درسفری که به یونان جهت دیداربرادران وخواهران خود داشتم، با جاوید آشنا شدم، جاوید دوست دوران مدرسه برادرم بود، ازهمان روزنخست که به هربهانه ای سرصحبت را با من بازکرده ودرباره طرح ویزا و شیوه زندگی درامریکا با من حرف میزد. من گفتم کمی ویزای امریکا سخت شده، تنها راه اینروزها پناهندگی ، یا ازدواج است، گفت اتفاقا دو سه بارپیش آمد که من مصلحتی ازدواج کنم، ولی من اصولا ازکلک و فریب خوشم نمی آید، از این حرف جاوید خوشم آمد. بعد هم یکی دوبار به بهانه خرید با هم بیرون رفتیم احساس کردم برادرانم ازدوستی و رابطه میان ما خوشحال هستند ولی من هنوزدراین باره جدی فکرنکرده بودم.
درمدت 12روز، ما خیلی بهم عادت کردیم، من به امریکا برگشتم ولی با جاوید مرتب با ایمیل و سوشیال میدیا ارتباط داشتم تا به مرحله ای رسید، که بعداز3ماه تصمیم گرفتیم ازطریق نامزدی اقدام کنیم ودوماه بعد جاوید به سن دیاگو آمد وبا تشویق دوستان و فامیل، طی مراسم ساده ای باهم ازدواج کردیم.
از دیدگاه من جاوید انسان وارسته، صادق، تحصیلکرده دانشگاه، معتقد به خانواده بود. درهمه موارد مطیع خواسته ها و ایده هال های من بود، می گفت تا به قوانین این سرزمین آشنا شوم، شاگرد دبستانی تو خواهم بود. جاوید رشته مدیریت صنعتی را دردانشگاه تمام کرده بود. 6 ماه طول کشید تا کارمناسبی پیدا کند، ولی چون بسیارپرکاروسختکوش بود، درکارش خیلی زود ترقی کرد.
درسومین سال زندگی مشترک مان، صاحب یک دخترشدیم، آتنا یک فرشته کوچولو بود، که نور وروشنایی به خانه ما آورد، من برای راحتی جاوید، یک اتاق مستقل برای کارهای اداری اش درخانه آماده ساختم، که درطی مدت اقامت درخانه، حداقل 4ساعتی درآنجا مشغول بود.
دراین فاصله خواهرم با شوهرو 2 فرزندش به امریکا آمدند ودرخانه ما مقیم شدند، تا کم کم جا بیفتند من ابتدا بخاطرجاوید راحت نبودم، چون فکرمیکردم، خلوت او را گرفته ام. ولی جاوید به من فهماند که ازحضوربیتا خواهرم درخانه بسیارخوشحال است ودرحد توان خود برای راحتی آنها وامکانات کاری و ساختن زندگی تازه کمک شان می کند ولی اصرارش این بود که بیتا ودخترانش باید تمیزباشند و مرتب به حمام بروند و لباس عوض کنند، اتاق شان برق بزند! من کمی تعجب کردم، ولی با توجه به وسواسی که درجاوید سراغ داشتم، به خودم گفتم او فضای خانه را تروتمیز می خواهد و این هم مسئله ای نبود چون خواهرم نیز وسواسی بود، اگر خجالت نمی کشید در24 ساعت 3 بار دوش میگرفت.
ستار شوهر خواهرم فقط یک عیب بزرگ داشت، آنهم عشق به کازینوبود، من بارها از طریق بیتا هشدار دادم قمارخانمانسوزاست ولی اوبهرطریقی بود، در هفته سه چهاربار به کازینو میرفت، بعد که به کارپرداخت بیشتردرآمدش را برباد می داد.
من به بیتا گفتم بهتراست شوهرش را قانع کند، که برای آینده مسئولیت هایی دارد و درضمن باید به فکراجاره آپارتمانی باشد، تا همین شب شود، جلوی اعتیاد به قمارش را بگیرد. به بیتا گفتم تا 10سال دیگرهم درخانه ما بمانند من مشکلی ندارم، ولی ادامه آن سبب میشود شوهرش غیرمسئول زندگی کند. جالب اینکه جاوید دراین باره میگفت می توانیم تاحدی جلوی این اعتیاد را بگیریم، ولی بطورکامل سبب میشود او بدنبال یک سرگرمی دیگری برود. یکبارهم براثراتفاق فهمیدم که جاوید به ستارپول قرض داده، حتی یکی دو بار هم به اتفاق به کازینو رفته اند.
جاوید را به حرف کشیدم، گفت تو مردها را نمی شناسی، اگربخواهی جلوی همه خواسته هایشان را بگیری و بدنبال خواسته های بدتری میروند، اگریکروزتو چشم بازکنی و ببینی که ستارمعتاد شده و یا با یک زن دیگررابطه دارد چه میکنی؟
گفتم چرا توچنین اعتیاداتی نداری؟ گفت جنس مردها با هم فرق می کند، ولی درمجموع مردها هرکدام نوعی اعتیاد و دلبستگی به چیزهای غیرمعمولی دارند.
من بدون اینکه با جاوید حرف بزنم، یک آپارتمان تروتمیزو ارزان برای تینا و شوهرش پیدا کردم. ولی جاوید وقتی فهمید، گفت چرا آبروی مرا بردی. ما که تاحالا صبرکردیم، چرا نمی گذاریم این زن و شوهریک آپارتمان بخرند بعدها آنها را روانه کنیم؟ چرا 4سال زحمت و تحمل مان را برباد میدهی؟
من ازعلو طبع و مهربانی وگذشت شوهرم لذت می بردم. ولی درضمن اخیرا دچارتردید و توهم هم شده بودم، گرچه فکرم به هیچ جا نمی رسید، چون رفتار جاوید با بیتا مثل خواهر و برادر بود، هیچگاه ندیدم با نگاه دیگری او را بنگرد از سویی می دیدم که با ستار هم رابطه بسیار صمیمانه و برادرانه ای دارد.
یکبارکه ستارگفت یکی از دوستانش، آپارتمان نوسازی دارد و میخواهد برای یکسال به آنها بسپارد و به ایران برود، جاوید برآشفت وگفت لطفا رابطه وعشق ما را به خودتان با این وسوسه ها خراب نکنید.
من حیران بودم که چرا تا این حد جاوید درماندگاری خواهرم درخانه اصرار دارد و یکروز براثراتفاق به اتاق کارجاوید رفتم و ضمن کنجکاوی، بدون اختیارچشمم بروی یک تابلو خیره ماند، تابلو را روی دیوارجابجا کردم ولی ناگهان تابلو افتاد و من پشت تابلو یک شکاف دیدم، که درواقع با یک تکه گچ پرشده بود. گچ را بیرون کشیدم وبرجای میخکوب شدم، سوراخی به حمام خانه بود و دربالای دوش حمام، که بعدا متوجه شدم از درون حمام دیده نمیشود بدنم یخ کرده بود و نمیدانستم چکنم. برخود مسلط شده و شب به تینا گفتم من با رفتن شما به آن آپارتمان موافقم گفت جاوید ناراحت نمیشود؟ گفتم نگران نباشید، شما آماده شوید. دراین میان جاوید ازرفتار من گیج شده بود، تا تینا و ستارو بچه هایشان رفتند. من درست همان شب جاوید را به اتاقش بردم و آن سوراخ را نشان اش دادم و گفتم این نقطه آخرزندگی مشترک ماست. خواست ازخودش دفاع کند، ولی من دیگراجازه ندادم.