ونامزدی را لغو کرد.
در همان روزها پرویز از لندن زنگ زد و گفت چرا نامزدی ات را بهم زدی؟ گفتم به دو دلیل یکی اینکه مرد صادق و یکدست و خالص نبود، دوم اینکه من تو دلم به کسی دیگرعلاقه دارم، گفت آن مرد خوشبخت کیه؟ بغض کرده گفتم تو هستی که پا به میدان نمی گذاری، پرویز گفت من عاشق تو هستم، تو این را خوب می دانی، ولی مادرم گفت تا پایان تحصیلات قدم پیش نگذار. ولی این بار می آیم تا کار را یک سره کنم و براستی آمد و بدون هیچ دردسری ما نامزد شده و یکسال بعد هم ازدواج کردیم و ابتدا به لندن رفتیم و بعد هم به سانفرانسیسکو آمدیم و مقیم شدیم.
کمی که جا افتادیم، صاحب یک دختر شدیم، از دیدگاه من زندگی ما پر از عشق و تفاهم بود. هیچ کم وکسری نداشتیم من بعد از 4 سال به کار روی آوردم ودرآمدی ساختم، پرویز روانشناس شده بود و کلی مراجعه کننده داشت که بیشترشان خانم ها بودند.
مسئله انتقال کار روزانه پرویز به داخل خانه، مرا اذیت می کرد، او از لحظه ای که وارد می شد با تلفن حرف میزد و یا با لپ تاپ کار می کرد. اصلا فرصتی برای گفتگو نداشتیم، من با تهدید او را سر میز شام می آوردم. هرچه به او هشدار می دادم گوش نمی کرد، می گفت متاسفانه بیماران من ساعت نمی شناسند و من اگر به آنها توجه نکنم امکان خودکشی وجود دارد، که برای مثال خانمی را می گفت که وقتی ما به سفر رفته بودیم بدلیل عدم ارتباط با پرویز دو بار رگهای دست خود را زده بود. من مسئله وابستگی شدید بیماران را به پرویز رد نمی کردم، ولی من باور داشتم که او باید به من و بچه ها هم برسد همان زمان پسرم نیز بدنیا آمد، در آن شرایط من به پرویز فشار آوردم، که باید شغل خود را در همان مطب خود خلاصه کند و برای کمک های شبانه از یک همکار دیگر کمک بگیرد، که سرانجام یک روانشناس جوان دیگر را به دفترش آورد. من نفسی به راحت کشیدم، او بود که بعد از ساعات روزانه جوابگوی بیماران بود، البته خیلی ها می خواستند با پرویز حرف بزنند ولی اسی همکار تازه آنها را قانع می کرد که باید در ساعات اداری زنگ بزنند.
حدود 6 ماهی همه چیز به خوبی پیش میرفت، تا دو بیمار به اتهام آزارجنسی و حتی احتمال تجاوز در مطب از اسی شکایت کردند، پرویز برای روبراه کردن اوضاع، دو هفته تمام شب و روز کار می کرد، بعد هم وکیل اش پیگیر ماجرا شد. دوباره پرویز شب و روز خود را برای بیماران گذاشته بود، من عصبی و ناراحت بودم، کارمان به جر و بحث کشید تا آنجا که سرانجام تصمیم به جدایی گرفتم. من در آن آپارتمان ماندم سرپرستی دخترم را من قبول کردم و پسرم را پرویز پذیرفت و بلافاصله هم برایش یک پرستار شبانه روزی گرفت.
آخر هفته ها بچه ها جابجا می شدند، من خیلی دلم میخواست با پسرم هم بودم ولی چون پرویز آن آپارتمان را به من بخشیده بود. بخش مهمی از پس انداز بانکی را بنام من کرده بود و ماهانه خوبی هم می پرداخت. من رضایت داده بودم. من با مادرم حرف زدم و او را به امریکا آوردم، که مراقب دخترم باشد. پسرم وقتی آخر هفته پیش ما می آمد، حاضر به بازگشت نبود، چون با من و خواهرش و مادر بزرگش لحظات خوبی را می گذراند، حتی پیشنهاد کردم دخترم دوهفته با پرویز بماند و پسرم با من باشد. ولی پرویز نپذیرفت و گفت مراقبت از دختر برای من سخت است.
پرویز برای یک دوره تخصصی جدید 6 ماهه به نیویورک رفت و پسرمان را هم برد من خیلی دلتنگ شدم، پرویز مرتب او را جلوی لپ تاپ می آورد که با هم حرف بزنیم، ولی در نهایت من دلتنگ پسرم بودم.
دورادور می شنیدم که پرویز با خانمی بیرون میرود، دلم به شور افتاد که برای پسرم چه پیش می آید. البته پرویز واقعا پسرمان را دوست داشت، پرستار شبانه روزی اش نیز زن بسیار آگاه و مسئولی بود. این شرایط ادامه داشت تا یکروز شنیدم که پرویز می خواهد ازدواج کند، من با او قرار دیداری گذاشتم و در آن دیدار درباره پسرم حرف زدم، گفت من یک شرط دارم، اینکه حاضرم دوباره با تو آشتی کنم، همه چیز به وضع سابق برگردد. ولی تو پایت را از کفش من در بیاوری و بگذاری من به بیماران خود برسم، دیگر آن درگیری های خانگی برپا نشود، در عوض تو در کنار بچه هایت هستی، مرا بعنوان یک شوهرعاشق در کنارت داری. به شغل تازه خود میرسی، من هم دیگر نگران بیمارانم نیستم.
از او وقت خواستم تا فکر کنم، مسئله آشتی برایم جالب بود، چون من در آن مدت هیچ مردی را به حریم خود راه نداده بودم و در آشتی با پرویز خوشحال می شدم، از اینکه دختر و پسرم را زیر یک سقف داشته باشم، بسیارخوشحال تر بودم ضمن اینکه دیگر نگران آینده خود و بچه ها نبودم.
دو هفته فکر کردم. همه آن لحظات گذشته جلوی چشمانم زنده شد دیدم مشکل است آن شرایط را دوباره بپذیرم و دوباره پرویز با لپ تاپ و تلفن خود وارد خانه بشود و حتی نفهمد چه زمانی شام خوردیم. از سویی امتیازات تازه زندگی مرا بکلی دگرگون می کرد.
بعنوان یک همسر و یک مادر دچار سردرگمی شده ام، نمی دانم چه تصمیمی بگیرم، با یک روانشناس جوان حرف زدم خیلی راحت گفت شرایط تازه را بپذیر، در عوض تو هم خودت را سرگرم دوستان و رفت و آمدها و حتی یک دوست پسر بکن! که من فریادم بالا رفت.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا