همکلاسی امریکایی ام برای نجات من به ترکیه آمد
همکلاسی امریکایی ام برای نجات من به ترکیه آمد
همکلاسی امریکایی ام برای نجات من به ترکیه آمد همکلاسی امریکایی ام برای نجات من به ترکیه آمد
من 15ساله بودم که با پدر ومادر و دو خواهرم به امریکا آمدیم، ما در منطقه وودلند هیلزلس آنجلس در یک خانه یک طبقه با 4 اتاق خواب سکنی گرفتیم و من و خواهرانم به بهترین دبیرستان شهر، یعنی الکامینو رفتیم، که بیشترسالها از لحاظ درسی در امریکا اول می شد.
درکلاس من کنار یک پسرامریکایی بنام جیمی می نشستم، که پسر مودبی بود و یکروز که بچه های کلاس به لهجه نه چندان دلچسب انگلیسی من خندیدند، جیمی فریاد زد اگر یکی از شما ناچار بشوید به روسیه بروید آیا ازهمان روز اول به لهجه روسی تکلم می کنید؟ کلاس ساکت شد و معلم مان هم حرفهای جیمی را تائید کرد و گفت من قول میدهم کورش دوسال دیگراز خیلی ازبچه های امریکایی هم بهترتکلم کند.
این رویداد آغاز دوستی صمیمانه من و جیمی شد، درست دو هفته بعد جیمی را به خانه مان دعوت کردم و مادرم با دو نوع غذا کلی ازجیمی پذیرایی کرد و زمان خداحافظی هم دو سه جعبه شیرینی وگز و آجیل همراهش کرد. فردا جیمی ازتوجه مادروخواهرش به هدایای مادرم گفت و اضافه کرد دو هفته دیگرتولد من است، حتما با خواهرانت بیا، قول میدهم خوش بگذرد، البته بزرگترها را دعوت نمی کنم، چون دنیای جوانترهاست.
من وخواهرانم به جشن تولد جیمی رفتیم و با پدر ومادروخواهران مهربانش روبرو شدیم، پدرش کلی درباره ایران پرسید، که من متاسفانه آنروزها توانائی توضیح به زبان انگلیسی را نداشتم، ولی سعی خودم را کردم و پدرش گفت مشتاق ملاقات با پدر ومادرم است، که این دیدار یک ماه بعد درخانه ما انجام شد وخاطره ای خوش برجای ماند، چون مادرم سنگ تمام گذاشت و پدرم که زبان انگلیسی اش تقریبا خوب بود، با آنها آمیخت وکلی حرف برای گفتن داشتند، پدرم با اهدای چند کتاب به زبان انگلیسی درباره تاریخ و فرهنگ ایران و دو سه مجموعه اشعار حافظ، خیام و رومی، آنها را روانه کرد.
دوستی من و جیمی دیگرمرز معمول خود را شکست و به برادری مبدل شد، من او را به فروشگاه ها و محلات ایرانی نشین، کنسرت ها، تئاترها می بردم. اومرا به محافل امریکایی و مسابقات ورزشی می برد. تا هر دو وارد کالج شدیم، هردوتصمیم داشتیم رشته پزشکی را دنبال کنیم چون پدر جیمی هم پزشک متخصص قلب بود.
دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم دو هفته ای به ایران بروم، تصمیم این بود که کلی سوقات برای جیمی وخانواده اش بیاورم و در ضمن ازخانه و محله و مدرسه و دوستانم درایران و اماکن دیدنی شهرتهران و همچنین اصفهان محل سکونت عموهایم فیلم وعکس بگیرم. مادرم مخالف بود، جیمی می گفت دراین شرایط سفر به ایران ریسک است. ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و راه افتادم. همانطور که انتظار داشتم فامیل با مهر فراوان به استقبالم آمدند، مرتب مهمان بودم، ولی روزها به تهیه فیلم وعکس مشغول بودم، دو سه روز به اصفهان رفتم و دربازگشت همزمان شد با درگیری های خیابانی، من نه بعنوان معترض، بلکه تماشاگر به خیابانها می رفتم تا یکروز یک مامورگریبان مرا گرفت که دوربین را بگیرد، من در لابلای جمعیت گم شدم، ولی تلفن دستی موقتم گم شد سه روز بعد عمویم خبرداد مامورین برای دستگیری من آمده بودند و می گفتند این جاسوس امریکایی کجاست؟
عمویم گفت اگر بتوانی همین امروز یا فردا پروازکنی جانت را نجات دادی، تو کارخطرناکی کردی، در چنین روزهایی چطورجرات کردی رفتی توی خیابان و میان مردم فیلم گرفتی؟ آنهم جوانی چون تو که سیتی زن امریکا هم هست.
همه وجودم پرازترس شد، به خانه پسرعمه ام درکرج رفتم، آنها هشدار دادند، ابدا در مورد خروج اقدام نکن، چون به دردسرمی افتی، حتما رد تو را پیدا کرده اند، اصلا کارت منطقی نبوده و هیچکس چنین شهامتی ندارد. پرسیدم چه باید بکنم؟ گفتند باید مدتی صبرکنی، تا اوضاع آرام شود، بعد بطورغیرقانونی از ایران خارج شوی، گفتم چگونه؟ گفتند برایت گذرنامه دیگری تهیه کنیم و اگرشانس بیاوری زمان خروج مامورین مدرک و تصاویری از تو نداشته باشند، شاید درشلوغی های فرودگاه امکان گذرداشته باشی.
من با جیمی تماس گرفتم، به شدت نگران شد، گفت اگر لازم است به ایران بیاید، گفتم ابدا چنین پیشنهادی نمی کنم، من به اندازه کافی به دردسرافتاده ام، گفت پس خودم را به ترکیه میرسانم، پدرم دو سه تا دوست خوب در آنکارا دارد. گفتم راضی نیستم، گفت من نمی توانم ساکت بمانم، من تا جمعه حرکت می کنم و شنبه درآنکارا هستم، گفتم به همین شماره زنگ بزن. ضمن اینکه با خانواده ام حرفی نزن، آنها بی خبرهستند. شنبه صبح جیمی زنگ زد و گفت من یک جوان کرد پیدا کردم که می تواند تو را از مرز رد کند، گفتم یک ریسک بزرگ است، گفت من قول پول کلانی داده ام، در ضمن پدرم امشب وارد ترکیه میشود، هر دو برای خروج تو دست بکار میشویم. احساس کردم خانواده بهترین دوستم را درخارج و همه فامیل را در داخل به دردسرانداخته ام، من ازترس به خانه یکی از همکلاسی های قدیمی ام رفتم، از آنجا به همه فامیل زنگ زدم و گفتم ترا بخدا پدر ومادرم را خبر نکنید، اجازه بدهید خودمان به نحوی این مشکل را حل کنیم. دو روز بعد آقایی زنگ زد و گفت از جانب جیمی برایت پاکتی دارم، من بلافاصله به دیدارش رفتم، مرد میانسال ترک زبانی بود، پاکت را بدستم داد و به سرعت دورشد، من با هیجان پاکت را باز کردم، درون آن یک گذرنامه امریکایی با عکس من ونام دیگری بود و مهرخروج امریکا ورود ایران خورده بود همان شب جیمی زنگ زد و گفت پاکت را گرفتی؟ گفتم نمی دانم چگونه تشکر کنم، ولی حالا چگونه از ایران خارج شوم؟ گفت آقایی با تو تماس می گیرد، که طبق نام و فامیل گذرنامه ات، پدرت به حساب می آید، با اتومبیل او از مرز می گذری، گفتم اگر مرا شناختند چه میشود؟ گفت همه کارها با ریسک همراه است، بهرحال من و پدرم تا مرز می آئیم. من سه روز تمام زبان ترکی را نزد یک آقایی که ظاهرا پدر من بود یاد گرفتم، البته درحد سئوال و جواب مامورین سر مرزی که همه چیز طبیعی باشد.
طوری سفر را تنظیم کردیم که صبح زود به مرز رسیدیم، بیش از 20 اتومبیل جلوی ما بودند، من قلبم به شدت میزد، دو سرنشین اتومبیل یعنی ظاهرا پدرم و عمویم مرا دلداری میدادند که نگران نباش، خودت را به خدایت بسپار و مرز زمینی دردسرفرودگاه را ندارد. سرانجام نوبت ما رسید، مامور مرزی بعد از دیدن گذرنامه من، دستور داد از اتومبیل خارج شویم، همین مرا تا پای سکته پیش برد با خودم گفتم هر لحظه ما را دستگیرمی کنند و به تهران برمی گردانند، آن مامور بعد از زیرو رو کردن گذرنامه، آنرا به مامور دیگری سپرد که پشت یک سیستم کامپیوتری نشسته بود. حدود 20 دقیقه طول کشید، من دیگر زانوانم قدرت ایستادن نداشت، مامور جوان پرسید چرا رنگت پریده، هر دو سرنشین اتومبیل گفتند مریض است، مسمومیت غذایی گرفته، اینها به غذاهای ما عادت ندارند مامورجوان لبخندی زد و گفت اینها به گوشت خوک عادت دارند.
چند لحظه بعد مامور دوم مرا صدا زد و نگاهی عمیق و پرمعنا به من انداخت و گفت ببین پسرجان! خواهش میکنم برو پشت سرت را هم نگاه نکن، هیچوقت هم به ایران بر نگرد! درحالیکه دستهایم می لرزید گذرنامه ام راگرفتم و بدرون اتومبیل رفتم، چند لحظه بعد از مرز گذشتم و آن سوی مرز بغضم ترکید، درحالیکه جیمی را دیدم که با پدرش بسویم می آیند…