داستان های واقعی

چرا طــلاق؟

چرا طــلاق؟

چرا طــلاق؟
قرارنبود من و امید به تگزاس برویم، چون من شنیده بودم سیل و طوفان وگردباد غوغا می کند، ولی چون برادران امید سالها بود در دالاس و هیوستن کار وزندگی میکردند، ما را هم به آنجا کشاندند، البته از آن تعریف های هولناک خبری نبود. زندگی مان بدلیل دو سه خانواده حداقل 40 نفره، خوش بود، مرتب دور هم جمع می شدیم، همیشه یکی دو تا مهمان از ایران و اروپا داشتیم، درجمع ما تا وقتی خاله های من از راه رسیدند، اختلاف و درگیری و مشکلی نبود، ولی حضور رها خانم و مهرانه خانم، ناگهان خیلی چیزها را عوض کرد.
ابتدا ماجرا زیاد روشن نبود، چون رها و مهرانه مدافع همه ما بودند، هر دو بدلیل 20 سال تحصیل و زندگی در انگلیس به زبان انگلیسی تسلط داشتند و بخاطرلهجه انگلیسی، خود را متولد انگلیس معرفی میکردند.
یکی دوبار میان بچه ها وچند تا از بچه های مدرسه و محله درگیری پیش آمد، رها از سویی و مهرانه از سوی دیگربجان مسئولان مدرسه و پدر ومادرها افتادند، چنان هیاهویی براه انداختند، حتی به رئیس پلیس زنگ زدند و گفتند ما دوتا انگلیسی تبار سالها دردادگستری لندن کار می کردیم وحالا آمده ایم اینجا زنگی کنیم ولی می بینیم تبعیض و نژادپرستی غوغا می کند، ما نمی خواستیم با شبکه های تلویزیونی ازجمله بی بی سی حرف بزنیم ولی ابتدا ترجیح دادیم با مسئولان شهرحرف بزنیم. که این تلفن ها و گفتگوها چنان موثرافتاد، که همه ماست ها را کیسه کردند، کلی دربرابرایندو احترام وحتی واهمه نشان دادند.
اینگونه برخوردها، درفضای اطراف ما گاه به گاه پیش می آمد واین دو خاله جان، سرو ته قضیه را بهم می آوردند. تا کم کم متوجه شدیم ایندو می خواهند همه فامیل را زیرسلطه خود بگیرند. هرکاری می خواهیم انجام دهیم باید با اجازه و نظرآنها بود. چون سن و سال خوبی هم داشتند، بدنبال ازدواج و عشق هم نبودند، ولی عشق و رابطه دوستی، نامزدی و ازدواج درفامیل باید با نظرآنها بود، یکی دو بار دختران فامیل مردان خوبی برای ازدواج پیدا کردند ولی آنها نپسندیدند و همه چیز بهم خورد. خدا رحم می کرد اگر مردی درجمع ما و حتی دوستان جدید احترام وتوجه خاص به آنها نشان نمی دادند، بلافاصله همه پرونده زندگی آنها را در می آوردند واگر بعضی ها در نوجوانی خطایی کرده بودند رو می کردند و اینگونه گریبان شان را می گرفتند. تنها کسی که گاه دربرابرآنها می ایستاد مادرم بود که تقریبا از جنس آنها بود ولی ملایم تر، منطقی ترو بدون عقده تر… مادرم می گفت ایندو تا بدلیل همین اخلاق مردسالارانه و خشن، هیچگاه عاشق و دوستداری درمیان مردها نداشتند، هر دو دوبار ازدواج کردند، ولی شوهران شان طلاق گرفتند وحتی از لندن رفتند تا با آنها روبرو نشوند و همین ها رها و مهرانه را به دو موجود زورگو و مهاجم و قدرت طلب مبدل کرده بود.
یکبار که دخترخاله ام بدلیلی با آنها کمی درگیرشد، چمدان هایش را بسته و به استرالیا نزد برادرش رفت وقتی من تلفنی با او حرف زدم، گفت راستش هرکسی درزندگیش یک خطایی کرده و یک اشتباه، یک بیراهه ای رفته، من هم استثنا نیستم، راستش ترسیدم یکی ازآن اشتباهات را پیدا کرده باشند و آبروی مرا ببرند.
خاله جان ها، مرا خیلی دوست داشتند، چون من بقول آنها ته تغاری بودم، کوچکترین دختردم بخت فامیل، که می خواستند یک مرد ایده ال برایم پیدا کنند، ولی من درپشت پرده به رامین پسریکی از دوستان پدرم دلبستگی پیدا کرده و قرارومدارهایی با هم گذاشته بودیم.
