حوادث
پله های دادگستری بالا و پایین می روم اما همسرم را هنوز دوست دارم
پله های دادگستری بالا و پایین می روم اما همسرم را هنوز دوست دارم
وقتی در یک مشاجره خانوادگی همسرم لب به توهین و فحاشی گشود دیگر کنترلم را از دست دادم و چنان سیلی محکمی به او زدم که پرده گوشش پاره شد! حالا هم درحالی که حدود شش ماه است از پله های دادگستری بالا و پایین می روم اما همسرم را دوست دارم و …
بحث و جدل بین زوج جوان پایانی نداشت. پسر کوچک گاهی به سوی پدرش می رفت و به او التماس می کرد که مادرش را نزند و گاهی اشک ریزان دستان مادرش را می فشرد تا سکوت اختیار کند اما زوج جوان به گریه های معصومانه کودک توجهی نداشتند و هرکدام دیگری را مقصر میدانست بالاخره این مشاجرات در زمانی که به اوج خود رسیده بود با ورود مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد به ماجرا فروکش کرد و زوج جوان روستایی وارد دایره مددکاری اجتماعی شدند. پسر 10 ساله که دیگر احساس آرامش و امنیت می کرد اشک های باقی مانده بر صورتش را نادیده گرفت و مشغول کشیدن نقاشی در گوشه اتاق شد. در همین حال مرد 33 ساله به تشریح گذشته خود پرداخت و به کارشناس اجتماعی گفت: در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم. خانواده ام از نظر مالی در سطح ضعیفی قرار داشتند با این حال عمر پدرم در این دنیا بسیار کوتاه بود و او در زمانی که من کودکی بیش نبودم از دنیا رفت به همین دلیل برادران بزرگ ترم با کارگری در روستا مخارج خانواده را تامین می کردند من هم از همان دوران، درس و مدرسه را رها کردم تا کمک خرج خانواده باشم خودمان زمین کشاورزی یا دامی نداشتیم به همین دلیل برای اهالی روستا چوپانی می کردم یا در زمین های کشاورزی مردم مشغول کار می شدم.
خلاصه تازه به 20 سالگی رسیده بودم که به خواستگاری «کلثوم» رفتم. آن ها در یکی از مناطق حاشیه شهر مشهد ساکن بودند اما پدرش از روستای خودمان بود که چند سال قبل به مشهد مهاجرت کرده بودند. در شب خواستگاری وقتی قرار شد من و کلثوم به تنهایی با هم صحبت کنیم او از من قول گرفت برای آغاز زندگی مشترک منزلی را در نزدیکی خانواده اش برای او اجاره کنم این تنها خواسته او از من بود ولی بعد از پایان دوران نامزدی من نتوانستم به عهد خود وفا کنم به همین دلیل یک منزل کاهگلی را در روستای خودمان تهیه کردم تا زندگی مان را آغاز کنیم اگرچه آن خانه کوچک و چوبی بود اما مال خودمان بود و در آن احساس آرامش می کردیم من هم از صبح تا غروب سرزمین های مردم کار می کردم تا مخارج زندگی را تامین کنم، اما خیلی اوقات صاحبکارهایم همان پول اندک کارگری ام را نمی دادند و به تاخیر می انداختند. من هم خسته و عصبانی به منزل می آمدم و ناخواسته با همسرم تندی می کردم. او هم که از زندگی در روستا و دوری از پدر و مادرش دلخور بود به جای این که با من مدارا کند شیوه پرخاشگری را پیش می گرفت و به مادرم فحاشی می کرد. در نهایت نیز این مشاجره ها و زخم زبان ها به کتک کاری می کشید و همسرم با چشمانی اشکبار خانه را با حالت قهر ترک می کرد و به منزل مادرش می رفت. من هم وقتی با رفتن او تنها می شدم و به رفتارهایم می اندیشیدم از این گونه برخوردها شرمگین می شدم و به دنبال همسرم میرفتم و با عذرخواهی او را به خانه می آوردم ولی باز هم اختلافات ما مانند آتش زیر خاکستر دوباره شعله ور می شد و کارمان به دعوا و مشاجره می کشید تا این که حدود شش ماه قبل بحث و جدلی بین ما در گرفت که کلثوم دوباره به مادرم فحاشی کرد من هم کنترلم را از دست دادم و چند سیلی به گوشش نواختم به طوری که پرده گوشش پاره شد و از خانه بیرون رفت و با داد و فریاد از همسایگان کمک خواست طولی نکشید که همه اهالی روستا متوجه درگیری ما شدند و برادرانم نیز به پشتیبانی من آمدند و به همسرم فحاشی کردند او هم به منزل مادرش رفت و روز بعد به اتهام ترک انفاق و ضرب و جرح از من شکایت کرد. من هم که با قانون آشنا نبودم با یک وکیل مشورت کردم و آن وکیل دادخواست عدم تمکین به دادگاه ارائه کرد. از آن روز تاکنون همواره از پله های دادگستری و کلانتری بالا و پایین می رویم و پسرم نیز مدام بهانه مادرش را می گیرد. من همسرم را دوست دارم و می دانم هیچ گاه زنی مانند او نصیبم نمی شود ولی کلثوم حاضر نیست با من مدارا کند و در مشاجرههای خانوادگی پای مادرم را وسط نکشد و … شایان ذکر است با برگزاری جلسات مشاوره در کلانتری ماجرای اختلافات این زوج جوان مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.