داستان های واقعی

من خودخواه وظالم و یک بعدی بودم

من خودخواه وظالم و یک بعدی بودم

من خودخواه وظالم و یک بعدی بودم
من خودم را یکی از ظالم ترین و سنگدل ترین موجودات خدا می دانم، چرا که طی چند سال زندگی چند انسان را به سیاهی کشاندم، افسردگی و انزوا و اندوه ، برایشان به ارمغان آوردم و در نهایت خود را پرقدرت و یکتا دانستم. من در ایران چند بیزینس بزرگ و پردرآمد داشتم، یکی از شرکای من، پسری 32 ساله بنام بهراد داشت که از دیدگاه من یک نابغه بود. دلم می خواست روزی داماد خانواده ما باشد، بارها به همسرم گفتم آرزو دارم روزی پریوش دخترمان به همسری بهراد در آید. تا من در آینده همه کسب و کار و سرمایه ام را به آنها بسپارم و با روانی آسوده از این جهان بار سفر ببندم.
پروانه دختر بزرگم با سلیقه و نظر من ازدواج کرد وبه استرالیا رفت، مادرش می گفت از زندگیش راضی نیست، همیشه پشت تلفن گریه میکند و من پیام دادم، باید با شوهرت بسازی، من دختر طلاق گرفته به خانواده ام راه نمی دهم.
پریوش بعد از دبیرستان وارد دانشگاه شده بود، راستش من دختر دانشگاه دیده نمی خواستم، برایش نقشه های بزرگ دیگری داشتم و سرانجام وقتی از توجه و علاقه بهراد به پریوش مطمئن شدم، به دخترم گفتم عجالتا تحصیل در دانشگاه را رها کن، تو ابتدا باید ازدواج کنی، این پیشنهاد من ناگهان پریوش را منقلب کرد، به گریه افتاد و گفت پدر! من چون پروانه تن به ازدواج با هر مردی نمی دهم. پرسیدم منظورت چیه؟ گفت من مرد زندگیم را برگزیده ام و او به زودی به خواستگاری می آید. فریاد زدم: این من هستم که برای سرنوشت و آینده شما تصمیم می گیرم، هیچگاه چنین مردی حق ورود به خانه من وخواستگاری از دختر مرا ندارد.
پریوش هق هق کنان به اتاق خود رفت و من به همسرم گفتم به این دختر بفهمان که بدنبال هوس هایش نرود، او امید بزرگ زندگی من است. من همه آینده بیزینس هایم را به او و به مردی که برایش برگزیده ام می سپارم، جای هیچ اعتراضی هم نیست.
شهناز همسرم می گفت خیلی داری به بچه ها فشار می آوری، مثل اینکه یادت رفته، این بچه ها نسل دیگری هستند، تابع آن قید وبندها و سنت های قدیم نیستند، اینها زیاد تحت فشار باشند، دل از خانه و زندگی و فامیل می کنند و میروند بدنبال خواسته های خود.
فریاد زدم تو در طی 5 دهه زندگی با من آیا بد دیده ای؟ آیا کم وکسری داشتی؟ آیا من تن به خیانت دادم؟ آیا بهترین ها را برای تو و دو دخترم نخواستم؟ شهناز گفت این ها را قبول دارم، ولی خودت شاهد هستی که روزگار پروانه در استرالیا سیاه است. او شب و روز غصه می خورد و اگر چاره داشت یا خودش را می کشت و یا از آن خانه وزندگی فرار می کرد، ولی بقول خودش پای 3 فرزند بیگناه اش در میان است و باید بسوزد و بسازد، تا حداقل بچه هایش به ثمر برسند و موقعیت او را درک کنند، گفتم اگر زیر دست یک شوهر معتاد بیکاره و سادیسمی بود چه می کرد؟ باید می گذاشتم با همان پسره معتاد همسایه خواهرم وصلت می کرد؟
شهناز اصرار داشت دست از سر پریوش بردارم، اجازه بدهم او به تحصیل خود ادامه بدهد و راه آینده اش را خود تعیین کند. ولی من درست نظر عکس داشتم و به پریوش پیغام دادم، قبل از یافتن آن مرد ایده ال قلابی اش و تار و مار کردن اش، دور او را خط بکشد. دو هفته بعد پریوش بر ایم یک نامه نوشت و توضیح داد از بهراد خوشش نمی آید، در هیج شرایطی با او ازدواج نمی کند، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.من همان هفته او را از رفتن به دانشگاه منع کردم و بکلی در حصارخانه بقولی حبس اش کردم، تا خیلی راحت هرچه می گویم بپذیرد.