یکبار که ما با هم به سینما رفته بودیم ناگهان با خاله رها دربیرون سینما روبرو شدیم. کلی برسرمان فریاد زد و رامین هم جلویش درآمد و دو هفته بعد یک ایمیل بدست من ومادرم رسید که رامین یکبار به اتهام دزدی از فروشگاهها دستگیر شده است این مسئله آبروی رامین را برد و طفلک خودش را از زندگی من بیرون برد.
دراین فاصله من با تقاضای ازدواج یکی ازاستادان کالج روبرو شدم، مایک یک نیوزیلندی بود، که با خانواده دردالاس زندگی می کرد. می گفت عاشق من شده وقصد دارد با من زندگی بسازد من بامادرم حرف زدم، مادرگفت با خاله ها مشورت کن، با توجه به سوابق اخلاق و منش خاله ها، من مایک را مطلع کردم و یکبار که بیک کافی شاپ رفته بودیم، چنان آنها با هم صمیمی شدند، که خاله رها گفت این مرد بهترین شوهردنیاست. خاله جان ها، خودشان ترتیب ازدواج دادند، خودشان لیست مهمانان ، محل عروسی، هنرمند و کیترینگ، گل و خلاصه همه چیز را آماده ساختند و هردو تا پایان مراسم نیز درجای مهمانان می خندیدند و مادرم می گفت تا امشب من ایندو را تا این حد خوشحال ندیده بودم.
خاله ها ما را به ماه عسل فرستادند، جالب اینکه چون هردو شرایط مالی خوبی داشتند، بلیط هواپیما را هم برایمان خریدند زمان سوارشدن برهواپیما هر دو به مایک گفتند اگر می خواهی سرت برتن ات همیشه بماند، از این دختردرنهایت فداکاری وعشق پذیرایی کن.
ما بعد از ماه عسل زندگی خوبی را شروع کردیم مایک بلد بود چگونه دل خانه ها را بدست آورد و با همین اخلاق همه اثاثیه و مبلمان خانه جدیدمان را گردن آنها انداخت.
آن سوی زندگی اطرافیان، چند مورد حاد و جنجالی هم پیش آمد، یکی از مردان فایل که به همسرش خیانت کرده بود با اقدام همه جانبه خاله ها نه تنها همه زندگی، خانه و بیزینس خود را بنام همسرش کرد بلکه آن معشوقه را هم روانه سوئد کرد که سایه اش هم نزدیک آن خانم نباشد، البته این آقای خیانتکار بعد ازمدتی ازدستورات واحکام خاله جان ها به تنگ آمده و هرچه داشت رها کرد و به سوئد رفت. این حادثه برای آن خانم آشنای ما ضربه بدی بود.
دخالت های خاله جان ها درزندگی اطرافیان ادامه داشت، بیشترفامیل از ترس صدایشان در نمی آمد، ولی وقتی خاله جان ها، برسربچه دارشدن ما تصمیم گیری کردند، که یک بچه کافی است، من سربه عصیان زدم و با آنها جنگیدم، ولی هردو بدلیل عشقی که بمن داشتند، کوتاه می آمدند ولی برسرحرف خود بودند و می گفتند یک بچه امکان سفر، زندگی راحت و تربیت درست را میدهد ولی من حداقل سه تا بچه میخواستم.
دراین میان مایک هم تابع خاله ها بود می گفت حرفشان منطقی است. من می گفتم با توجه به اینکه من تنها دخترخانواده بودم خوب می دانم که چقدر فضای خانه با بچه های بیشتررنگ می گیرد و عجیب اینکه مادرم هم موافق خاله ها بود. خاله ها یکی دو بار مرا نصیحت کردند که بهتر است به توصیه و نصیحت آنها گوش بدهم، من هم گفتم به همه دستورات تان گوش دادم ولی دراین مورد خود تصمیم می گیرم درشرایطی که مایک با من همدل شده بود، ناگهان یک شب مایک به خانه آمد وگفت ما باید به توصیه ایندو عمل کنیم، گفتم حتی به قیمت جدایی مان؟ گفت تو هیچگاه به این خاطراز من جدا نمی شوی، گفتم اتفاقا جدا میشوم چون من شوهری بدون اراده نمی خواهم، من شوهری پرقدرت می خواهم که دربرابرخاله ها بایستد و پشتیبان من باشد.
متاسفانه نمیدانم پشت پرده چه خبربود، که مایک زیربار نرفت من تقاضای طلاق کردم، خاله ها ناراحت شدند ولی آنها هم کوتاه نیامدند، من اینک مراحل طلاق را طی می کنم و بعد از آن از همه فامیل بخصوص خاله ها دور میشوم با زندگی تازه ای بطور مستقل، آزاد و جدا از نفوذ وزورگویی خاله هایم دنبال می کنم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا