با شیرین تلفنی حرف زدم، او را زنی صبورو آگاه دیدم، که به گفته خودش برای حفظ زندگی مشترک با شوهرش، کامبیزتلاش بسیار کرده بود.
***
13سال پیش بود، خواهرانم ازایران آمده بودند، می خواستند کاخ سفید و پایتخت امریکا را ببینند. با آنها راهی واشنگتن دی سی شدیم، دریک هتل کوچک اتاق گرفتیم، روزها درشهر می گشتیم و کلی عکس و فیلم می گرفتیم. روز سوم متوجه شدیم درهمان هتل چند تا ایرانی دیگر هستند، از شیکاگو، دالاس ونیویورک و لس آنجلس آمده بودند. یک شب که غرق درتلویزیون بودیم در زدند، من در را گشودم یکی از آن ایرانیان بود، گفت من کامبیزهستم، اتاق شماره 404 با مادرم هستیم، مادرم حالش خوب نیست، آمدم از شما کمک بگیرم. گفتم چرا به بیمارستان نمی روید؟ گفت مادرم بعد ازچهاربار بیمارستان رفتن، بکلی ازبیمارستان و بستری شدن می ترسد و میگوید اگر مرا به بیمارستان ببری، روانه گورستان میشوم. من و خواهرانم نگران به سراغ آن خانم رفتیم. آمنه خانم می گفت معده اش ناراحت است، من دو سه تا قرص ازکیفم درآوردم و گفتم اگر به چیزی حساسیت ندارید این قرصها خیلی موثراست، بلافاصله آنها را با آب خورد و گفت عجیبه آرام شدم. اینگونه ما با آمنه و کامبیزآشنا شدیم، دربازگشت به نیویورک دوباره آنها ما را به شام دعوت کردند، آمنه دستپخت خوبی داشت، بسیار مهمان نواز و مهربان بود، ما را دختران خود صدا میزد.
بعد از 3ماه به من گفت کامبیزازشما خیلی خوشش آمده، شما نامزد، یا دوست پسرندارید؟ گفتم نه، ولی آمادگی ازدواج هم ندارم، گفت کامبیزجان من، شغل خوب و حقوق بالایی دارد. این خانه را هم با قیمت خوبی با کمک من و ارثیه پدرش نقد خریده است. گفتم اینها مهم نیست، مهم تفاهم و شناسایی یکدیگراست گفت با هم رفت وآمد کنید، بیرون بروید، اگر همدیگررا مناسب دیدید، تصمیم بگیرید. دیدم حرفش منطقی است.
رابطه من وکامبیزبا دو هفته یکی دو بار مهمان مادرش بودن، سینما رفتن، به فروشگاه ها سرزدن، گرم ترشد. کامبیزرا خیلی مهربان، دورازهرنوع آلودگی و عاشق خانواده، عاشق مادرش دیدم، خواهرانم تشویقم کردند، قبل ازبازگشت آنها کاری بکنیم و من به نامزدی رضایت دادم و قرارشد اوایل سال بعد ازدواج کنیم.
ازدواج مان زودتربرپا شد، من به خانه کامبیزرفتم وزندگی تازه را درکنار او ومادرش شروع کردم، ورود به حریم زندگی آنها به من فهماند که عشق کامبیزبه مادرش بیش ازتصورمن است، چون بعضی شبها که باران می آمد، باد بود، برف می آمد، کامبیزمادرش را به اتاق ما می آورد ومی گفت ازاین چیزها میترسد، تخت کوچکی همیشه درگوشه اتاق بود که فهمیدم از آغاز به اینگونه شبها تعلق داشته است.
اگرآمنه خانم حمام میرفت، کامبیزدرتمام مدت جلوی درمی نشست تا مادرش بیرون بیاید و می گفت می ترسم زمین بخورد وکاردستمان بدهد، من ازاین عشق و توجه به مادرش، او را تحسین میکردم. چون دراین روزگاراین همه توجه وعلاقه درکمترفرزندی دیده میشود.
بدنبال ناراحتی قلبی آمنه خانم، کامبیزازکارش مرخصی گرفت و ابتدا شب و روزدرخانه ومراجعه به پزشکان مختلف، بعد که به بیمارستان انتقال یافت، اغلب شبها، در بیمارستان بسرمیبرد و خانه هم می آمد، اشک می ریخت و دست به دعا داشت، بکلی زندگی مشترک مان فراموش کرده بود البته من هم به سهم خودم به آمنه خانم می رسیدم، برایش غذاهای مورد علاقه اش را می پختم و به بیمارستان می بردم بعضی روزها هم ساعتها کنارش می نشستم و مجله وکتاب می خواندم، ولی شرایط کامبیز فرق می کرد، من نگران کارش بودم، یکی از همکارانش به من زنگ زد و گفت به شوهرت بگو دیگربرگردد سرکارش، می ترسم عذرش را بخواهند، من به کامبیزگفتم، خیلی خونسرد گفت گورپدر کار، فوق اش یک کاردیگر پیدا می کنم.
دراین میان کامبیزبا پزشکان و پرستاران نیزدرگیر شده بود. تا آنجا که آنها پیشنهاد دادند اگربیمارستان بهتری سراغ دارد مادرش را به آنجا انتقال بدهد و کامبیز این کار را با وجود خطراتی کرد، گرچه دراین میان آن بیمارستان هم همان خدمات و سرویس ها را می دادند فقط فرقش این بود که کامبیز 24ساعته کنار مادرش در بیمارستان بود و همانجا غذا می خورد و می خوابید، بعد با فشار من گاه به خانه می آمد و دوش می گرفت و لباس عوض می کرد. با همه تلاش پزشکان، آمنه خانم را از دست دادیم و تازه دردسرها شروع شد، چون کامبیزبا هزینه سنگینی، آرامگاه خاصی برای مادر ساخت و اقلا هفت هشت ساعتی درشبانه روز را درآنجا می گذرانید. ازهرگوشه ای سبد های گل سرازیربود، گرانترین گل را می خرید و درخانه نیز بکلی روابط زناشویی ما مختل شده بود من که آرزوی بچه دارشدن و یک زندگی پراحساس را داشتم، اینک هیچ بهره ای از زندگی با کامبیزنمی بردم، ضمن اینکه خسته ودلزده زیر یک سقف با اوزندگی می کردم.
از روزی که همه دیوارهای خانه پراز تصاویرآمنه خانم شد، بطوری که هیچ تصویری از زندگی ما، عروسی ما، خاطرات ما نبود، من احساس کردم به آخر خط این زندگی مشترک رسیده ام، با کامبیزحرف زدم، به اوهشدار دادم، با التماس گفت بمن وقت بده، به مرور درست می شود. من بازهم تحمل کردم، به خودم گفتم بعد از 6 ماه او به زندگی عادی برمی گردد.
دو ماه پیش که نیمه شب بیدار شدم ودیدم کامبیزروی یک قاب عکس مادرش، کلی شمع روشن کرده و درحال گریستن است گفتم یا من از این خانه میروم و یا تو برای مدتی برو، چون تحمل من تمام شده است. گفت هیچکدام نمی رویم و من فردایش با وکیل حرف زدم و تقاضای طلاق دادم.
کامبیزخیلی ناراحت شد و گفت تو تنها تکیه گاه من بودی و اینک مرا رها می کنی؟! من گفتم ولی تو که حتی حاضر نمیشوی با یک روانشناس روبرو شوی، عاقبت خوبی نداری، بگذار من حداقل بدنبال سرنوشت خود بروم.