در آن روزهای درگیری، شهناز دچار حمله قلبی شد و به بیمارستان انتقال یافت و نمیدانم چه میان او و پریوش گذشت که دخترم به من زنگ زد و گفت با بهراد ازدواج می کند! من احساس پیروزی بزرگی کردم که سرانجام حکم من و نظر من بر کرسی نشانده شد دورا دور شنیدم فرید جوانی که قرار بود با پریوش ازدواج کند و به گفته اطرافیان هر دو عاشقانه همدیگر را دوست داشتند، وقتی خبر ازدواج احتمالی پریوش را می شنود، دچار افسردگی شدید شده و دست از تحصیل می کشد و به یکی از شهرهای شمال ایران میرود و بکلی ناپدید میشود. من همه این رویدادها را به حساب قدرت و پیروزی های تازه خود می گذاشتم وخیالم راحت می شد، که همه پل های پشت سر پریوش ویران میشود و او دیگر هیچ راهی بجز ازدواج با بهراد را ندارد.
دو ماه بعد در آستانه مراسم ازدواج پریوش و بهراد، یکروز دخترم از پله های خانه سقوط کرد و دچار ضربه مغزی شد و در بیمارستان بستری شد، شهناز از شدت ترس و اندوه، دوباره با حمله قلبی تازه ای، تحت یک عمل جراحی قرار گرفت.
من همه نیروی خود را برای سلامت شهناز و پریوش بکار گرفتم، حتی آنها را با یک پرستار به لندن بردم، تا اگر لازم باشد در آنجا تحت درمان دقیق تری قرارگیرند، من واقعا از هیچ هزینه ای دریغ نداشتم. بعد از درمان و بازگشت آنها به ایران، پروانه و بچه هایش به عیادت آنها آمدند، یک شب که همه دور هم جمع بودیم، پروانه در برابر همه فامیل گفت دیگر حاضر به بازگشت به استرالیا نیست و اگر من طلاق او را نگیرم خودش را می کشد. این عکس العمل مرا تکان داد، ولی هنوز به پای غرور و خودخواهی خود ایستاده بودم، هنوز فکر می کردم هرچه من تصمیم بگیرم و اراده کنم درست و بحق است و صلاح نزدیکانم را می خواهم. آن شب امین شریک بیزینس های من، یعنی پدر بهراد هم حضور داشت و بین ما بحث و گفتگویی هم پیش آمد و نتیجه اش این شد، که پروانه به او پناه برد و خیلی راحت ماجرای پریوش را هم برایش گفت و خود بخود بسیاری از اسرارخانواده رو شد.
یکروز صبح امین مرا به صبحانه دعوت کرد و ضمن آن صریحا خواست، یا او سهم مرا بخرد و یا من سهم او را و شراکت را بهم بزنیم که البته من قدرت مالی بالاتری داشتم و حاضر به خرید سهم او شدم. من حتی این رویداد را هم به فال نیک گرفتم و با خود گفتم حالا به راحتی همه چیز را به دخترم پریوش می بخشم تا با شوهرش بهراد که هنوز مغز متفکر بیزینس های من بود، آینده اش را بسازد ولی با بهبودی نسبی پریوش قبل ازمراسم، بهراد هم یک شب به سراغ من آمد و گفت حاضر نیست برای رضایت من، علیرغم علاقه ای که به پریوش دارد، با او ازدواج کند و آرزوهای او را خاک کند. من شدیدا ناراحت شدم و با فریاد بهراد را روانه کردم و تصمیم گرفتم شوهر مناسب تری برای پریوش پیدا کنم و اصلا به شرایط ناهنجاری که برای همسرم شهناز و دختر بزرگم پروانه و سرانجام پریوش بوجود آورده بودم، نمی اندیشیدم. من یک خودخواه، یک انسان یک بعدی و یک دنده و دیکتاتور بودم، که فکر می کردم هر آنچه من می اندیشم بهترین و کامل ترین است.
درهمان عالم خودخواهانه خود غرق بودم، که شنیدم بدون خبر من، شهناز و پریوش راهی شمال شده اند تا فرید را از میان تاریکی و تنهایی و بیکسی هایش بیابند و او را برگردانند. من برای هر دو پیغام دادم دیگر جای آنها درخانه من نیست.
اعصاب درهم ریخته، غرور برباد رفته ام، مرا به یک موجود خشن و پرخاشگر و بدون منطق مبدل کرده بود، بیشتر فامیل از دور و برم بریده بودند، درون بیزینس هایم، همه به طریقی از جلوی چشمانم فرار می کردند، به وضوح سقوط مالی بیزینس هایم را شاهد بودم بطوری که شب ها دچار کابوس می شدم. یک حادثه رانندگی و بیهوشی 6 ساعته، ناگهان مرا تکان داد، در بیمارستان که حتی یک آشنا بالای سرم نبود، از خودم پرسیدم آیا خبر داری چه ظلمی درحق اطرافیان خود روا داشتی؟ آیا می دانی با خودخواهی های خود، با یکدندگی های هایت زندگی ها را ویران کردی؟ بعد از خروج از بیمارستان فهمیدم که پریوش و فرید و شهناز همسرم از شمال برگشته اند و تا آمدم بخودم بجنبم، آنها ازدواج کرده و از ایران خارج شدند. طی یکسال و نیم حوادث چنان سریع گذشت که من کاملا گیج شده بودم، برادرزاده ام از امریکا خبر داد که برادر فرید ترتیب سفر آنها را داده و با تلاش بسیار برایشان امکانات ادامه تحصیل و کار و یک زندگی جمع و جور را داده است، در آن لحظه چقدر از خودم خجالت کشیدم و چندی بعد وقتی شنیدم که پریوش دو پسر دوقلو وضع حمل کرده، چقدر خودم را غریب و بیکس دیدم، درواقع من مانده بودم و میلیونها دلار ثروت و ملک و املاک فراوان. دو سال بعد وقتی فهمیدم پروانه و بچه هایش هم به آنها پیوسته اند، همه بیزینس هایم را با ضرر فروختم، همه خانه وملک هایم را بقولی آتش زدم و با کمک یک وکیل با سرمایه کلانی به امریکا آمدم، تا همه را به پای دو دختر و داماد تازه ام فرید وهمسرم بریزم و به آنها بگویم که از همه اعمالم پشیمانم.
روزی که در خانه پریوش را زدم، همه با روی خوش مرا بعنوان میهمان پذیرفتند و وقتی من گفتم همه سرمایه ام را بعنوان هدیه و جبران خطاهایم به شما می بخشم، پریوش و فرید گفتند ما نیازی به ثروت شما نداریم. ما همه خطاها و ظلم و ستم های شما را هم بخشیده ایم.
دلم شکست، احساس تنهایی عمیقی کردم، چمدانم را بستم و از خانه پریوش بیرون آمدم. در پیچ خیابان شهناز به دنبالم آمد و دستم را گرفت، گفت نگران نباش، تنها نیستی من هنوز با تو هستم و من اشکهایم سرازیر شد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا