داستان های واقعی

«پرویز» دوست قدیمی برادر بزرگم بود،

«پرویز» دوست قدیمی برادر بزرگم بود،

«پرویز» دوست قدیمی برادر بزرگم بود،بعد از پایان تحصیلات خود و یک دوره 20 ساله کار در فرانسه به ایران آمده بود تا شاید همسر دلخواه خود را بیابد. در یک مهمانی خانوادگی، یکی از دوستان پدرم گفت چقدر پرویزخان با فروزان دخترتان به هم می آیند! مادرم گفت من پرویز را مثل پسر خودم ناصر دوست دارم، ولی با خودم می گویم فاصله سنی 25 ساله آیا مشکلی ایجاد نمی کند، خود پرویزجان هم این پیشنهاد را داده ناصر هم اصراردارد ولی من دچار تردید هستم. همه گفتند شما از خود فروزان چرا نمی پرسید؟ مادرم گفت اتفاقا او هم از پرویز خوشش می آید و تحت تاثیر شخصیت پرانرژی و مهربان و درستکار او قرار گرفته است.
همین گپ و گفتگوها بعد از دو هفته جدی تر شد، من هم به چنین پیوندی راضی بودم، کم کم کار بالا گرفت و ما تصمیم به ازدواج گرفتیم و 6 ماه بعد زن و شوهر شدیم و پرویز تدارک سفر به فرانسه را دید، چون در آنجا هنوز یک پیشنهاد شغلی خوب و یک آپارتمان قشنگ داشت. ما راهی شدیم و زندگی تازه را با عشق و تفاهم شروع کردیم.
اطراف ما چند خانواده ایرانی هم بودند، که بعضی سالها وبرخی چند ماهی بود در پاریس مقیم شده بودند البته آن زوج ها همه جوان بودند، زن وشوهرها یا هم سن و یا با فاصله 5 تا 10 ساله بودند. مرتب از من می پرسیدند زندگی با پرویز چگونه است؟ من هم جواب می دادم پرویز یکی از عاشق ترین و کامل ترین شوهران دنیاست، هیچ کم وکسری از یک جوان هم سن و سال خودم هم ندارد. رفت و آمدها ادامه داشت و تقریبا در هفته سه شب همدیگر را می دیدیم، در آن لحظات مسلما رفتار و کردار شوهران جوان با همسران شان تا حدی با رفتار پرویز تفاوت داشت، چون پرویز ضمن عشق فراوان به من، بسیار با احترام و وقار با من برخورد می کرد. از آن شوخی های گاه جلف و بعضی حرفهای دریده و ناهنجار بر زبان نمی آورد. تظاهرات عاشقانه و ادا و اصول های خیلی جوانگرایانه و بقول آن زوج ها سکسی بروز نمی داد و همین به مرور بحث گروه ما شده بود. یکی دو تا از خانم ها می گفتند تو باید با مردی حداقل 10 دوازده سالی بزرگتر ازدواج می کردی، 25 سال فاصله خیلی زیاد است، وقتی پرویز 75 ساله تا 85 ساله میشود تو 50 تا 60 ساله پر انرژی هستی. من می گفتم زندگی با پرویز پر از انرژی، پر از آموختن و پر از احترام متقابل و دوراندیشی درباره آینده است.
وقتی به کلاب میرفتم، زوج ها تا ساعتها می رقصیدند، ولی پرویز برای رقصیدن محدودیتی داشت و می گفت اگر منظور لذت بردن از هم و از رقص است تا همین حد کافی است، ولی اگر تظاهر و شلنگ تخته انداختن است که اسمش رقص نیست و درست هم می گفت، ولی بهرحال مواقعی پرویز حوصله شلوغ بازی های آنها را نداشت و دلش می خواست ما با دوستان فرانسوی اش رفت وآمد کنیم، که من بدلیل ندانستن زبان، دچار کسالت می شدم و ترجیح می دادم با دوستان ایرانی باشم، در این فاصله یک زوج شبیه به ما نیز از سوئد به پاریس آمدند و دو سه ماهی در جمع ما بودند و من احساس خوبی داشتم، ولی آنها هم به امریکا رفتند.
سرزنش ها و اعتقادات همیشگی دوستان مرا کم کم نسبت به ادامه زندگی با پرویز دچار تردید کرد، به او فشار می آوردم چون بقیه پر از حرکت و جنبش و رقص و هیاهو باشد ولی او راضی نبود تا یکروز صدایش در آمد و گفت اگر فکر می کنی از زندگی با من راضی و خوشحال نیستی می توانی طلاق بگیری، من اول جا خوردم ولی بعد از دو هفته گفتم اتفاقا پیشنهاد بدی نیست ما مدتی از هم جدا می شویم، اگر واقعا احساس کردیم بدون هم خوشحال هستیم راهمان را ادامه میدهیم. پرویز گفت من با جدایی موقت زیاد خوشحال نیستم، یا کار را یکسره می کنیم و یا از این دوستان تحریک کننده جدا می شویم. من و پرویز از هم جدا شدیم و پرویز حتی به اندازه پیش قسط یک آپارتمان به من مبلغی پرداخت و گفت تا روزی که کاری را شروع نکردی و ازدواج نکردی من هزینه زندگیت را می پردازم و الحق هم هر چه گفت عمل کرد. تا من از طریق دوستانم کاری پیدا کردم و در همان رفت وآمدها با پرهام هم سن و سال خودم آشنا شدم، که برای تحصیل به فرانسه آمده بود ولی هنوز اقامت نداشت.
دوستان مرا تشویق کردند بدلیل داشتن اقامت حتی موقتا با پرهام ازدواج کنم تا هم زندگی تازه را تجربه کنم و هم به او کمک کرده باشم من با اینکه نمی خواستم عجولانه تن به ازدواج بدهم، باز هم با تشویق دوستان با پرهام ازدواج کردم و او به آپارتمان من آمد و کمک های پرویز هم قطع شد.
زندگی تازه با توجه به هماهنگ بودن با دوستان ظاهرا پر از هیجان و شادی بود، مرتب در سفر در شب زنده داری و رقص و پارتی بودیم، من کار می کردم، پرهام هم یک کار بقولی سیاه بصورت نقد داشت، که زیاد نبود، ولی بهرحال گوشه ای از مخارج ما را تامین می کرد. او را کمک کردم تا بدنبال تحصیل اش برود و حتی برای هزینه های مختلف، برایش از بانک وام گرفتم. پرهام رفتارش بکلی با پرویز فرق می کرد او گاه ساعت 11 شب به من می گفت برویم کلاب برقصیم، در میان جمع با من رفتاری عاشقانه و بقول دوستان سکسی میکرد که همه به تماشا می ایستادند و می گفتند حالا داری از زندگیت لذت می بری اگر با پرویز ادامه می دادی باید تا 10 سال دیگر بازنشسته می شدی. بعد از دو سال که پرهام تحصیلات اش را جدی ادامه میداد و من هم سخت کار می کردم، دو تا از زوج های اطراف مان از هم جدا شدند یکی بخاطر خیانت شوهرش و دیگری بخاطر دخالت مادر و خواهرانش که از ایران آمده بودند و بکلی زندگی آنها را بهم ریخته بودند. در این میان دوستان تازه ای به جمع ما اضافه شدند، که بعضی بکلی با اخلاق و منش ما فاصله داشتند ولی بهرحال ما نیاز به دوستان و همزبانان خود داشتیم و همان روزها مادر پرهام به فرانسه آمد و من یک شب شنیدم او را سرزنش می کند که چرا با یک زن طلاق گرفته ازدواج کردی؟ پرهام هم می گوید دارد مرا کمک می کند، به من جا داده، هزینه ام را می پردازد، برایم وام گرفته، دیگر از این بهتر چه می خواهی؟ مادرش گفت بشرط اینکه تحصیل ات تمام شد بیایی ایران با همان نامزد قبلی ات ازدواج کنی، آن دختر الان ندانپزشک شده، کلی درآمد دارد و کلی هم خوشگل تر از این خانم است. پرهام گفت نقشه اش را دارم. بگذار تحصیلاتم تمام شود، من بلافاصله بر می گردم و با همان افسانه ازدواج می کنم. من آن شب از غصه و اندوه تا صبح نخوابیدم، بارها پرهام بیدار شد و گفت چرا خوابت نمی برد؟ من حرفی نزدم تا مادرش برگشت ایران و آن موقع حقیقت را به او گفتم، خیلی جا خورد و گفت من چاره ای جز این حرفها نداشتم، باید مادرم را قانع می کردم! گفتم ولی تو در ایران نامزد داری، من در تلفن دستی ات دیدم که بارها با افسانه خانم حرف زده ای، گفت تو بگو چکنم؟ گفتم از هم جدا می شویم، با اینکه بار وام و دردسرهایت به گردن من می افتد ولی من راضی هستم. علیرغم ابراز پشیمانی و عشق و قول و قرارهای زیادش، من از او جدا شدم و تا 2 ماه هم بکلی دور رفت و آمدها را خط کشیدم، درحالیکه شب و روز به یاد پرویز بودم، بعد از 3 سال دلم میخواست بدانم چه می کند؟ به او تلفن کردم و گفتم خیلی به دیدنش نیاز دارم، گفت فردا شب بیا رستوران همیشگی مان، من فردا شب رفتم او را بغل کرده و از رفتار گذشته ام عذر خواستم، گفتم چشم و گوشم بسته بود، گفت عیبی ندارد، حالا کمکت می کنم زندگی تازه ای را شروع کنی، گفتم میخواهم دوباره با تو ازدواج کنم و دور همه آن مگسان دور شیرینی را هم خط کشیده ام، گفت کاش می توانستم، ولی من اخیرا ازدواج کردم، من چنان شوکه شدم که از روی صندلی به زمین افتادم، پرویز بلندم کرد، کلی نوازشم کرد و گفت اصلا غصه نخور یک فکر اساسی می کنم. باید به من وقت بدهی شاید بتوانم از این زن جدا شوم، او زن خوبی است ولی دلخواه من نیست من آن شب به خانه برگشتم ولی همه آن شب و فردا و پس فردا فکر کردم با خود گفتم واقعا تو راضی به از هم پاشیدن زندگی آنها هستی؟ آیا می خواهی بروی ویرانه آرزوهای یک زن دیگر خوشبختی ات را بنا کنی؟ باور کنید سرگردان مانده ام از پرویز خواستم دو هفته صبر کند و من در انتظارم شما بگوئید چکنم؟ دلم می خواست نزد یک روانشناس بروم ولی در یک گفتگوی تلفنی حرفهایی زد که اصلا با منش من هماهنگی نداشت. شما راهنمایی ام کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا